براتون بنویسم از زندگی شخصیم...
از پسر...
از روزای معمولی زندگی...
از روزایی که من تا ۹شب سرکارم و عملا وقتی برای دیدنش ندارم، از طرفی هم سعی میکنم رعایت کنم و تا حدامکان از خونه خارج نشم.
از روزایی که اون سعی میکنه از نظر روحی بهم کمک کنه که تاب بیارم روزای پرفشار کاریم رو...
از پنهون نگه داشتن رابطهمون... از یواشکی بودنمون همچنان
از خودم و بلاتکلیف بودنم... از این همه سردرگمی و از این همه ترس برای انتخاب...
خیلی خجالتآوره ولی با خودم فکر میکنم من از انتخاب اون سینک پشیمون شدم، از کجا معلوم از انتخاب پسر پشیمون نشم؟
هاه، من همچین آدمیام
این شبا که پسرعموم با رفیقش میاد خونهمون خیلی خوش میگذره...
درست مثه قدیما، که بچهها دوستاشون رو میآوردن تو جمعهای خونوادگی:دی
شب که میشه زنگ میزنه من نزدیکم، بیام بالا چای بخوریم؟ میاد و دوستشم با خودش میاره... در یک جمع صمیمی خانوادگی با رعایت فاصله از هم میشینیم و چای میخوریم و حرف میزنیم و خاطره میگیم و میشنویم...
+ پسر عموم از من کوچیکتره
+ و از خونوادهش جدا زندگی میکنه
+ این دوستش که باهاش میاد خونهمون هم خیلی پسر خوبیه و رتبهی تک رقمی کنکور بوده:دی
ولی مگه چند تا پسر میشناسید که تو پیجهای لباس عروس بگرده و قشنگاش رو برا دختره نشون کنه؟
+ هنوزم با هم حرفی از ازدواج نزدین؟
- نه، نزدیم، واقعا نزدیم.