-
[ بدون عنوان ]
1402/09/04 15:05
دو هفته گذشته از بلهبرونم، به طرز عجیبی از یکی دو روز بعدش چپه شدم. اینکه میگم چپه شدم واقعیه… یه سفر رفتم و تمام روزایی که سفر بودم تو تخت بودم و بد حال، الانم که مینویسم درازکش و از تو تخت مینویسم… خلاصه ببخشید اگه جوابتون رو ندادم. + ماجرای اون روزم نوشته بودم که نشد پستش کنم، قدیمی شد دیگه، نه؟
-
رمز:)
1402/08/18 14:12
خانومای قشنگ و یکی دو تا آقای محترمی که رمز رو داشتید، رمز عوض نشده ببخشید اگه فرصت نکردم بهتون رمز بدم:)
-
پیش در آمد
1402/08/16 02:31
-
آبان بود و ما بودیم و روزهایی که قراره بیشتر با هم باشیم…
1402/08/13 01:37
چشمهام رو میبندم و به سال دیگه فکر میکنم، عمیقاً احساس رضایت میکنم از روزایی که میگذرونم و هیچ عجلهای برای رسیدن به روزهای متاهلی ندارم، در عین حال مشتاقم که تجربهش کنم و میدونم درسهای زیادی برام خواهد داشت. به خودم قول دادم که از روزهام لذت ببرم و تو رو هم شریک لحظههای خوبم کنم. + امروز خونهی خونوادهی...
-
اگه دوستی ما به مکان و زمان باشه که فاتحهش خوندهست.
1402/08/08 03:41
جمعه باز یادم اومد چقدر عمههام رو دوست دارم، یعنی همیشه میدونستم ولی گاهی تو ذهنم کمرنگ میشه… —— قرار بود یه سفر کوچولو و مجردی با رفیقم بریم که فعلاً یه دور تا مرحله کنسلی رفته و بعد مقصد تغییر کرده، نمیدونم بشه یا نه… اما اگه بشه مقصد احتمالی فعلی اصفهانه:) —— هفته پیش که تهران بودم یه کت و شلوار خریدم که کتش...
-
شاید باورتون نشه…
1402/07/24 02:52
پارسال این موقع تصمیم داشتم که از پسر جدا شم. باورش سخته اما خیلی کم مونده بود تا نهایی کردن تصمیمم… امیدوارم تصمیم درست اینی باشه که بالاخره گرفتم:) + من حالم خیلی بهتره و مرسی از احوالپرسیاتون
-
[ بدون عنوان ]
1402/07/21 02:35
میدونم میدونم خیلی زشته که اینجا نیستم و ننوشتم از روزام، ولی روزای کاری شلوغی بوده و به خودم حق میدم امیدوارم شمام بهم حق بدید:دی + چند تا اتفاق تازه و کوچولو هم افتاده که تعریف میکنم براتون:) + اتفاق ناجالب هم افتاده و این بوده که معدهم خونریزی کرده و امیدوارم چیز جدی و مهمی نباشه، لطفاً اگه اینجا رو میخونید...
-
نهم مهر، حوالی ۸ غروب و موقعیت ما
1402/07/09 21:04
من؟ نشستم تو یه کافه تنهایی و وبلاگ میخونم. اون؟ تو مرکز خرید میچرخه و دنبال خریدای لحظه آخریشه… + اینجا همونجاست که اولینبار با چوپان اومدیم، چیز خوشمزهای نخوردیم ولی چون خوش گذشت بازم اومدیم و حالا من امروز تنها اینجام، چون چوپان درگیر بود و منم بد ندیدم بعد قرنی با خودم خلوت کنم و آخرین روزای واقعاً مجردیم رو...
-
روزانه و اتفاقهای دور و برم
1402/07/09 20:21
من از اون آدمام که دوستای قدیمیم هنوز دور و برم هستن، شاید کم ببینیم همو مثلا سالی یه بار و شاید خیییلی هم تفاوت اعتقادی و سلیقهای داشته باشیم ولی کنارشون حس خوبی دارم. امروز غروب بعد چندین روز کار کردن فشرده و به خود نرسیدن رفتم سالن دوستم و موهام رو کوتاه کردم، به اون یکی دوستم هم گفتم که بیاد. ما سه تا دوران مدرسه...
-
رفاقت چیه اصلا؟ جز اینکه کنار هم خود خودمون باشیم؟ جز اینکه از احوالات هم باخبر باشیم؟
1402/07/08 01:53
ولی من همیشه با دوستای صمیمیم واقعا" صمیمی بودم، اینجوری نبودم که بمونم دم شوهر کردنم! بگم میدونی دارم شوهر میکنم؟ اینجوری نبودم که اگه کسی تو زندگیمه ازش حرف نزنم، من اینا رو مهم میدونم و فکر میکنم آدم سالم باید همینجوری باشه و با رفیقاش رو راست باشه… در پایان براتون دعا میکنم دوستاتون باهاتون واقعا"...
-
[ بدون عنوان ]
1402/06/22 18:34
چرا پست قبلی اینجوری سکتهطور شده؟ هیچجوری هم نمیتونم ویرایشش کنم خلاصه ببخشید به خوبی و بزرگیتون:)
-
شهریور ۱۴۰۲ و ماجراهای مربوط به خرید و فروش ماشین
1402/06/22 13:59
من اومدم بالاخره از این روزام بنویسم، اول از همه اینکه تقریبا هر روز سر کارم و اینجوری نیست که اتفاقات دور و برم مربوط به ماجراهای عاشقانه و تبدیل شدن دوستپسر به همسر احتمالی بشه، در واقع خیلی زمان محدودی صرف این چیزا و حتی فکر کردن بهش میشه تازه اگه بشه، همدیگرو میبینیم ولی مثل همیشه حرفهای عادی میزنیم و یه کمی به...
-
تابستونی که سی و دو ساله بودم…
1402/06/12 18:29
اینجا نیستم و نمیدونم چرا نیستم. اتفاق جدید زیاد افتاده اما حتی نوشتن ازشون هم برام سخته… چند بار اومدم و یه چیزایی نوشتم و پاک کردم، نگران میشم که کسی بخونه و فکر کنه دلش میخواسته تو موقعیت من باشه… دنیا اونقدر سختی داره که دوست ندارم با نوشتن از رسیدن به هدفهای سادهم باعث سختی بیشترش شم. در واقع اگه بخوام صادق...
-
که بعدها بخونم و بدونم این روزام چطور میگذشته
1402/05/27 01:29
این روزا که سرم رو خلوت کردم سعی کردم کمتر هم گوشی دستم باشه، وقتی میخوابم دور از خودم بذارمش و یه سری کارها که واقعا همه بلدیم ولی شاید سختمونه انجام بدیم. امروز بعد از سالها رفتم دریا و طرح زنونه، متفاوتتر از چیزی بود که تصور میکردم، خانومهایی زیادی بدون لباس در حال آفتاب گرفتن بودن! عجیب بود و انتظار داشتم...
-
اربیل عراق
1402/05/14 13:12
سلام بچهها اینجا یه دوستی داشتم که ساکن اربیل بود و الان پیداش نمیکنم، اگه هست که لطفا بگه و شمام اگه خودتون سفر رفتید اربیل لطفا بهم بگید، اصلا زمینی رفتید یا نه؟:) + میام و کامنتای پستهای قبل رو جواب میدم ولی فعلا فقط تاییدشون میکنم ببخشید:)
-
[ بدون عنوان ]
1402/05/10 01:36
شاید اتفاق قشنگی نباشه، ولی من میتونم سالها بعد به بچهم بگم یکی بود که عاشقم بود، میتونم بهش بگم شاید هنوزم عاشقم باشه… اما اگه بپرسه چطور مطمئنی که عاشقت بود نمیدونم چطور باید جوابش رو بدم، آیا هیچوقت اونقدر با بچهم صمیمی خواهم بود؟ + گاهی دلم میخواد که هیچ رازی نمیداشتم، اما دارم…
-
من بشینم کتاب بخونم و تو به کارات برسی…
1402/05/09 21:20
دلم برای نشستن تو مغازهشون و حرف نزدن تنگ شده، واسه شبایی که کتابمو میگیرم دستم و میرم میشینم یه گوشه و شروع میکنم به خوندن… عموما اتفاق جالبی تو کتاب بیفته براش با هیجان تعریف میکنم و اونم سعی میکنه خودش رو مشتاق نشون بده:) ……… گاهی شبها میریم بیرون و قدم میزنیم، یا با ماشین دور میزنیم و پادکست گوش میدیم، گاهی...
-
صدای بارون رو میشنوی؟
1402/05/09 01:38
من از اونام که تصمیمی رو نمیگیرم یا در واقع دیر میگیرم اما دیگه وقتی تصمیم نهایی بشه خیلی بعیده پشیمون شم. مثلا باشگاه رفتن صبح اول وقت رو با فکر و بررسیهای فراوان انتخاب کردم ولی حالا که انتخاب کردم خیلی خیلی راضی و خوشحالم + اندراحوالات آدم خوشحالی که فردا صبح زود باید بره باشگاه + فقط بدیش اینه امشب رشت بارونیه و...
-
[ بدون عنوان ]
1402/05/07 02:15
دوستای مهربونم، لطفا برای داشتن رمز شماره تماس نذارید و از اون مهمتر، اگه پست رو خوندید کامنت رو همونجا بذارید نه تو پستی که رمزی نیست و اینقدر واضح نوشتید که خب نمیدونم چجوری تاییدش کنم؟:( الان چند تا کامنت دارم که تو پست دیگه عمومی نوشتید و من راحت نیستم تایید کنم ولی توش سوال هم پرسیدید و نمیدونم کجا باید جواب...
-
از من و اتفاقهای امروز و پسر
1402/05/06 00:51
جلوی یه مغازه قدیمی میمونیم و توش رو نگاه میکنیم، روی وسایل یه عالم خاک نشسته، با هم حدس میزنیم که یعنی چند ساله بستهست؟ بعد از ده دقیقه من یه تقویم توش میبینم که مال سال ۹۸ه، بهش میگم پسر چهااار ساله بستهس احتمالا… میگه به نظرت صاحبش مرده؟ میگم خدا نکنه… میگه ممکنه الان خونه باشه اما مریض باشه که اینجا رو رها کرده...
-
[ بدون عنوان ]
1402/05/04 03:53
به طرز عجیبی تو همین مدت کوتاهی که به سختی چند ساعت رو خالی کردم و میرم باشگاه بهش عادت کردم، شبایی که صبح باشگاه دارم خوشحالتر میخوابم و صبحش هم عموما حدود ۷ بیدار میشم:) + من احتمالا به همه رمز دادم و اگه رمز بهتون نرسیده بگید لطفا + امشب مهمون داشتیم، هر بار مهمون داریم باز یادم میاد چه مهمون دوست دارم:) + امروز...
-
[ بدون عنوان ]
1402/04/30 14:57
احتمالا تا همیشه پست قبلیم اینجا نمیمونه ولی اگه مایلید رمز داشته باشید لطفا ایمیلتون رو برام بذارید یا اگه وبلاگ دارید که چه بهتر:) میتونم اونجا بهتون رمز رو بدم و یکی دو نفری هم شمارهم رو دارید که اونجام میتونم براتون رمز بذارم، پیشاپیش معذرت میخوام که عمومی ننوشتم و احتمالا سختتونه رمز بخواید و … دوستتون دارم.
-
درد دل خصوصی:)
1402/04/30 12:54
-
کمی از پسر و خودم
1402/04/26 01:45
نمیدونم چجوری باید اوضاع رو بهتر کنم ولی همش ازش ناراحت میشم و همش ازم ناراحت میشه… هیچوقت اینطوری نبوده، به خیال خودم خیلی دارم تلاش میکنم برای بهتر کردن شرایط ولی اثری از بهبود اوضاع نمیبینم. تا وقتی طرف مقابل فقط دوستپسره! خیلی جریان فرق داره… احتمالا وقتی قراره برید زیر یه سقف به رفتارهای هم دقیقتر میشید و...
-
روزانه و اتفاقهای دور و برم
1402/04/25 08:05
دیشب همش یک ساعت زودتر از همیشه خوابیدم ولی شاید ۳ ساعت زودتر از همیشه بیدار شدم، خیلی هم سر حال بیدار شدم و به کارام رسیدم. اگه بتونم زودتر بخوابم خیلی خوبه، متاسفانه این عادت دیر خوابیدن تو خونه و خونوادهی ما همیشه بوده و بقیه دیر میخوابن و ساعت ۷ هم بیدارن و میرن سر کارشون اما من اینطوری نمیتونم و بدنم نمیکشه…...
-
:)
1402/04/23 04:07
چند سال شده که هر روز بدون استثنا بعد بیدار شدنت بهم پیام سلام و صبح بخیر میدی؟ یادم نیست چند سال شده ولی میدونم از تکرارهای قشنگ زندگیمه که خیلی وقته از کنارش بیتفاوت رد میشم… کار سخت و بزرگی نیست اما همین که هر روز تکرارش میکنی و تلاش میکنی اولینچیزی که هر روز بعد بیدار شدن میبینم یه نشونه ازت باشه جالبه
-
صدای بارون رو میشنوی؟
1402/04/21 02:40
هنوز وقتی بارون میباره، وقتی خیلی شدید بارون میباره یاد بابالنگ دراز میفتم… اون زمانا بابا لنگدراز ۲۹ ساله بود، احساس میکردم چقدر بزرگه و الان که خودم ۳۲ ساله شدم فکر میکنم چقدر کوچولو بوده اون زمان:))
-
امروز روز بهتری بود چون یه عالم ساعت وقت فقط برای خودم داشتم.
1402/04/20 03:40
روزهای سختی بودن این روزا، از این نظر که من خیلی بیشتر از حد و توانم زمان گذاشتم برای کارم و برای خونواده و برای پسر… چند مورد عجیب و غریب که همگی با هم سرم آوار شدن و اصلا نمیدونستم چطور باید باهاشون مواجه شم، اما آدم با بدترین مشکلات هم کنار میاد اینا که چیزی نیست. دو روزه حالم بهتر شده، با دوست خوبم تلفنی صحبت...
-
از من، از بازار رشت و از روزهای زندگیم…
1402/04/10 20:46
پیام میده که چه بارون ریزی میباره… با عجله میرم و لباسهایی که شب با دیدن هوای خوب گذاشتم تو بالکن خونه خشک شن رو جمع میکنم، وقتی میرسم که بارون خیلی خیلی تند شده و لباسها هم کمی خیس شدن و باید دوباره شسته بشن! ……….. روی گاز برای مامان فیله مرغ گذاشتم بپزه، مرغ با ادویهی کم و قراره آبش غذای مامان بشه و مرغش غذای...
-
اتفاقای عجیب و یهویی
1402/04/06 14:39
قرار بوده الان تو جاده باشیم و تو مسیر رشت ولی مامان خانوم رو تخت پریسا خوابیده… تصمیم دارم شلتر بگیرم زندگی رو البته اگه بشه + شش/شش/چهار صد و دو