مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

من عادت دارم شبها فکر کنم، و امشب بهترین فرصته برای فکر کردن

یلدای سه سال پیش اتفاقی افتاد که من به انزوا رفتم، آروم آروم حال دلم بهتر شد. تنها شدم کم کم با دوستام ارتباطم رو کم کردم و تو تنهاییم رشد کردم، دلم یه انقلاب دیگه می خواد حالا... 

اتفاق هایی در حال رخ دادنه که من نمی دونم باید براشون خوشحال باشم یا نه، فقط می دونم لازمه کمی خودم رو آماده کنم، همین... و این آمادگی اصلا کار ساده ای نیست. 

--- 

با خوندن کتاب گودی، اوایلش که تفاهماتی بین زندگی خودم و بلا می دیدم تو شوک بودم، رازهای مگویی که همیشه تو دلم مونده و خواهد موند، بعید می دونم هرگز کسی از اونها با خبر شه، ربط به گذشته ی دور داره و سعی دارم تا ته دنیا اونها رو برای خودم نگه دارم، گرچه هیچ کس هیچ وقت توضیحی در موردشون بهم نداد، اما حالا دیگه بزرگم، حدسهایی می زنم. 

امروز به خودم استراحت دادم و خواستم بعد از یک روز پر تنش دوشنبه ای آروم برای خودم رقم بزنم، کتابم رو برداشتم 110 صفحه بیشتر به پایانش نمونده بود. رسیدم به زندگی بلا، حالا اون بچه دار شده اسم دخترش رو گذاشته مگنا... با خوندن اسمش لبخند رو لبم نشست و فکر کردم اگر اسم حقیقیم مگهان بود حتما اسم مگنا رو برای دخترم انتخاب می کردم. 

مگنا چهار ساله شده، مردی آشنا ازش می پرسه که آیا می تونه مگ صداش کنه؟آیا تا حالا کسی اینطور صداش کرده؟ و من با لبخند چشمام برق می زنه و دلم می خواد بگم بله، شاید مگنا رو نه ولی مگهان رو تا حالا کسی مگ صدا کرده... :) 

جلوتر که رفتم اسم خودم رو توش دیدم، مگنا رو میشه هم مثل مگهان میشه مگ یا مگی صدا کرد.

و مگ...

و مگی...

هووورااا

امروز امتحان spss داشتیم، تدریس نکرده بود اما دو تا از سوالات پیچیده ی کتاب رو داد که حل کنیم، قرار بود خودمون یاد بگیریمش، الان دو روزه که درگیر آموختن این برنامه بودم و کلافه م کرده بود حسابی... 

قرار بود هرکسی برای خودش لپ تاپ بیاره، نصف بچه ها نیاورده بودن که اعلام کرد از بی لپ تاپها امتحان نمی گیره و واقعا نگرفت. یعنی راس راسی 5 نمره پر؟! من از دو تا سوال یکیشو-احتمالا-درست حل کردم و دیگری رو کلا حل نکردم، چون جواب غیر منطقی می داد و منم برام مهمه دری وری تحویل استاد ندم پس ترجیح دادم حل نکرده بذارم سوال رو...

ازقضای روزگار امتحان دیگه ای هم داشتیم به نام اینترنت که کوچکترین ربطی به اینترنت نداره رسما، همش ربط به سرچ مقالات داشت و استادشم سخت گیر! واقعا سخت گیر...استادهای ما هیچ کدوم دانشگاه آزادی نیستن، جز این که یکی از مقاطعش رو تو دانشگاه آزاد گذرونده به جرات میتونم بگم خیلی بلده، یعنی خیلی خیلییی بلده، هیچ ربطی هم نداره به دانشگاه و فقط هوش و تلاش خودش دلیل موفق بودنشه... عجیب دوس داشتنیه

امروز بعد امتحان Spss از ساختمون با بچه ها سلانه سلانه اومدیم سمت انتشارات-بالاخره مجبور شدم با آقایون هم کلاسم همکلام شم و سر یه ماجراهایی شماره مون رو هم گرفتن-پرسیدم ساعت چنده که آقای p جواب دادن ساعت 2.40 دقیقه! خدایا من 2.30 امتحان دومم بود و ده دقیقه گذشته بود. اینجا مجبور شدم شماره م رو بدم که اطلاع بدن کی قراره استاد رو ببینیم واسه پایان نامه و این حرفها... هیچی دویدم سمت سایت و دیدم ماجراییه، بچه ها نصف گریه کرده، نصف آویزون و پرس و جو کردم دریافتم خیلی سوالات کلیدی می پرسه و میگه با سرعت درباره فلان موضوع سرچ کن و یه سری داستان دیگه...اسم ژورنال های معتبر و رسمی رو تند تند می پرسید. واسه رشته شما آی اف چند باشه خوبه؟ برو اچ ایندکس فلانی رو پیدا کن، سه تا مقاله مرتبط در این زمینه پیدا کن که مرتبط با هم باشن و از این ماجراها و گویا بچه هام هرکدوم میرفتن تو 1 یا 2 می گرفتن و می اومدن بیرون:| 

رفتم تو گفتم استاااد؟-لازم به ذکره من روابط حسنه با اساتید ندارم هیچ وقت باهاشون همکلام نمیشم و بشم هم تا جای  ممکن خشک و بدخلق و مغرورانه برخورد میکنم که حرفی پشت سرم نباشه:دی-گفت بله؟!؟! با لحن کشدار من گفت یعنی.. 

گفتم استاد من میرم هفته بعد میااام! گفت نه بابا؟! دل به خواهه؟

گفتم شما که میدونید استاد من هرجلسه بودم تو کلاس:دی الان لطفا اذیتم نکنید دیگه بذارید خونده بیام!!! نه اینجوووری... نخونده، شما ناراحت میشید اینجوری آخه!

گفت کلا نخوندی؟ گفتم نوچ آخه Spss مهمتر بود! غش کرده بود از خنده که ارشدی باید بتونی توازن بین دروس بر قرار کنی تو این سن(خودش 8سال ازم بزرگتره:|)شونصد ساله دکتره اون وخ...

دیگه گفت صدات می کنم میای امتحان می دی...اگه رفتی خونه بهت 0میدم خانوم. جاتون خالی اول از همه از خودم امتحان گرفت و یک عدد 7.5 خوشگل هم بهم داد و ذوق ذوق کنان اومدم سمت ماشین و بعد امتحانی که ازم گرفت گفت می خوام نیم ساعت برم استراحت کنم و داد همه در اومد، صرفا مونده بود اول از همه از من مفلوک امتحان بگیره!!! 


+ h-index/M V / حال خوب من، جیغ من حتی...

هوای گریه با من حتی:|

فهمیدم کادوی تولد چی قراره بگیرم، قلبم وایساد. نپرسید چی چون نمیگم:| 

اینقدر تو شوک بودم که دلم خواست بیام و اینجا ثبتش کنم. آیکون قورت دادن آب دهن...


+ کادویی که می خوان بخرن ناراحتم کرد، این پست در غصه نوشته شد.

از آه بی تاثیر می ترسم.

http://dl.musicfa.ir/Music/Darkoob/Daarkoob%20-%20Nokoob/02.%20Dast%20Bararim%20%5b320%5d.mp3

+ دانلود این آهنگ به فاطمه و دیگر طرفداران آهنگ قبلی اکیدا توصیه میشه!

دقیقا کجایی؟

حوله و لباس هایم را پشت در حمام آویزان کرده ام، دستم روی شیر آب است که بازش کنم، چاووشی می خونه عزیزم کجایی؟ دقیقا کجایی؟! کجایی تو بی من؟ 

پوزخندی میزنم و زیر دوش چشمهایم را می بندم. 

لا به لای آت و آشغال های کارگرها می چرخم دنبال پیچ گوشتی بابا، چاووشی می خواند عزیزم کجایی؟ دقیقا کجایی؟! 

با لج دستم را روی گوشم میگذارم و سعی می کنم زودتر خودم را به اتاقم برسانم. افکار پریشان هجوم آورده ند، با تلاش زیاد پلک هایم سنگین می شود و بالاخره خوابم می برد.

ساعت 7.5 صبح همسایه مان از خواب بیدار شده به نظر می رسد با خواهرش که فرسنگ ها آن طرف تر درحال گذران عمر است صحبت می کند و از ماجراهای مهم با خبرش می کند یک دفعه انگار مطلب مهمی یادش آمده باشد-حتی تصور می کنم با دست به پیشانیش کوفت و لب گزید-ماری این آهنگ عزیزم کجایی رو شنیدی؟!-بعید می دانم به جواب خواهرش توجهی کرده باشد- آهنگ را پخش می کند و صدایش را تا حد ممکن بالا میبرد و من خودم را می کشم به سمت پنجره و با کش و قوسی دستم را بهش می رسانم، پنجره را می بندم صدا قطع می شود و دوباره خودم را مچاله می کنم زیر لحاف و برایش غصه می خورم، برای چاووشی که این شعر را خوانده، ای کاش آن واژه ی دقیقا کجایی که بد روی مخ می رود را حذف می کردند. اصلا به کسی چه که من در حمامم یا شاید میان انبوهی اندوه نشسته م کنج اتاقم و تنهایی غصه ی فراموش شدنم را می خورم یا چمیدانم شاید در کنار کس دیگری غیر از او خوشحال و خوشبختم. 


+ نمی دانم باید برای چاووشی-بخاطر شعری که خزش کردیم و کردند-خوشحال بود یا نه، من بید مجنونش را، پاییز زردش را و همه ی دیگر شعرهایش را از همان روزهای اول خوانندگیش دوست تر دارم تا این دقیقا کجایی خواندنش... 

+ اگر روی سریال شهرزاد پخش نشده بود شاید تا این حد دستمالی و اپیدمی نمی شد، از واژه ی دستمالی هیچ خوشم نمی آید اما چه کنم که واژه ی مناسب تری یافت می نشد.

+ بید بی مجنون - میم.چاووشی

http://dl.pop-music.ir/music/1394/Khordad/Mohsen%20Chavoshi%20-%20Bid%20Bi%20Majnon.mp3

گوش کنیم.

یه روزایی لازمه با آهنگای اینجوری شروع شه اصلا... 

: +http://dl.jem-music.ir/tak-ahang/Daarkoob/Daarkoob%20-%20Torshroo.mp3


+ دیگه تکراری شد بس گفتم، ولی خب اگه دوسش داشتین لطفا حلالش کنید؛) ما دو عدد ازشون خریداری نمودیم باشد که حلالمان شود!



بیرون نرفته ام که تو برگردی...

نمی دانم کی و کجا بود که فراموش شدم، خاطرم نیست، اما خوب یادم هست که یک جایی فراموش شدم، چرایش را کاش می دانستم. ای کاش بدانم کی و کجا بود؟ حاضرم نیمی از دارایی های زندگیم را بدهم و خودم را بگیرم و بنشانم جلوی دیدگانت و بخواهم که مرا ببینی... بخواهم به یادم آوری... 


+ این ابدا یک پست عاشقانه نیست. 

+ چند قدم بیشتر به ربع قرن اعتبارم نمانده. بیست و پنج سالگی باید حس غریبی باشد.

پاییزی که رفت.

یک روزی میاد که حسرت می خوری بخاطر تمام قدم های برنداشته ت... 


+ دو روز مانده باید.. هنوزم امید داشت؟

من اینجا بس دلم تنگ است... 


+ بیشتر از یک ماهه که دلتنگم... خدایا...؟

فاصله تنها یک حرفه و بس...

از میم.ر به میم.ر.ح


+ :)

حنابندون مگیانه

مامانم میگه کی این حنا گذاشتن و انداخته دهنت، میگم ویرگول!

با تعجب میگه هان؟! 

میگم ویرگولشن!!! میگه فک کنم فهمیدم کی:| 


+ خیلی وقته می خوام حنا بذارم به مامانمم گفته بودم از مکه واسم حنا بیاره حتی، الانم یک عدد پیرهن گل گلی به تن نشستم و دارم مواد حنامو درست می کنم بذارم رو کله م... ترسناک نشم صلوات:دی

پی.اس :

شستم موهامو، راضیم از نتیجه، دقیقا اون مقداری که می خواستم تغییر رنگ داده، نه کمتر و نه بیشتر! اثر داروییش برام مهمه که باید دیرتر نتیجه رو دید.

حس خوب یعنی دیدن کسی بعد از حدود 17سال...

دختر ظریفی اومد کنارم نشست، نگاهش کردم احساس کردم یه لحظه تو مدرسه ی سمیه هستم، مدرسه ای که 8سالگیم توش سپری شد. 

بهش گفتم ممکن نیست ما هم کلاس هم بوده باشیم؟ ابتدایی؟

با تعجب گفت حالا چرا ابتدایی؟! گفتم چون من اینطور فکر می کنم، بعد از دقایقی اسم و فامیلیش رو یادم اومد. بهش گفتم تو شوک بود که چطور ممکنه اینقدر خوب یادم باشه و حس خوبی داشتم که حافظه م یه بار دیگه باعث سربلندیم شده بود، اسم تک تک بچه ها رو گفتم و هی متعجب تر میشد، با خودم فکر کردم که فلانی راس میگه، هر اتفاقی که توی زندگی ما میفته دلیلی داره و شاید دلیل حضورم تو این کلاس پیدا کردن نگین بود.  

شماره ش رو گرفتم که با هم بریم و تو کارگاهای مفید دانشگاه شرکت کنیم، چقدر حسای خوبی داشتیم هر دو از پیدا کردن هم، انگار که تو شهر غریبی یه همشهری و همسایه دیده باشیم. 


+ جالبه که من کتابهای این ترمم رو که تمیز و سالم هم بودن دادم بهش جلسه ی پیش... گفتم بی خود هزینه نکن این درسها رو دوباره نمی خونم، میتونی برای خودت داشته باشیشون، چقدر خوشحال شد و گفت اینطوری زشته و هرکدوم از این کتابها 20 30 تومن قیمتشونه و مطمینش کردم که فقط می خوام استفاده شه ازش و قصدم فروختن کتاب به قیمت پایین تر نبوده، امروز فهمیدم اون کتابا رو دادم به هم کلاسی بچگیم! حس جالبی داشتم، بین 50 نفر ورودی من نگین رو انتخاب کرده بودم،بدون اینکه بدونم کیه!