-
ناراحتی دوستم و اول پاییز
1403/07/01 14:27
چیزای تعریف کردنی زیااااد دارم، اما الان تنها چیزی که حالم رو عمیقا بد کرده ناراحتی دوستمه… به گفتهی خودش(که درستم گفته) یه دعوت نصفهنیمه کردمش… و بعد هیچی خدا میدونه چه روزای بد و پرفشاری رو از سر گذروندم. دلیل دیگهای که دعوت جدی نکردمش این بود که فکر کردم با شرایطی که داره نمیتونه تا رشت بیاد. چرا این فکر رو کردم...
-
عروس آیندهی خیلی نزدیک:))
1403/06/27 04:54
عروس همچنان بیداره، دو ساعت دیگه هم باید آرایشگاه باشه… بله بالاخره ۲۷م و روز جشنمون رسید، چقدر حرف دارم و چقدر روزای عجیب و جالبی بود این روزا برام + قراره لباس مامان همسرم رو بپوشم، لباس عروسی که مال حدود ۴۶ سال پیشه، یه خیاط قدیمی که خییلی هم کارش درست بوده براش دوخته، اگه رشتی باشین شاید اسمشم شنیده باشین… ژورا...
-
سه روز مونده به… :)
1403/06/23 05:05
موقعیت: آهنگ گل بریزید رو عروس و دوماد تو ماشین پخش میشه و دوتایی باهاش همخونی میکنید و تو خیابونا میچرخید، از این خونه به اون خونه کارتهای دعوتی که با همکاری مادر، مادربزرگ و خواهرتون درست کردین رو به دست مهموناتون میرسونید:) + اولین کارت سهم شوهرعمهم شد، شوهر عمه فرشتهی قشنگم که باورم نمیشه پیشمون نیست. به طرز...
-
چند تا دیگه بخوابیم من میرم خونه جدیدم:)
1403/06/20 07:14
فقط چند روز دیگه مونده، چند روز خیلی کم چقدر رشت شلوغه این روزها، منم و یه عالم کار و ترافیک… ماشین پسر نیومده و ماشین من رو اشتراکی استفاده میکنیم. ماشین عروسم همین ماشین خودمه گویا، بگذریم. دیروز صبح رفتیم آزمایش دادیم و امروز باید بریم جوابش رو بگیریم، واکسن کزاز هم زدیم و یاد پونزده سالگیم افتادم که با مامان و...
-
درد دل
1403/06/12 11:22
کارهای نکردهی زیادی دارم، اصلا کارت عروسی انتخاب نکردم، کفش نخریدیم هیچکدوم لباسامون هنوز آماده نیست. وسایل خونه رو گذاشتیم بعد جشن بگیریم… چون من اینجوری برام بهتر بود. نگران رسیدن و نرسیدن خریدها نیستم حالا یا مبل میرسه یا نمیرسه دیگه… چیزایی که خریدم عملا مبل و میزناهارخوریه، یخچالم مدلی که میخواستیم موجود نبوده...
-
افسردگی و حواشی…
1403/06/12 10:58
دلخوشی این روزام اینه که پسر با دلم راه میاد… خیلی جاها میدونم خیلیی کارها رو بخاطر من انجام میده و خیلی درکم میکنه متاسفانه یا خوشبختانه من حال روحیم تقریبا همونطوره و فکر کنم این روزا هم خاصیتش اینه که اضطراب آدم رو زیاد کنه. انتظار درک شدن از اطرافیان رو دارم ولی اونطور که باید پیش نمیره و درک نمیشم. خواهرم و پسر...
-
[ بدون عنوان ]
1403/05/28 02:59
سالهاست صورتم رو با سیلی سرخ نگه داشتم… بازم باید همین کارو کنم، نباید پیش خودم و آدمایی که میشناسنم بشکنم… من دوست دارم همه ندونن چه رنجی میکشم، اما یه جاهایی دیگه نمیکشم. با یه عروسی تقریباً پرهزینه(برای طبقه اجتماعی خودم میگم البته) نتونستم خوشحال باشم… یعنی اونقدر درد و رنج دارم که نتونم خوشحال باشم، بمیرم برای...
-
[ بدون عنوان ]
1403/05/26 06:41
امشب یه دعوای وحشتناک داشتیم! درست یک ماه قبل عروسی… خیلی الکی الکی شروع شد و اون از کسی دفاع کرد که نباید و دعوا تا صبح ادامه داشت، فردا تولد دایی ۷۷ سالشه و ما هم دعوتیم اگه میشد یه آرزو کنم این بود که فردا هیچکس رو نبینم، مخصوصا همین فامیلاش رو
-
امروز چه خبر؟
1403/05/22 04:41
تقریباً یک ماه مونده به جشن و منم تمایلم به خوابیدن و هیچکاری نکردن بیشتر شده! عملاً به سختی از جام پا میشم و اگه باشگاه رفتن و حموم رفتن رو فاکتور بگیرم بقیه کارها رو با منت انجام میدم :-“ اما امروز غروب رفتم و واکسنم رو زدم، دکتر پاپیلوگارد رو بهم پیشنهاد داد و با اندکی بررسی دیدم احتمالا انتخاب بهتریه برام… خلاصه...
-
کفش عروسی
1403/05/21 04:28
دخترای قشنگ اگه در مورد کفش پیشنهادی دارین بگین بهم، به نظرتون کفش چند سانت بخرم؟ لژدار یا کتونی نمیخوام چون نمیخوام برقصم، پس نیازی نیست خیلی هم راحت باشه و اینکه بگید به نظرتون پاشنه چند سانت بخرم؟! خیلی خیلی برای این مورد عجله دارم و باید زودتر به خیاطم خبر بدم ^_^
-
[ بدون عنوان ]
1403/05/21 04:26
امروز لیست مهمونام رو نوشتم و نهایی شد. حالا موندم ببینم پسر چند نفر مهمون داره و اگه جا داشت بازم مهمون دعوت کنم:))) + گفتم جشنم کجاست؟ نگفتم اما اینو گفته بودم نهایت ظرفیتش ۱۴۰ نفره؟ با اینکه فکر میکردم نهایتا مگه چند نفریم باید عرض کنم که مهمونایی که دلم میخواد باشن خیلی بیشتر از اونیه که فکر میکردم، اما چون از...
-
[ بدون عنوان ]
1403/05/19 14:43
+ توضیحات تکمیلی پست قبل: ۱. دخترای قشنگ و رفقای مهربون، من نمیتونم از دوستام پول قرض بگیرم دلایلم مشخصه، اول اینکه شاید اون دوستام از من بیشتر بهش احتیاج داشته باشن! دوم اینکه من میتونم مثل خیلیا با یه مبلغ خییییلی کم خرید کنم، حتی میشد بگم همسرم خونهش رو عوض کنه و با پولی که میمونه وسایل خونه بخره… اما هیچکدوم...
-
اولین خونهی مشترک
1403/05/19 04:43
یه دست مبل خریدم که خیلی هم سادهست با اینکه چیز متفاوتی نیست اما خودم خیلی دوستش دارم. برای جلوی تلویزیون هم باید یه مبل دو سه نفره بخرم که هنوز نتونستم رنگی که میخوام رو پیدا کنم. با کلی تلاش بهم قول دادن که هفته اول شهریور خریدام رو آماده کنن و خودمم باید ماشین بگیرم و بار رو رشت تحویل بگیرم، البته خودم که نه… پسر...
-
[ بدون عنوان ]
1403/05/15 03:33
امروز رفتم مشاوره، خیلی خیلی خیلی حالم بهتره… جمعبندی ماجرا رو اینجا مینویسم. فعلا در این حد بگم که انگار یکی زده باشه در گوشم و بهم یادآوری کرده باشه چقدر بیشتر باید حواسم به داشتههام باشه امشب حالم بهتر بود و میدونستم با خودم چند چندم… میدونستم فعلا باید دردها و مشکلات رو بذارم برای بعد، از دیدن نامزدم خوشحال...
-
لباس عروس
1403/05/14 03:55
با غصه و یه دنیا غم روی دلم رفتم لباسم رو سفارش دادم، تلفنی قرارداد بسته بودم و یه مبلغی رو توافق کرده بودیم. گفتن که اون مبلغ برای اجارهی مدل انتخابیت بوده! درحالیکه عددش بیشتر از بودجهای بود که من تو ذهنم براش کنار گذاشته بودم… هیچی دیگه یا لباس رو تحویلشون میدم فردای جشن، یا باید یه مبلغی بیشتر بدم که لباس مال...
-
ذهن شلوغم…
1403/05/14 03:42
به بیماریها فکر میکنم، به زندگی سختی که ممکنه در انتظار هر کدوممون باشه… اما این باعث نمیشه درد امروزم کمرنگ شه امروز تو وبلاگ دوستی(ترانه) میخوندم که دوستش بهش گفته تو سهمت رو از سرطان گرفتی، جالبه که منم با خودم فکر میکنم سهمم رو از مشکلات گرفتم، یعنی دیگه کمکم باید اتفاقها برام بهتر باشه اما اینطور نیست… در...
-
من اقیانوس رنج و کوه دردم، اگر دیگر به سویت برنگردم… رمز: 1
1403/05/13 13:32
-
مرداد ۱۴۰۳
1403/05/13 03:21
کارگاه داره تبدیل به کارگاه میشه بالاخره، کابینتها حاضر شدن و کمکم میان برای نصب… دیوارا رو رنگ کردیم، قرار بود نسکافهای باشه اما طوسی شده و من فکر میکنم بدم نشده… دست خواهرم درد نکنه، رسما تمام بار تعمیرات کارگاه رو دوش اون بوده، حتی هزینههاش… قراره بعد جشنم سهم خودم رو بهش پرداخت کنم. چرا هزینه یه بازسازی باید...
-
[ بدون عنوان ]
1403/05/13 03:07
از پستهای پر محتوای اینستاگرام فهمیدم که روز دوستدختر بوده، بهش پیام دادم که امسال آخرین سالیه که من دوستدخترتم… کو این کادوی ما؟ جواب میده که انتخاب کنه چی بخرم براااش + شکل رابطهمون زمین تا آسمون فرق کرده، دیگه دوستدخترش نیستم. دلمم تنگ شده واسه روزایی که نسبت خاصی با هم نداشتیم:)) + فردا میرم که قرارداد لباسم...
-
اوضاع و احوال من یک ماه قبل از عروسی
1403/05/03 12:13
اتفاق خوب این روزهای زندگیم اینه که یارم مرد خوبیه، حداقل تا اینجای داستان آدم خوبی بوده، از چیزی که من انتظار داشتم مهربونتر و از مردهای دور و برم حامیتر… جایی که از همه بیشتر دوست داشتم رو برای جشنمون رزرو کرده، لباسی که خودم میخواستم رو بدون اینکه فکری در مورد هزینهش کنم انتخاب کردم(من آدم بلندپروازی نیستم و...
-
یه جایی از قلبم درد میکنه که میدونم هیچوقت خوب نمیشه
1403/05/03 11:57
گاهی هیچی بهت کمک نمیکنه، جلسات مشاوره، رواندرمانی و هیچی… همهچیز برات سخت پیش میره، مدام یه بغضی داری که نمیدونی کجا قراره ازش خلاص شی، تلاش میکنی برای دیدن قشنگیهای زندگی و خوشحالکردن خودت و یهو انگار یکی تو گوشت میگه نه دختر، تو حق نداری زیادم خوشحال باشی… دونه دونه مشکلاتت رو یادت میاره تا باز احساس تنهایی...
-
کلافگی در تابستان ۱۴۰۳…
1403/04/11 01:52
روزهای اول تابستون با ناراحتی و دلگیریم شروع شد، یه اتفاق باعث شد کلی به هم بریزم و غصه بخورم، پسر همراه خوبی بود تو این مورد… با هم تهران بودیم چند روزی و سعی کردم اون مشکل رو برای خودم کمرنگ کنم، نیاز داشتم خواهرم کنارم باشه اون روزا اما نبود، به طرز عجیبی چند تا اتفاق باعث شد که نتونه کنارم باشه… دو ماه بیشتر به...
-
[ بدون عنوان ]
1403/04/11 01:19
دست بردارید از پست قبل بابا، همونطور که شماها هزار بار هزار تا حرف اشتباه میزنید حق بدید یه نفرم یه حرف اشتباهی بزنه، بازم میگم برداشت شمام درست نبوده و من بحثم حجاب نبوده…:) خواهر شوهر و جاریم بیحجابن و منم تا امروز مشکلی با این موضوع نداشتم، اگه داشتم انتخابم این خونواده نبود. اما پاک کردم پست قبل رو چون زیادی باعث...
-
[ بدون عنوان ]
1403/03/27 13:35
کلی اتفاق افتاده و من نمیام اینجا بنویسم، چرا؟ چون دلم میخواد سر فرصت وبلاگتون رو بخونم و کامنت جواب بدم و … اما فرصت نمیشه از این رو بیخیال اومدن و نوشتن میشم. بهونهی خوبی نیست و این روزا ارزش ثبت شدن داره پس من دوباره برگشتم. —— اول از همه بگید ماه عسل کجا برم که برای این مورد خیلی بیشتر از جشنمون ذوق دارم ^_^ تو...
-
[ بدون عنوان ]
1403/03/08 17:59
چقدر کامنت داشتم:) یجوری دلم گرم شد و چشام اشکی شد نگم براتون… میام با جواب تایید میکنم. یا تایید میکنم و بعدتر جواب میدم این یکی دو روز روزای پر کاریه برام، اگه اینجا رو میخونید ممنون میشم انرژی بفرستید برام:) دوستتون میدارم.
-
[ بدون عنوان ]
1403/03/07 00:47
امروز یکشنبه شش خرداد، تصمیمم برای نگرفتن جشن جدیتر شد. حالا میگم چراش رو… فعلا نظر و برنامهم اینه، همونطور که اکثرتون تو کامنتها گفتید جشنی که توش رقص هم نباشه عملا برنامه دیگهای برای سرگرمی مهمونا هم نیست و چه کاریه اون همه هزینه صرف جشنی بشه که مردم بیان بگن آخه اینم شد عروسی؟:) + خیلی خیلی زیاد خستهم، همین
-
از چالشهای شروع زندگی مشترک
1403/02/31 05:17
این روزا حسابی ذهنم درگیر جشنه، جشن مختصری که قراره بعد از محرم و صفر برگزار بشه… روزی که دوست داشتم تو یکی دو تا جایی که میخواستم پر شده بود، انتخاب فعلیم یه باغ کوچیکه(دوست ندارم تالار باشه و شبیه عروسیهای همیشگی باشه، چون قرار نیست برقصم و خیلی هم تو فکر و نگرانم که قراره همهچیز چطور پیش بره و مهمونا چجوری سرگرم...
-
[ بدون عنوان ]
1403/02/11 03:09
به مدت دو سه شبه که کارمون مثل گذشته زیاد شده و من شدیدا از بیخوابی رنج میبرم، منم که عاااشق خواب… الان که بیدارم و خوابم. نمیبره شدیدا از دست خودم دلخورم:)) این چند روز اتفاق خاصی نیفتاده جز اینکه من ظرف غذاخوری(ست بشقاب اینا) خریدم، جمعه رسید دستم و با کلی ذوق بازشون کردم و نگاهشون کردم،ظهر پسر اومد دنبالم و رفتیم...
-
روز دیدن آشناها
1403/02/04 04:53
سوم اردیبهشت بود، صبحش بیدار شدم و رفتم ناخنام رو مرتب کردم. داشتم بر میگشتم خونه به پسر زنگ زدم و گفت انباره… قرار شد منتظر شم تا بیاد و بریم تا پست گلسار، همون زمان یکی از فامیلامون رو دیدم. یکی که وقتی با پسر تازه آشنا شدم ازش حرف زدم و فهمیدم اتفاقی آشنای اونم هست. با هم کار مشترک هم انجام دادن… خلاصه با خانوم و...
-
یه کمی نق
1403/01/31 06:26
به طرز عجیبی صبح از گشنگی بیدار شدم، خوابم به هم ریخته اینم بیتاثیر نیست ولی همچنان احساس میکنم بیشتر برای گرسنگی از خواب پریدم. چند روزه درست ناهار و شام نمیخورم، یعنی اینجوریه که اکثرا شام بیرون میخورم و چون عذاب وجدان میگیرم کم میخورم. فردا ناهارشم مامانم چیزایی درست کرده که من واسه آلرژیم سعی کردم نخورم، فلذا...