مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

سه روز مونده به… :)


موقعیت:


آهنگ گل بریزید رو عروس و دوماد تو ماشین پخش میشه و دوتایی باهاش همخونی میکنید و تو خیابونا میچرخید، از این خونه به اون خونه کارتهای دعوتی که با همکاری مادر، مادربزرگ و خواهرتون درست کردین رو به دست مهموناتون می‌رسونید:)


+ اولین کارت سهم شوهرعمه‌م شد، شوهر عمه فرشته‌ی قشنگم که باورم نمیشه پیشمون نیست. به طرز عجیبی همه‌چیز جوری پیش رفت که شوهر‌عمه‌م اولین نفری باشه که کارت رو بهش میدیم… به فال نیک گرفتیمش:) آخ چه حس خوبیه آدم حتی شوهر عمه‌هاش رو دوست داشته باشه

چند تا دیگه بخوابیم من میرم خونه جدیدم:)


فقط چند روز دیگه مونده، چند روز خیلی کم

چقدر رشت شلوغه این روزها، منم و یه عالم کار و ترافیک… ماشین پسر نیومده و ماشین من رو اشتراکی استفاده می‌کنیم. ماشین عروسم همین ماشین خودمه گویا، بگذریم.

دیروز صبح رفتیم آزمایش دادیم و امروز باید بریم جوابش رو بگیریم، واکسن کزاز هم زدیم و یاد پونزده سالگیم افتادم که با مامان و بابام رفته بودم واکسن بزنم برادرمم یه واکسنی چیزی باید میزد فکر کنم. چهار ساله بود اون زمان:) 

دلم برای اون روزا تنگ شده، کاش میشد یه بار دیگه بچگی برادرم رو ببینم… 


کارت‌های جشن رو خواهرم درست کرد و امروز کارهای نهایی‌ش رو اومد خونه ما انجام دادیم، به نظرم که خیلی ساده و بامزه شده… شب زنگ زدم به پسر و گفتم میای شام اینجا؟ اینجوری شد که یه جمع ۹ نفره شدیم با مامانی و دخترداییم… شام کباب گرفتیم و چقدر چسبید، احساس می‌کردم حال خونواده‌م بهتره، انگار کسی نمیخواست یاد مشکلات باشه یا حداقل من اینطور فکر می‌کردم. خلاصه که شب خوبی بود…


امروز وقت پرو لباسمه بالاخره، براش استرس دارم و امیدوارم قشنگ شه، نظر پسر این بود که لباس رو بخرم و یادگاری نگه دارم، احتمالا فکر کرده که من بخاطر هزینه‌ش بیخیال خریدنش شدم و فکر کرده ارزش نداره… چقدر من حرص خوردم سر سفارش لباسم خدا میدونه، یادم نیست اینجا نوشتم یا نه

ولی وقتی بهم گفتن این مبلغی که ازت گرفتیم برای اجاره لباسه و فرداش باید برگردونیش رسما شوکه شدم!! و هی خودمو دلداری میدادم اما کو؟ آروم میشدم مگه؟ خلاصه کلی حرص خوردم که چرا درست در مورد قرارداد باهاشون صحبت نکردم و … هرچی بود تموم شد، حالا اگه لباسم رو خیلی دوست داشته باشم احتمالا میخرمش


در مورد کفش هم پاشنه کفشم ۹ سانته! برای منی که همیشه کتونی پامه رسما یه حرکت انقلابیه پوشیدن چنین کفشی


چوپان… از چوپان بگم که این روزا کلی همراهیم میکنه و واقعا یه باری از رو دوشم برداشته، خدا حفظش کنه… من جز از خونواده‌م انتظاری ندارم اما شکر خدا دوستای خوبی دارم. برای خرید وسایل کارت عروسی هم با هم رفتیم، سر جشن خواهرمم باهام اومده بود بازار و تور و روبان خریده بودیم… یادش بخیر


یادگاری‌های مهمونام رو هم سپردم خودش پیدا کنه و برام سفارش بده، یه چیزایی فرستاد و با هم انتخاب کردیم. وقتی سفارش داد بهم گفت یادگاری‌های عروسیت داره از مشهد میاد و برام حس خوبی داره… به فال نیک گرفتیم اینم:)

راستی منظورم از یادگاری همون گیفته، چرا نمیدونم جای این کلمه چی بگم درست و قشنگتره؟ میدونما معادل فارسیش رو:دی نیاید بگید میشه کادو میشه هدیه و اینا:))


باز میام می‌نویسم چیا شد و نشد:) مرسی که اینجایید، حتی وقتی نمیتونم جواب کامنت بدم باز دست و دلبازانه برام پیام میذارید، از داشتنتون عمیقا خوشحالم



درد دل


کارهای نکرده‌ی زیادی دارم، اصلا کارت عروسی انتخاب نکردم، کفش نخریدیم هیچ‌کدوم لباسامون هنوز آماده نیست. وسایل خونه رو گذاشتیم بعد جشن بگیریم… 

چون من اینجوری برام بهتر بود. نگران رسیدن و نرسیدن خریدها نیستم حالا یا مبل میرسه یا نمیرسه دیگه… چیزایی که خریدم عملا مبل و میزناهارخوریه، یخچالم مدلی که میخواستیم موجود نبوده و مونده برای بعد… اتاقا خالی خالیه جز اتاق اصلی که یه تخت و میزآرایش و یه پاتختی کوچولو توشه

با این تفاسیر شما بودین بعد جشن می‌رفتین خونه‌ خودتون؟ خونه مادرشوهرم تا حالا نموندم با اینکه خیلی خیلی اصرار داره بمونم

خونه خودمونم دوست ندارم باشیم، برادر جوون دارم و کلا هم محیط خونه مادر و پدر رو مناسب برای شب موندن نمی‌بینم… 






افسردگی و حواشی…


دلخوشی این روزام اینه که پسر با دلم راه میاد… خیلی جاها می‌دونم خیلیی کارها رو بخاطر من انجام میده و خیلی درکم می‌کنه

متاسفانه یا خوشبختانه من حال روحیم تقریبا همونطوره و فکر کنم این روزا هم خاصیتش اینه که اضطراب آدم رو زیاد کنه. انتظار درک شدن از اطرافیان رو دارم ولی اونطور که باید پیش نمیره و درک نمیشم. خواهرم و پسر بیشتر از حالم خبر دارن و می‌دونن درگیر افسردگی هستم، واسه همینم مدام در تلاشن خوشحالم کنن، اضطرابم رو کم کنن و نسبت به هرچیزی که حالمو یه کمی بد کنه خشم دارن… 

مدام ازم می‌‌خوان روابطم رو محدودتر از قبل کنم و با کسی ارتباط نزدیک برقرار نکنم و دنبال راضی نگه داشتن هیچ‌کس نباشم. خلاصه اینم برای من که تا حدی شخصیت بقیه رو درک بکن و نه نگویی دارم سخته… به نظرم نه گفتن سخت‌ترین کار دنیاست. وقتی هم نه بگم به کسی بعدش حالم بده و ذهنم درگیره که خب فلانی ناراحت شد ازم…


+ بچه‌ها اینجا هیچ‌کدومتون درگیر افسردگی بوده؟ چقدر طول کشیده که دوره درمانتون طی بشه؟ اصلا خودتون می‌دونید تحت چه شرایطی درگیرش شدین؟


+ من اگه خواهرم نبود احتمالا اصلا متوجه عمق فاجعه نمی‌شدم و این بیماری شدید و شدیدتر میشد… خیلی شانس آوردم که کسی بود متوجه شه و برام نوبت دکتر بگیره، به نظرم خودم تنها امکان نداشت متوجه مشکل بشم و از اون مهم‌تر به این راحتی برم دکتر، نهایتا فکر می‌کردم این روزا همه استرس دارن، همه بخاطر عوض شدن شرایط حالشون بد میشه و همه وقتی می‌خوان ازدواج کنن و زندگیشون تغییر بزرگی کنه اینجوری مثل من میشن