مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

شیرین لبی، شیرین تبار

آقا همای می خونه به منم ربطی نداره... :|

همای خوبه دختر روسه هم راه میره قر میده می خونه فکر کنم باید ترجمه ش کنم بدونه اینی که می خونه یعنی چی:))


" کندوی کامت را بیااار

در کام بیمارم گذااااااار"

قدم زدن افکار...

از امتحان که اومدم بارون نم نم می بارید، پیاده راه دانشگاه تا خونه رو طی کردم به رسم روزای امتحان، ماشین نداشتم، ترافیک فلکه گاز شدید بود و خوشحال بودم که در موازات ماشین ها بی مشکی دارم حرکت می کنم و لازم نیست تو ترافیک بمونم...

آهنگ های پرواز همای رو گوش و زمزمه می کردم، وسطش رسیدم به اون ریمیکس شاد توی گوشیم و خندون به راهم ادامه دادم و با خودم فکر کردم اوه! چقدر گذشته از آخرین باری که خیال پردازی کردم...

---

رسیدم خونه تخت خوابیدم به مدت 3ساعت، بیدار شدم یادم افتاد قراره صبح زود حرکت کنیم، یاد لباسهای نشسته تو سبد رخت چرکهام، پالتوی جا مونده از لباس هایی که باید می رفتن خشک شویی و حالا منم بی هیچ لباس تمیز و درست درمونی واسه سفر...

---

تو راه که می اومدم به اتفاقای اخیر فکر می کردم، به دلتنگی شروعش و به ذوق حالاش... چقدر خوب تونستم با ماجرا مواجه شم، چقدر خوب من به همه چیز خو می گیرم. 

راستی، نماینده ی بابا شدم واسه انجام کارای خیر تو یه موسسه و بعد از خیلی نه گفتن رضایت دادم به این کار و حالا حس خوبی بهش دارم...

---

درست سر فلکه لاکانی بودم تو شلوغی بیرون یکی از گل فروشی ها، یه آقای کراوات زده بهم سلام گفت، نگاش کردم و دهنم از تعجب باز موند، سلام گفتم و بهم با دست بفرمایید گفت برای رفتن و گفت خوشحال شدم از دیدنتون...

---

راستی اگر گذشتین این آخر هفته ای از نزدیکی های هتل ارم، بدونید که من نزدیکتونم و یادم باشین...

---

جمعه غروب اگر برج میلاد باشید و کنسرت ماه و ماهی... یقینا باید حضورم رو حس کنید ؛) سری پیش مترسک هم زمان با ما کنسرت بود و شماره های صندلی هم رو می دونستیم، دور بودیم از هم ولی تو محوطه هم دیگرو دیدیم و سر تکون دادیم به نشانه ی سلام! همین

جمعه هم اگر زنده برسم میدونم همزمان با ما دوستم شادی بهار نارنج اونجا حضور داره، البته دیگه شماره صندلی همدیگرو هم نمی دونیم و من با خودم فکر می کنم دنیای مجازی این دنیا رو کوچیک تر از پیشش کرده... من چقدر دوست دارم تو جای جای نقشه و چقدر حس خوبیه هیچ کجا غریب نباشی...

---

تهران رو از همیشه دوست تر دارم، همین:)

چشم و چراغ می رسد...

پیشنهاد امروز هدفون...

+ قلاش-محسن چاوشی

+ به قول سپیده جان مشدی 

قر 

قررر

قررررر

قررر

+++

فکر کنم به زودی پرونده این وبلاگ بسته شه و جای دیگه ای شروع به نوشتن کنم، برای این فصل زندگیمم رمز میذارم و حفظش می کنم:) 


+ یا با همین اسم مگهان ادامه میدم، یا اسمم چیچینی خواهد بود.

---

بعدا نوشت:

فعلا این کارو نمی کنم، حالمم خوبه واقعا رفقا... اسمم رو میگم فقط می خوام احتمالا! 25سالگیم رو جای دیگه ای ثبت کنم!هاها:دی

آن لحظه ی خوب در آغوشت کشیدنها....

مثلا دلم می خواست حالم اینجوری باشد... 

که البته دیگر می نوشیدن لازم نبود در آن صورت برای من همیشه مست، ولی خب دلم می خواست آنقدر خوب باشد که گلدانهای خانه را پر از گل کنم، که زیباترین جامه م را بپوشم.

فقط یک چیزی فردا که آمد پس فردایش نرود که زندگی به حال طبیعیش بازگردد و من به حال غیر طبیعیم، خب؟

جا دارد بگویم"ای کاش کسی بیاید، که نرود" و مهم تر از آن "ای کاش کسی بیاید که نگذارد بروم..."


+ در آرزوی یک حس خوب پایدار

+ نذر کرده بودم به نماز خواندن به وقت و از سر حوصله پایبند شوم، تا به امروز که حاجت روا شدم، باید بگویم گویا دعاهای من خسته اثر کرده...؟

+ کجایی که یک خسته ی خوشمزه بگویی و نیشم را تا بناگوش باز کنی؟ یا یکی از آن آره های نمکین خوشمزه ت را نثارم کنی مثلا...


دری وری...

یه چیزی بگم، من این هفته تهرانم، شاید برگردم با مامان بابا، شاید برنگردم، شاید بیام رشت و باز چند روز دیگه ش با چوپان بریم تهران

شاید شاید شاید... در کل نمی دونم چی کار می خوام بکنم، فقط میدونم وقت سفر شده من حس بی حالیم گرفته و دلم می خواد خونه باشم و بخوابم و بخوابم و بخوابم. آخه درست بعد از امتحانا بدون حتی یه روز استراحت؟!

---

پارسال چوپان پیشنهاد داده بود بریم به تماشای فیلمای جشنواره بنشینیم در تهران، امسال فاطمه از یک ماه پیش یک ریز داره این پیشنهاد رو میده، میگه بریم کل فاصله ی این ترم و اون ترم رو تهران باشیم:| که تو خستگیت در بره، اما خب من احتیاج به خواب راحت تو همین اتاق فسقلیم دارم. خب نمی دونه چقدر امتحانا انرژیمو تحلیل برده و چقدر دلم می خواد کل روزا و شبامو بخوابم.

دلیل دیگه ای هم داره که دوس ندارم الان برم تهران، ترجیح میدادم اسفند اونجا باشم، الان از جهات مختلف زمان مناسبی نیست:|

---

تهران رفتن یه طرف، از اون ور دوست شهسواریم باهام قهره که خونه ش نمیرم و اینجوری شده که آخرین بار اومد دعوتش کردم و نیومد خونمون و رفت هتل موند، می خواستم یه روز برم شهسوار، یه روز انزلی خونه ی اون یکی دوستم و باقیشو استراحت کنم، تولدها در پیشن، سه تا جا مونده از دی داریم، سه تا هم بهمنی داریم، در ازای هرکدوم یه شام باید بریم بیرون:| من همیشه واسه همین چیزای کوچیک و مسخره ذوق داشتم کلی، الان کم مونده گریه کنم :دی

کادوی تولدمم گفتم که احتمالا می دونم چیه، واقعا دوسش ندارم ولی یه روزی یه جایی برگشتم گفتم خیییلییی از فلان چیز خوشم میاد حیف پولشو ندارم و این طفلیهام می خوان بخرن در صورتیکه الان اصلا به کارم نمیاد، بهم نگفتن البته، بین خودشون مامان و خواهرم حرف میزدن پی بردم که چی می خوان بخرن و من موندم چرا اون حرفم تو ذهنشون موند اصلا:||| آخه زبونمو بگم چی کار کنن که بیجا و بی ربط حرف می زنه:/


+ هرکسی هم بپرسه کادوت چیه قهر می کنم باهاش:|

آقا دروغه باور نکنید.

مگه نگفتن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟ امسال بهار لعنتی گولمون زد، هی اتفاقای خوب داشت، اردیبهشت اصلا اوجش بود، زندگیمو همچین رنگی پنگی و بالاخص نارنجی پرتقالی کرد که خودمم ماتم برد از دیدنش...

حالا که به آخرای سال رسیدیم و اتفاقا! فصل پرتقاله دیگه خبری از این رنگ محبوب و اتفاقهای خوشایند نیست، هیچم زمستون هیجان انگیزناکی نیست، بلکه خیلی هم الکی و بی خودکی داره می گذره:/ پس فردا کسی اومد گفت سالی که نکوست از بهارش پیداست از طرف من با پشت دست بزنید دهنش بگید کذبه آقا کذبه! ما تست کردیم با 99% اطمینان فرض H0 رد میشه:|*


* این فرضیه نویسی و رد کردن ادعا در آمار چقدر روم تاثیر گذاشته خداییش:| :دی

+ قول میدم اگه نقیض ادعام رد شد بیام مطلعتون کنم:دی

امروز خیلی حالم خوب بود آخه...

به مدت دو هفته ست هر شب وقت خواب فشارم میفته و از سرما می لرزم، لحاف سنگینمم جوابگو نیست. دلیلش چیه آخه...

فکر می کردم عصبیه ولی خب آخه امروز که حالم واقعا خوب بود.


+ تمام خیابونهای اطراف رو پیاده طی کردیم و یاد اون روز تو بلوار کشاورز افتادیم و یاد اون چای نذری و یاد اون همه راهی که برده مونو و یاد اون شب تو کافه پشت بومو...

+ فاطمه میگه مگی اسم وبلاگیتو بهم بگو، پیدات که نمی کنم فقط بگو می خوام بدونم...

و فاصله تجربه ای بیهوده است*

آخر شب رفتیم بیرون، از کی بود خانوادگی پیاده روی نکرده بودیم، نزدیکای خونه که بودیم دیدیم هانی و مامان ازمون عقبن، موندیم تا بیان، اومدن و هانی اینو تقدیم کرد به خواهر عاشق قاصدکش...

این قاصدکای عاشق حالمو خوب کردن، اما هیچ آرزویی برای برآورده شدن نداشتم،فکر کردم اون بارم که فوتش کردم و به آسمونها سپردمش خبرمو نرسوند. اینه که همین طور سالم روی میز موندن، بی آرزو، بی مقصد...

اما امروز پی بردم این قاصدکها خبر آورده بودن برام، فقط کافی بود کمی عمیق تر به صداشون گوش کنم، حالا که پیامم رو به مقصد رسوندن و پیامش رو به من... باید برم و به طبیعت برگردونمشون. باید به روحشون بدمم......

* عنوان از من نیست، از شاملوست.

سنجاق به پست قبل

دوستان آقام اگر احیانا اینجا رو می خونید و پست قبل رو خوندید، بدونید ابدا دلیل این تصمیم توهین به شما نبوده، واقعا نبوده...

--

دوستای عزیز، من اصلا قصدم تندروی در زمینه ای نیست، من همون مگهان همیشگیم خواهم بود، صرفا تو زندگی حقیقی و جدا از اینجام تصمیماتم رو عملی کردم، اصلا هم به نظرم بد نیست که من با آقایون تو وبلاگم همونجور حرف میزنم که با خانوما صحبت می کنم:) اجازه بدید خودم برای روابطم تصمیم بگیرم، من اصلا قرار نیست تبدیل شم به یک خانم مومن و خوددار و متقی...من همونم که بودم.

تصمیمی که باید زودتر عملی میشد.

حالا اینکه چی باعث شد تمام ارتباطاتم رو با دنیای مجازی قطع کنم و فقط سعی کنم تو همین وبلاگ از دوستای مجازیم با خبر بشم مهم نیست، حتی مهم نیست که چرا یک روزه تلگرامم رو پاک کردم، مهم اینه که از نتیجه ی حاصل راضیم...


+ مهم ترین کاری که لازم بود انجام بدم قطع هرگونه ارتباطی با آقایون بود، با تمامشون... تصمیم سختی بود برای شخصی مثل من، من تو دایره ی گسترده ی دوستام آقایون هم جا داشتن همیشه، تو خانواده ای بزرگ شدم که ابدا ارتباط با پسرها و آقایون فامیل بد و عیب نبود. اما خب، حالا که 25 سال از عمرم میگذره می دونم واقعا ترجیح میدم تنها تو وبلاگم باشه که با آقایون در ارتباطم... همین و همین.

+ دلایل زیادی پشت این تصمیم هست و اصلا تصمیم آنی نبوده، گرچه آنی عملیش کردم، مدتهاست دارم با خودم فکر می کنم به خیلی چیزها، مهم تر از همه اینکه آیا من واقعا جنبه ش رو دارم روزی همسرم بیاد و بهم دوستان خانومش رو معرفی کنه؟

بگذریم که دلیلم برای قطع ارتباط صرفا این نبود، اما خب حالا که خودم نمی پسندم طرفم با غیر همجنسهاش رابطه ای داشته باشه پس برای خودمم نباید بپسندم؛)

+ اصلا وقتی هم جنسهامون هستن چرا باید همین حرفهای معمولی رو با غیر همجنسامون بزنیم؟! این سوالیه که الان یک ماهه تو ذهنمه و هیچ پاسخی براش ندارم!

+ هیچ کس وارد زندگیم نشده و هنوز وقتش نیست که بشه، باید قدمهای محکمتری برای زندگیم بردارم تا اون روز...

دلم تنگه پرتقال من...

بالاخره باید یه جوری روزامو پرتقالی کنم، از اونجایی که پرتقال خونم این روزها کم شده، صبح پرتقالهای باغچه رو چلوندم و آبش رو نوش کردم. انگار کارساز بود، حالم خوش شد:)


+ :) 

+ به تک تک اعضای خونه صبحونه دادم و منتظرم داداشکمم بیدار شه -_- 

+ صبحمون/تون بخیر