-
بهار سیوسه سالگی اینطوری میگذره…
1403/01/27 15:08
مهمونی میرم خونهشون و اونم خونهمون میاد. حتی تا دم صبح خونهی هم میمونیم و با اینکه پسر کمحرفه خوش میگذره بهم هنوز گاهی ساکت بودنش تو جمع اذیتم میکنه و بعد به خودم میگم به تو چه؟ با خودت که تنها میشه اوووون همه حرف میزنه کافیه دیگه(پسر با من وقتی تنهاست تقریبا پرحرفه) سه سال پیش تو خوابمم نمیدیدم این روزا رو، نه...
-
[ بدون عنوان ]
1403/01/27 05:45
هیچوقت نفهمیدم چجوری میشه اونقدر خشمگین یا اونقدررر خوشحال بود. نمونهش همین اتفاق دیشب… یه تعداد تبریکگو بودن و یه تعدادم که لعن و نفرین به این اتفاق، رهبر و سران مملکت در کل از اینکه اونقدر انرژی دارید بهتون حسودیم میشه ^_^ + یه روانپزشک باید ویزیتم کنه البته اینم میدونم.
-
[ بدون عنوان ]
1403/01/19 05:42
اول ماه رمضون آرزو کردم افطاری دعوت شم و چند جا دعوت شدم:) جدای از این، در کل ماه رمضون قشنگی بود و دوستش داشتم. + امروز مهمون چوپان بودم.
-
چی فکرمیکردم و چی شد:)
1403/01/12 05:40
امروز یهو این پست رو دیدم… چقدر عجیب بود که برم تو آرشیو و اولین پستی که ببینم این باشه… حالا تو سال چهارصد و سه میتونم بگم نامزدم آدم معتقدی نیست و من هیچکدوم از فانتزیهای ماه رمضونی رو نمیتونم کنارش تجربه کنم. وقتی با خودم فکر میکنم میگم احتمالا میشد انتخابهای دیگهای داشته باشم اما خیلی سال پیش، تو چند سال...
-
۱۱ فروردین سالگرد اولین دیدارمون بود.
1403/01/12 05:23
از اول فروردین امسال تا امروز که یازدهم بود چیزهای زیادی رو تجربه کردم. تجربههای جدید مثل دعوت شدن به رستوران از طرف مادر جاریم(باورم نمیشه جاری داشته باشم! و از همه مهمتر باورم نمیشه از کلمه جاری استفاده کنم انقدر که یه روزی از این نسبتها و اسماشون بدم میاومد) مثل دعوت شدن شام خونه داییش، خونهشون شبیه خونه...
-
امسال باید بیشتر ببینم و بخونم.
1403/01/07 03:51
امشب اتفاقی فیلم About Dry Grasses رو دیدم. اتفاقی که نه، چند دقیقه از فیلم که گذشت متوجه شدم این فیلمه درحالیکه قرار بود روزهای عالی(Perfect days) رو ببینم:دی + به نظرم فیلم خوبی بود، اینم بگم که من خیلی کم فیلم و سریال خارجی دیدم. از نوجوونی کتابخوندن رو ترجیح میدادم… + از برنامههای امسالم اینه بیشتر فیلم ببینم و...
-
تدی، اولین هاپویی که دوستش داشتم…
1403/01/06 05:53
برای اینکه یادم بمونه… تا سال ۱۴۰۲ حیوونا رو دوست نداشتم یا بهتره بگم از دور دوست داشتم. اما کمکم با پیشولهای باغچهمون دوست شدم(ما خونهمون حیاط نداره و باغچه حوالی شهر رشته) بعدتر قبول کردم باید تدی رو دوست داشته باشم، تدی هاپو کوچولوی شوهر خواهرم بود که چند سال پیش خریده بودش و با خواهرش تو تراس ازش نگهداری...
-
سال نو…
1403/01/05 05:53
اولین کتابی که تو سال ۱۴۰۳ خوندم و اولین فیلمی که تو سال ۱۴۰۳ دیدم… + سال گمشدهی خوآن سالواتییرا + ملاقات خصوصی(تا وسطش دیدم و احساس کردم اضطرابم زیاد شده و بیخیال ادامهش شدم…) اینو نوشتم که یادم بمونه احوالات روزهای اول سالم چطور بوده
-
[ بدون عنوان ]
1403/01/04 06:01
رمز پست ۲۴ اسفند پاک شد، همگی میتونید ببینید و بخونید، عجیبه اما من این همه خواننده خاموش دارم؟ چجوریه که وقتی پست رمزدار میذارم کلی پیام دارم؟ درهرحال به احترامتون رمز رو برداشتم. سعی میکنم رمزی ننویسم:) قول
-
[ بدون عنوان ]
1403/01/04 05:41
سال نو کنار هم بودیم مثل ۵ سال پیش خواستگاری خواهرم… دیدی عمو؟ فقط خودمون بودیم. همون همراهای همیشگی که دوست داشتی هر هفته با هم بریم باغ… دلمون برات تنگ شده، خیلی زیاد…
-
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
1402/12/26 06:04
شب نمیخوابم، حتی یک ساعت… صبح میاد دنبالم و میریم خاکسپاری، یه کم تو راه گریه میکنم. دربارهش حرف میزنیم و میگه خیلی خوشحاله که تونسته تا زنده بوده بیاد خونهمون و ببینن همدیگه رو… خیلی همراهه پسر، خیلی با دلم راه میاد، منتظر میمونه ببینه چی کمکم میکنه و در حدی که براش ممکنه تلاش میکنه. شاید یه هزارم دوستپسر یا...
-
[ بدون عنوان ]
1402/12/23 02:13
حاجی عزیزمون رفت، خاکسپاریش موند برای پنجشنبه… روز تولد پسر… آخ خدا فقط تو میدونی چه دردی داشت رفتنش… دیدن چندبارهی بابام تو اون حال عزدار، خدایا خودت هوای دو تاشون رو داشته باش
-
ماه محبوبم:)
1402/12/22 16:37
ماه رمضون شروع شد و دغدغهی من هم… اینکه امسال کسی دعوتم میکنه افطاری؟ + دغدغههام تو حلقم، خیلی سطحی به نظر میاد میدونم ولی من همینم دیگه!
-
تمساح خونی
1402/12/21 01:55
روزهم امروز… عصری که کار تموم میشه تصمیم میگیریم بریم بیمارستان ولی ساعت ملاقات تموم شده، تصمیم میگیریم بریم قدم بزنیم اما بارون زیادی شدیده، در نهایت تصمیم میگیریم برای افطارمون نون بخریم و بریم خونههامون… من و خواهرم رو میگم، من تنهایی افطار میکنم و اونم احتمالا تنها تو خونه خودش دم غروب پسر پیشنهاد میده که بریم...
-
میتونم قسم بخورم کسی اندازهی من پسرخالهی باباش رو دوست نداشته…
1402/12/19 03:01
دوستت داشتیم… دلمون برات تنگ میشه، فراموشمون نکن بانمکترین فامیل دنیا… دیر یا زود دور هم جمع میشیم. فقط کاش تحمل دلتنگی راحتتر بود، خدایا بازم بهم ثابت شد ایمانم ضعیفه و باز بهم ثابت شد که تسلیم خواستههای تو نیستم. صبر بده بهمون + دیگه کی اذیتم کنه که رفته بودی نامزد بازی؟ دیگه کی خاطرات بچگیم رو اونقدر بانمک تعریف...
-
من اما اسفند عزیزم؛ هنوز دوستت دارم.
1402/12/14 19:50
من از اونایی هستم که دوستام خیلی وقتا که چیزی رو یادشون نمیاد زنگ میرنن از من میپرسن، حتی گاهی یه خاطره رو تعریف کردن و چند ماه بعد ازم میخوان برای دوستای دیگهمون اون خاطرهرو روایت کنم، چرا که فکر میکنن من خاطرات رو با جزییات بیشتری یادم مونده. اینا رو گفتم که بگم امروز با خودم فکر کردم چند وقته که میرم باشگاهم...
-
نامزدی و اثراتش روی شخصیت و زندگیم
1402/12/13 03:29
چند ماه از شروع نامزدیمون میگذره و خدا رو شکر بحث و ناراحتی نداشتیم، اما نگرانی من چیزیه که دوست داشتم اینجا دربارهش بنویسم. نمیدونم اسمش میشه وابستگی یا علاقه، اما اعتراف میکنم برام مهمه که زیاد ببینمش و دوری ازش کلافهم میکنه… و این هم نگرانم میکنه و هم بهم احساس ضعف میده انگار تو ذهنم زن ایدهآل زنی بوده که...
-
خدای عزیزم صدام رو میشنوی؟
1402/12/10 03:44
ذره ذره آب شدن رو اینجوری از نزدیک ندیده بودم که دیدم… خدایا پناه بر تو، کاش ناامیدمون نکنی:(… کاش + محتاج دعاییم
-
برای عمه فرشته
1402/12/05 12:27
تو طول روز بارها و بارها یادت میفتم، احساس میکنم یا به هر دلیلی کارم داری یا شاید خودم دلم برات تنگ شده… نمیدونم اما این همه یادآوری حرفهات، چهرهت و خندههات عجیبه برام عمهی عزیز و قشنگم کاش جات خوب باشه، کاش نگران این دنیا و بچه و خواهر برادرت نباشی که میدونم هستی… مثل همیشه نگران و مثل همیشه پر از استرس و...
-
تولد سی و سه سالگی مگهان
1402/11/29 05:36
امروز رفتم پستهای قبلم رو خوندم و متوجه شدم که کمکاری کردم:دی بعد تولدم ننوشتم چقدر اون روز خوب بود و در عین حال چقدر ساده و معمولی گذشت همهچیز روز قبل تولدم پسر یهو گفت که دوست داره خانوادهمون رو مهمون کنه برای تولدم، منظور از خونواده مامان اینای خودم بود. اول گفتم نه و زحمت میشه بعد یاد حرف مشاورم افتادم و سعی...
-
قرار وبلاگی با چوپان…
1402/11/28 14:58
نه سال گذشته، نه سال گذشته از دوستی من و چوپان… تو گوگل قرار وبلاگی چوپون و مگهان رو سرچ میکنم، پست رو با هم میخونیم، تو همون کافه نشستیم همون طبقه ۱۱، چقدر حسهام فرق کرده و در عین حال عمیق که میشم میبینم هیچچیز خیلی تغییر نکرده و مهمتر از همه خودمون که تغییر نکردیم، البته بگم خوشحالم از اینکه خیلی تغییر نکردیم...
-
زنی در آستانهی سی و سهسالگی… عنوانی کاملاً کلیشهای
1402/11/08 03:40
چند روز بیشتر به تولدم نمونده، انگار همین دو ماه پیش بود که اومدم و خبر یک سال بزرگتر شدنم رو اینجا دادم. چند روز دیگه هم میام و میگم که سی و سه ساله شدم، البته اگه خوششانس باشم و اون روز رو ببینم… ناامید نیستم اما خیلی بیشتر از قبل به مرگ فکر میکنم. امسال تولدم قراره ناهار رو با پسر بریم بیرون، دوتایی… مثل هر سال...
-
اولین روز پدر…
1402/11/08 03:27
امسال اولین سالی بود که پدرشون نبود… قرار بود بریم سر خاکشون که من طبق معمول وقت نداشتم. سعی میکنم این جمعه بریم… روز پدر اومد و برای بابا عطر خریده بود، من خبر نداشتم و از اینکه حواسش بوده و از قبل هدیهش آماده بوده خوشحال شدم، چون خیلی تصمیمگیری براش سخته(برای منم آسون نیست ولی احساس میکنم شرایطم بهتر از اونه)...
-
امروز و حس و حالش
1402/10/29 03:33
صبح شده، باید برم باشگاه، ساعت رو میبینم و میفهمم دیرم شده… باشگاه نمیرم و خودمو میرسونم به کارایی که چشمانتظارمن… کیکها رو چک میکنم، نکنه یکی جا مونده، نکنه اونی که گفت سفارشم بمونه برای هفته بعد منظورش همین پنجشنبه بود؟ و استرسهای بیخودی که همیشه همراهمه… یه دکتر باید برم، استرس بیجا داشتن طبیعی نیست. از شب...
-
هدیه روز زن
1402/10/14 10:31
قبل از اینکه بخوام تو این مرحله از زندگیم قرار بگیرم فکر نمیکردم بخاطر هدیه گرفتن بخوام دچار عذاب وجدان شم. اما میشم یه کمی انگار… اینکه از مهر که اومدن خواستگاری هر ماهش یه مناسبتی بوده که بخوام هدیه بگیرم یجورایی معذبم میکنه و طبیعتا هم اگه بگم نیازی به هدیه دادن نیست نامزد فعلی یا پسر سابق قبول نمیکنه و میتونم...
-
۱۳ دی و خلاصه احوالات من
1402/10/14 04:38
اولین باره که تبریک روز زن یجورایی میچسبه بهم، با اینکه هنوز مجردم ولی احساس میکنم در چند قدمی تاهلم… کادو؟ از مادرش گرفتم. ——- ساعت ۱۰ شب که از کار بر میگرده میاد دنبالم، میریم خونه مامانش… مادر و خواهرش منتظرمونن، این اولینباریه که بدون دعوت رفتم خونهشون، جز اینبار دو بار دیگه هم رفتم. حس عجیب و خوبیه… حس و حالم...
-
پاییز ۱۴۰۲…
1402/09/21 02:40
ساعت ۲:۳۳ شب… دراز کشیدم و سعی دارم بخوابم تا بشه برای نماز صبح برم حرم، مشهدم… احساس خوبی دارم گرچه اون غم پست قبلی بیشتر از حد تصورم غمگینم کرده همسفرام؟ خونواده خودم… من، مامان، بابا و بردارم که تو یه اتاقیم… (احتمالا این آخرین سفریه که ما چهار تا با هم یه جا هستیم) اتاق ما طبقه هفتمه… خواهرم و همسرش(که تو به اتاق...
-
[ بدون عنوان ]
1402/09/14 00:43
خوابم نمیبره، خبرای بد همیشه همه جا هستن، ولی نمیدونم چرا نمیتونم قبول کنم این یکی رو:(… بابای شوهر خواهرم، همونی که چند پست قبل گفته بودم دوستشون دارم بود… تشخیص یه بیماری رو براشون دادن و گفتن دیره برای درمان:((( دلم میخواد تا صبح اشک بریزم و غصه بخورم و … آخ خدا قلبم دردشه… + ممنون میشم اگه اینجا رو میخونید برامون...
-
[ بدون عنوان ]
1402/09/10 12:00
و اینطور نباشد که فکر کنید ما در دوران رسمی نامزدی کیف خاصی میکنیم، خیر با مناسبتها و دعوتهای مسخره اسیریم و خیلی خیلی کمتر همو میبینیم، چی بود هی میگفتن نامزدی خوش میگذره و اله و بله؟ ما که تا امروز چیزی ندیدیم. + جز سالگرد فوت عمه که پسر بود و حس خوبی داشتم کنارش
-
بله برون:)
1402/09/09 02:21