دیگه از این عجیبتر که خیلی خیلی خیلی اتفاقی! چوپان رو ببینم در قزوین؟
خدایا بیا منو بخور
+ در کمال ناباوری ما از قبرستون تا سینما و حتی در قزوین هم به هم میرسیم. عجیب اما واقعی:/
از روزی که دوستای معمولی هم بودیم من میدونستم دوس داره یه روزی برم دنبالش و ببرمش یه جایی... یعنی من رانندگی کنم. امروز صبح در حالیکه داشتم از شدت بیخوابی فنا میشدم براش نوشتم دوس داری بیام دنبالت ببرمت فرودگاه؟ گفت نه زحمتت میشه
براش نوشتم میترسم دیر شه و از پرواز جا بمونی تا حاضر شم، بهتره خودت بری، در جوابم نوشت نه جا نمیمونم اگر بیای دنبالم خیلی خوبه آخه خیابونام صبح زود جمعه خلوته:دی
اینگونه بود که من بالاخره طلسم رو شکوندم و رانندگی کردم و اون کنارم نشست:)
+ امروز صبح حسابی احساس مفید بودن کردم
+ شب عروسی دوست صمیمیم دعوت بودم، وای چقدر زیاد خوش گذشت و وای نمیتونید تصور کنید وقتی سمیرا منو تو جمعیت دید و اشک ریزان با لباس پفیش اومد بغلم کرد. من اشکشو پاک کردم و عکاس گفت محشر بود این تصاویری که ساختین:دی
+ توی عروسی پیام بانک اومد و اعلام کرد یه پول کوچیکی که باید به حسابم واریز میشد و نشده بود، بالاخره واریز شده، من ذوق، ذوق، ذوق... تکمیل شد خوشیهای امشب
کسی اینجا پیشنهادی برای یه کار مشترک هیجانانگیز دو نفره داره؟
مثلا من خیلی دوست دارم با هم بریم سفر ولی نه خودم راحتم با دوستپسر! سفر برم و نه دوست دارم به اطرافیانم بگم، پس این قضیه منتفیه
یا دوست دارم یه شب تا صبح بریم یه جای دور و حس هیجان و کمی ترس رو تجربه کنم!
یا دوست دارم یه چیزی رو انتخاب کنیم و برای آیندهی احتمالیمون بخریم.
+ لطفا پیشنهاداتتونو تو صندوق انتقاد پیشنهاد بندازید:دی
فردا تولد دوستمه، دوستی که نمیدونم چطور اینقدر راحت در دنیای حقیقی جاشو تو دلم واکرد، آخ وقتی فکر میکنم میبینم چقدر خاطره داریم با هم...
فکر که میکنم میبینم یادم نمیاد وقتی نبود چجوری بود زندگیم، عین اینایی که بچهدار میشن و میگن یادمون نمیاد قبل بودن بچه زندگیمون چطور میگذشت...
این پست رو اینجا نوشتم چون خواستم یه بار دیگه از مگلاگم تشکر کنم که تو رو به من داد، میدونم احتمالا دیگه وبلاگمو نمیخونی...
+ انگار همین دیروز بود که تو رو اون صندلی رو به روی پنجره نشسته بودی و از طبقه ۱۱ ناامیدانه بیرون رو نگاه میکردی... با دیر رسیدنم رسما ناامیدش کرده بودم و من هنوز همونم و هنوز همیشه دیر به قرارام میرسم. هاه...
وای، نمیدونید که چقد حال خوبی بود.چقد هیجان داشتم و چقد چقد از اون روز به بعد زندگیم خوشرنگتر شد.
دختر امشب به من خیلی خوش گذشت، شاید سالها بعد یادت نیاد چطور یه شب بعد از خستگی ساعتای طولانی کار بهت خوش گذشته بود، اما حقش اینه اینجا بنویسم که چطور شبی بود امشب...
خونهی ما از هم فاصلهی زیادی نداره و امشب که نشسته بودم سر میز شام که برام نوشته بود داره میاد دنبالم که حتی شده چند دقیقه با من باشه، دختر قندی تو دلم آب شده بود که نگو... شاید با خودت فکر کردی خواسته بهم هدیهای چیزی بده که همچو قراری گذاشته اما نه، اون واقعا اومده بود که فقط و فقط چند دقیقه با هم باشیم، فکرشو بکن...
.............
درست سر ساعت ۱۱:۱۱ شب بهش گفتم اگر موافق باشی من میخوام تو کافه بشینیم و حرف بزنیم، شاید با خودت فکر کردی میخوام از آینده حرف بزنم اما نه، برام کافهی باز پیدا کرد که تا ۱ صبح مجال نشستن و صحبت کردن بدن
..............
من چای دمی لاهیجان خوردم و تو چای مراکشی، مثل همیشه با سرچ به این انتخاب رسیدی و من مثل همیشه بیهیجان و پایبند به گزینهی همیشگی، چای لاهیجان... داشتم میگفتم، شاید با خودت فکر کردی میخوام از آینده حرف بزنم اما نهایت من حرف زدن از همین الان بود. همین الان که تو یه پروژهی جدید گرفتی و نمیدونی به سود میرسی یا زیان، همین الان که من هر روز تا دیروقت کار میکنم و خودمونیم میدونم تو دلت خیلی بهم افتخار میکنی
امشب به من خیلی خوش گذشت، چون تو لیمو ترش و عسل دادی بهم و باعث شدی یاد بچگیام بیفتم، بهم خوش گذشت چون از انتخاب چای مراکشی راضی بودی و داشتی از کنارم بودن کیف میکردی... بیاینکه حرف عاشقانهای بزنی، بیاینکه بهم بگی داری کنارم کیف میکنی
من حالم خوب بود، حتی حالم خیلی خوب بود، اما وقتی برگشتم خونه و دیدم نوشتی: “خوشگلتر از همیشه شده بودی امشب” حقش نیست بگم امشب خیلی خیلی خوش گذشته بهم؟
من تو این وبلاگ خلوت خوانندههای عجیبی دارم...
خوانندهای که ایمیلم رو از کامنتها پیدا میکنه و برام مینویسه، ایمیلهای بینام و نشونی که از شماهاست هم حالمو خوب میکنه و هم بد... اگه یه روزی نباشین چقدر سختم میشه زندگی
بدترین اتفاق این روزها؟ پرت شدن به گذشته، بله بدترین اتفاق این روزهای من برگشتن به گذشته و شخم زدن خاطراته...
+ بابالنگدراز عزیزم، امیدوارم زنده و سلامت باشی
هر آدمی تو یه سری زمینهها خسیسه، یکی از خساستهای من تو خرید کتاب از فیدیبوئه... هر بار میام هزینهش رو پرداخت کنم میگم که چی انقد پول بدم خب فردا میرم از کتابفروشی میخرمش دیگه:دی
+ چقدر کیف میده کتاب خوندن در ایام بیاینترنتی، من برای اولین بار دزیره رو خوندم ^_^ جلد اولش تموم شده و دارم جلد دوم رو شروع میکنم، چقد دوسش داشتم تا اینجا