-
و امسال هنوز تموم نشده... مرگ و باز هم مرگ
1395/09/04 12:34
...... من که گفته بودم سال 95 می خواست کم کم جون همه مون رو بگیره و خسته مون کنه، موفق بود...ولی انگار هنوز تموم نشده بود. دختر عموی خیلی زیبای مامان که جای خاله ی نداشته م بود و به عنوان تنها دوست ساکن رشت مامانم می شناختمش و هربار مادرم کاری داشت اون از مدرسه منو می برد خونشون و خاطرات بچگیمون همش گره خورده بهش، از...
-
آذر برفی :دی
1395/09/04 09:58
چار سال پیش همچو روزهایی من قشنگ ترین گند ها رو به زندگیم زدم و خدا هم بهم جایزه برف خوشگل موشگل داد:دی امسال که هنوز گند خاصی نزدم یعنی این برف جایزه ی چی می تونه باشه؟! + نزدیک 50تا کامنت تایید نشده:| من رو شطرنجی کنید تا فردا بیام و جبران کنم. جمعه جون لطفا به من وقت آزاد بده + دو تا کار بی ربط به هم داشتم و مجبور...
-
ماجراهای من و آقای استاد!
1395/09/03 15:33
دوستان از پشت صحنه اشاره می کنن استاد جان تشریف آوردن و تازه به اتفاق دوستشون تشریف آوردن رشت برفی رو ببینن... روی ماه ما را نیز :| امیدوارم بچه های گروه نیان و تعدادمون خیلی کم باشه... بنده برای سومین بار در طول عمر دانشجوییم همراه بابا دارم میرم دانشگاه، وای از لذتش نگم براتون اصلا، مرده بودم زنده شدم از شوق همراهی...
-
خوابی که خوب تعبیر شد.
1395/09/03 13:28
دو شب پیش، یعنی شب بعد اربعین وقتی رفتم تو جام که بخوابم خیلی خسته بودم و بر خلاف تمام شبهای چهار ماه گذشته خیلی زود خوابم برد. صبح زود بیدار شدم و یادم بود خواب کسی رو دیدم، تو راه کتابخونه به این فکر کردم که چرا باید خواب یک روحانی رو ببینم؟ یاد خاطرات کودکیم افتادم و یاد عطر خوب و یاد مهربونیش... یاد اینکه همیشه...
-
چرا هیچی برام مثل قدیم نیست؟
1395/09/03 11:48
اعتراف می کنم هیچ وقت فکر نمی کردم از دیدن برف همینقدر کم و کوتاه ذوق کنم. Pateme: برف نو برف نو سلام سلام بنشین خوش نشسته ای بر بام پاکی آورده ای،ای امید سپید همه آلودگیست این ایام احمد شاملو + امروز با صدای پیام فاطمه از جام پاشدم و فهمیدم برف باریده:)
-
آسمون خوشحاله، برف برف برف میباره *_*
1395/09/03 11:39
خدایا یعنی از برف قشنگ تر هم آفریدی؟ افکار یک دانشجوی استادگریز: دیروز : خب تهران برفه، استاد پاشه بیاد رشت؟ برفو بذاره بیاد رشت؟ من که بعید می دونم... امروز : خب استاد تا رشت هم اومده باشه، تو این برف جای نشستن تو خونه کنار بخاری و شومینه پاشه بیاد دانشگاه؟ من که بعید می دونم... و احتمالا من چند ساعت بعد: استاد خیلی...
-
مگی مافنگی
1395/09/02 21:15
از ساعت چهار عصر امروز شروع شد، پشت هم تهوع و پشت هم دردهای شکمی و پشت هم ترس و وحشت... من اعتراف می کنم که از تهوع و ببخشید بالا آوردن می ترسم، هر بار مریضیم همراه با تعوع باشه روحیه م ضعیف میشه و اشک می ریزم. مامانم بعد هر بار تهوع برام توضیح میده طبیعیه بایدحالت به هم بخوره و اینکه گریه نداره تو خانوم شدی و باز سری...
-
خدا جان، سرنوشتمو مهربون تر می نوشتی حالا یه کم... چی میشد مگه؟
1395/09/02 12:33
خدا جون حواست باشه، همه آرزوهای منو برا مردم برآورده کردی... اینم از درخواست برف پاییزی! + یادم می مونه، کاش تو هم یادت بمونه
-
میگه تو هم نباشی که جهنمه اونجا...
1395/09/02 03:26
میگه اگه هستی یه کم چرت و پرت بگی بخندی و بخندونی که من بیام. اگه نه این همه راه نکوبم بیام تا رشت... اس ام اسی براش ماجرای دیشب رو شرح میدم و خودمم ته لبخندی دارم، میگه مگی واااای بر تو مگی من اینقدر خندیدم که دل درد و فک درد گرفتم، تو خیییلی افسرده ای خیلی:))) خدایا ما را افسرده کن! بهش میگم به روی خودم نمیارم که...
-
عمر روزهای شاد و شنگول بلاگستان تموم شد؟!عررر
1395/09/02 00:05
راس میگه ها، خیلی راس میگه... کجان آقایون وبلاگم؟! بعدشم اینکه کجااااس حس و حال قدیم؟ کجایین شماها؟ کجام من؟ ایش :)) :دی
-
تو پرتقالی ترین اتفاق روزهای پاییزی منی پسر...
1395/09/01 02:26
هیچ بچه ای رو به اندازه ی هانی دوست نداشتم به عمرم و حالا دارم با پسر جانمون زندگی می کنم. زندگی... هرچند که باعث کمر درد میشه، هرچند که از صبح تا شب چشم روی هم نمیذاره و رسما جان آدمو می گیره! هرچند که بند لباس هامو پاره می کنه و هرچند که منو با افتخار در مجامع عمومی ممه و می می صدا می کنه!!!هرچند که منتظر سجده ی...
-
می می یا ممه؟ مساله این است.
1395/08/30 04:20
بچه ست دیگه، طبیعیه که منو میمی! یا ممه صدا کنه :| درحالیکه بی ترمز و شتاب زده میاد سمتم صدام می کنه میمی و ممه و این بین میم میزنه رو پیشونیش و میگه یا ابرفرض این چرا وقتی چیز! می خواد به تو حمله می کنه=))))))))))؟ میگم شیر نمی خواد که:| داره اسممو صدا می کنه! میگه چه سعادتی نصیبت شده پس=))) ممه و میمی آخه؟ آقا جان...
-
...
1395/08/30 01:58
فکر کردم بهتر است از اینجا بروم، چرا؟ چون وقتی من ازش بی خبرم، او هم باید باشد. با خودم فکر کردم شاید روزی وقتی دلش کشید و آمد اینجا... رواست من اینقدر بی خبر از او و او آنقدر با خبر از من؟
-
اولین حقوق شیرینم ^-^
1395/08/30 00:44
بی خیال پست قبل... بیاین حرفای خوب بزنیم! به نظرتون یه آدم با اولین درآمدش چی میتونه بخره؟ خوشالم، خوشاااال... + پیش تر از تدریس و خیلی پیش تر از ترجمه پول در آورده بودم البته و این درآمد حاصل از کارگاه اولیه :دی
-
تصمیم کبری
1395/08/29 15:50
دارم فکر می کنم واقعا کار درست چیه؟ نوشتن؟ ننوشتن؟ اینجا نوشتن؟ یا جای دیگه نوشتن؟ خیلی خسته کننده شده فکر کردن به این جریان... + قطعا اسباب کشی از اینجا منجر میشه به ناراحت کردن دوستای خاموشم و من اینم نمی خوام... هرچند که زندگی من بی اتفاق از اونیه که بخواد خوندنی و نوشتنی باشه، ولی چون خودم به مدت سه سال خواننده...
-
اتفاقات بامزه ی امروز
1395/08/29 03:53
زنجیره ی اتفاقات... یک ماه پیش بود، روزه بودم و وقت برگشتن از دانشگاه مسیرمو کمی تغییر دادم که نون از نونوایی محبوبم بخرم. بگذریم که نونوایی هنوز نونش آماده نبود و مجبور شدم برم نونوایی دیگه و تافتون بخرم چون اذون شده بود و منم بی حال بودم و نمیشد منتظر بمونم. وقتی رفتم تو کوچه یکی از بچه های کارشناسی رو دیدم ازم...
-
و واقعا هنوز هم صدای بارونو می شنوی؟
1395/08/28 14:09
صدای بارون میاد، صدا اوج می گیره و من رو از جام بلند می کنه... جلوی پنجره می ایستم، به یاد قدیم با لحنی پر از ذوق میگم صدای بارونو می شنوی؟ بی نظیره، بی نظیر... + ..... + تو دیگه صدامو نمی شنوی، همونطور که من... + از دست دادن خیلی سخته، حتی اگر عزیز ترین هات رو از دست داده باشی و حتی اگر فکر کنی دیگه چیزی برای از دست...
-
حس خوب یعنی از این دیدارهای غیر منتظره
1395/08/26 22:01
در همین حد بگم که هیچی نمی تونستم به اندازه ی یه دیدار اتفاقی اونم جایی نزدیکی های کافه رشت هیجان زده م کنه... + چوپان رو دیدم، بعد مدتهااا -_-
-
دلم برای انرژیش تنگ میشه، برای خودش نه
1395/08/26 01:57
یهو به ساعت نگاه کردم و دلم لرزید. استادم الاناست که از خواب بیدار شه و حرکت کنه به سمت رشت... اون وقت من هنوز خوابم نبرده! یه وقتایی فکر می کنم واقعا چطور همسر همچین آدمی تحملش می کنه؟ چند روز پیش بهم گفت برای جمعه هامون باید برنامه بذاریم، اگر این اتفاق بخواد بیفته جمعه ها رو باید 4 5 ساعت برنامه ی مفید داشته باشیم...
-
اس ام اس مشکوک
1395/08/26 01:47
اس ام اس داد و گفت بد موقع ست، خیلی سخت شماره ت رو پیدا کردم، خیلی سخت... خواستم بمونم فردا شه ولی فکر کردم همین امشب اس ام اس بدم. لبخند فرستادم. نوشت یه کم حرف بزنیم؟! اگر مایلی... حضوری که نمیشه و من هم درک می کنم. گفتم نه من خسته م... صبح باید پاشم. با اجازه تون و بعد فک کردم واقعا چرا باید برای پیدا کردنم تلاش می...
-
خدایا من فقط تو رو دارما...
1395/08/25 06:55
خواهرم میگه من هیچ وقت بلد نبودم مثل تو شاد باشم، کاش همیشه اینقدر شاد و پر انرژی باشی... من بلد نیستم فیلم بازی کردن رو، وقتی حالم بده یعنی بده دیگه و نمی تونم پنهونش کنم. و اون نمی دونست من امشب بعد اون همه انرژی صرف کردن برای خندوندن خونواده چقدر اشک ریختم. چقدر دم اذان صبح وقت وضو قلبم فشرده بود و چقدر دلگیر بودم...
-
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد.
1395/08/25 06:17
گفت حلالم کن و من فکر کردم چه حقی دارم که حلالش نکنم؟ مگه میشه کسی رو اونقدر دوست داشت و حلال نکرد؟ چطور میشه واقعا؟ اما چیزهایی هست که برام عین روز روشنه و حس می کنم اون چیزها برای اون عین روز روشن نبوده و از این جهت نگرانشم... خیلی نگرانشم تو تمام مراحل زندگیم خدا خیلی پررنگ بوده، اگر گناهی کردم چنان دلمو بعدش آتیش...
-
[ بدون عنوان ]
1395/08/24 21:19
ممکن بود روزی با کسی ازدواج کنم. خیلی امکانش زیاد بود... اون آقا آشنا بود، خیلی آشنا... و حالا متوجه شدم اون آقا پدر شده، مبارکشون باشه الهی :) پدر واقعی هم نه هنوز، در شرف پدر شدنه... لذت می برم که آدمها راحت انتخاب می کنن. لطفا از موارد دور و برتون یکی رو برای دوست داشتن انتخاب کنید اقلا... ممکنه دوست داشتن رو...
-
از اینا خوشم میاد.
1395/08/24 16:20
از آدمای پر انرژی خوشم میاد! از اینکه صبح تا ظهرم به خواب بگذره کمتر خوشم میاد. اما از اینکه شب تا صبح با خواهر بیدار باشیم و آهنگ گوش کنیم و درس بخونیم خیلی خوشم میاد. از اینکه با هم کیک درست کنیم و دکور کنیم خیلی خیلی خوشم میاد. از اینکه استادم نماز بخونه خیلی خوشم میاد. از اینکه فکر می کرد من کوچیکترین دانشجوش هستم...
-
بالا روم، بالااا روم... :)
1395/08/24 14:47
وای که چه حال خوشی میده اینا بهم... وای وای که چقدر شادم می کنن اینا و وای که چقدر مناسب حال این روزهامن به نظرم انسان های با سلیقه(!) باید حتما اینا رو یک بار هم که شده گوش کرده باشن :-" پس گوش کنید که من بهتون برچسب با سلیقگی بزنم:)) درسته که پول ندادید بخرید و باید تنبیه شید، ولی چون من خیلی خوب و مهربونم...
-
گویا من هم عاشق بوده ام.
1395/08/24 05:04
عمه نشسته بود و از عشق برایم می گفت، می گفت نور چشمم عشق یعنی همین... اینها داستان نیست که به هم می بافم ها، می گویم می دانم عمه اما درکش نمی کنم، خیلی سخت است کسی را آنقدر دوست داشتن، از تجربه ی عاشقیش می گوید، عشق به فرزند از دست رفته ش... می گوید امیدوارم تجربه اش کنی نور چشمم، مرمرم... راستی عمه ما را نور چشم صدا...
-
دلم برای خودم می سوزه، خیلی می سوزه
1395/08/23 20:44
خیلی عجیب انرژی کم میارم. خیلی عجیب و در نهایت به کارهام نمی رسم و برای خودم متاسف میشم... همه ی آدمای دنیا زندگیشون اینقدر یواش و غمناکه؟ #افسردگی #گریه دخترانه
-
عشق درمان همه ی دردهاست، همه ی دردها...
1395/08/23 20:24
میگه واقعا تو این یک سال اخیر هیچ کی نبود در لحظه ببینیش و بعد خیلی کوتاهم شده حتی فک کنی بهش و با خودت بگی بچه ی خوبیه ها... و تهش بخوای فک کنی کاش یه نسبتی بااهاش می داشتی اقلا میگم بخدا نه، هیچ کس نبوده... اصلا مگه من آدمی می بینم که حالا بخواد دلمو بلرزونه؟! میگه خب باید ببینی... کمتر تو خونه بشین، واسه خودت میگم....
-
اشکین
1395/08/23 17:44
بی وقفه یک ساعت بی وقفه اشک ریختم و جانم به لبم رسیده... دردهای روزگار من خیلی خیلی بزرگتر از خودمن، مگه خدا نگفته دردها رو به اندازه ی توان آدماش میده؟ حس می کنم تاب دیدن اربعین رو ندارم، خدایا میشه خوابشو ببینم؟
-
مگی اتاق دارد، مگی طویله ش را آبادان کرده، مگی اتاق دارد.
1395/08/23 05:46
اتاقم در هم و بر هم است، به جرات می توانم بگویم بالغ بر 7 هفته است که هر لباسی را پوشیدم و حتی شستم به کمد و کشو برنگردانده ام و کف زمین و سطح تخت پر شده بود از البسه ی شسته و نشسته... در این مدت تنها کاری که می کردم آن بود که لباس های شسته ام را جدا از نشسته ها بگذارم، لباسهای شسته روی تخت و لباسهای پوشیده شده کف...