مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

+ عکس کمدم + توضیحات

تو پست های قبل یکی از دوستانم(خورشید بی وبلاگ) گفته بودن چرا لباساتو لوله نمی کنی؟ جای تاش هم نمی مونه تازه... 

که من همون شب نشستم پای کشوها و لباسارو دونه دونه در آوردم و لولهزیسیون(فعل لوله هست) انجام دادم و خیلی هم کشوم خوشکل تر شد، فقط امروز یکیشونو باز کردم دیدم یه چروکای ریزی داره که خب دیگه طبیعیه... 

--- 

به اندازه ی یک کشو لباسهامو گذاشتم بدم کسی استفاده کنه و هی میرم میام نگاشون می کنم میگم آخه من با این خاطره دارم، آخه اونو فلانی واسم خریده و... و...و... 

--- 

اینجا کسی نیست پارچه بخواد؟ کلی پارچه پیدا کردم که قرار بوده بدوزم در سنین کم و مثلا خیاطی یاد بگیرم گویا؛ که ندوختم و موند تا الان... خلاصه کسی خواست ببینه ایمیل بده اگر فکر کردین به دردیتون می خوره ارسال می نمایم به هزینه خودم:دی

--- 

خاک کولرمم گرفتم که دیگه دلم نمونه اتاقم نصفه نیمه تمیز شده، الان من و اتاقم هردو خوشحالیم:دی 

---

باید برم دنبال طرح کمد،می خوام بیشترین استفاده رو از حدل فضام ببرم و نمی خوام هردمبیل شه...ایده ای چیزی دارید بفرمایید لطفا... و اینکه خیلی مسخره ست برای کسی که قصد ادامه تحصیل نداره تازه در آخرین روزهای عمر تحصیلیش بره میز تحریر سفارش بده؟! اگه بخوام میز تحریز داشته باشن مجبورم برای عطرهام یه شلف فسقلی سفارش بدم جای این آینه و میز آرایش فعلیم که خیلی هم کوچولوعه... 

تو ادامه مطلب در جریان مسایل قرار میدمتون!

ادامه مطلب ...

ببین که عقربه قدم نمی زند.

همیشه فکر می کردم من 13 سال از خواهرم کوچیک ترم، وقتی بزرگتر شدم فهمیدم همش 3سال ازم بزرگتره.

امروز که با خودم فکر می کردم دیدم بچه تر که بودم درست تر فکر می کردم، اون 13 سال از من بزرگتره. بهش 13 سال زودتر اعتماد می کنن، برای شروع کار جدیدش حمایتش می کنن، برای هرکاری بیشترین حمایت رو دریافت می کنه و من بیشترین پول رو... 

اون یاد میگیره مستقل تر باشه و من یاد میگیرم وابسته تر شم...

مهم نیست، مهم اینه که هردو داریم یاد می گیریم و هردو شاکی هستیم از این تفاوت ها... مهم اینه که اون بزرگ میشه و من بچه... 


+ و از حالا این گوشه غمگین می شینم تا ببینید بزرگ شدم، آدمای خوشحال رو هیچکی جدی نمی گیره. 

قال هانی...

برادرم میگه یه جوری سوزناک کتاباتو جمع می کنی و آه می کشی آدم حس می کنه داری از ایران میری خوبه جا به جاییت از اتاق به هال بیشتر نیست حالا ! 



منم دخترم آخه؟

این روزا هی چیزای خوشگل تزیینی هدیه می گیرم و هی غمم میشه از اینکه جایی برای گذاشتشون ندارم، همه رو به سختی چیده بودم رو قفسه ی بالایی کتاب خونه م، برشون داشتم و بسته بندیشون کردم برای وقتی که اتاقم بزرگ تر شد. 

حالا فکر می کنم یکی از آرزوهای محالم داشتن اتاق بزرگتره چرا که پدرم هیچ وقت خونه ش رو نمیذاره بریم جای دیگه... 

اگه دری به تخته بخوره و یه آدمی عقل از کله ش بپره و مجابم کنه به تاهل بازم بعیده که اتاقم بزرگتر از اینی که هست بشه... 

هیچی دیگه، همین.  


+ هیچ دختری رو دیدین که هیچ چیز تزیینی و هیچ عروسکی حتی تو اتاقش نباشه؟!



من دلم چادر های پر از گل می خواد.

از سه سال پیش هی به مامان میگفتم وقتی رفتی مکه برام 2تا چادر نماز گل ریز جنس خوب بیار... رفت، برگشت و حتی یه چادرم نیاورد، من همیشه تو رویام هر هفته چادر نمازمو عوض می کنم 4 5 تا چادر گل ریز زیبا دارم اما تو واقعیت همش دو تا چادر دارم...

الان دارم آرزو می کنم به مناسبت تولدم کسی برام چادر نماز بخره... 


+ ویرگول فک کرد گل گلی هام چادرن، آه از نهادم بلند شد آخه دوس دارم یه کشوم پر از چادرای قشنگ گل گلی باشه:(

خدایا منو مرد بده! همون مرگ تدریجی و اینا

تمام کمدمو جمع کردم و چیدم تو از این بقچه؟ رنگی ها... 

بابام گفت چرا از الان؟ خیر باشه... گفتم مگه فردا نمیان؟

یه نگاه متفکرانه ای بهم کرد و گفت مگه نگفتی باشه بعد امتحانات؟! 


+ یعنی تمام خونه دور سرم چرخید:| هماهنگ نکرده با نجار... 

+ من دو روز پیش هرچی اصرار کردم بی خیال کمد نمی خوام اینا گفتن باید بخوای و بعد دم عید باز نق میزنی جا ندارم. گفتن باشه بعد امتحانا که همگی گفتن نه و اینا... امروزم صبح بابا تذکر داد که حتما وسیله هاتو جمع کنی ها... حالا در اومده میگه خیر باشه از الان چرا وسیله هاتو جمع کردی؟ :(( 

+ خدایا منو مرد بده:| (مرد:مرگ) 

بعد تر اضافه شد :

همه اتاقو خالی از وسیله کردم و همه چی رو دارم نم نم و آروم آروم منتقل می کنم به یه گوشه ی خونه که شرمنده شه بابا و صبح زنگ بزنه بگه نجار بیاد(آیکون خمیازه از ته دل) تا حالا نصف راهو رفتم مونده کتابا و کتابخونه م... تو ادامه ثبت کردم غلط کاری امشبمو... حجم عکسم پایین نیاوردم:|

 


 


می داند صدای پایش و خنده هایش مرا کند مدهوش...

با یه تماس تلفنی از خواب پریدم، یه کم حرف زدیم و قطع کردیم. یادم افتاد که خواب می دیدم که بابام مشهده و زنگ زده میگه از اینجا دارم دعات می کنم مرمر!بابام اینجوری صدام می کنه و کم پیش میاد اسم کاملم رو بگه) حالم خوش بود اصلا... بعد ده دقیقه بابام اومد خونه و صدام کرد، مگی نمیاد باباشو ببینه؟ همیشه وقتی از سر کار میاد می پریم جلوی در و کیف و کتشو می گیریم- مثه فیلما نمی بوسیم همو:|- گفتم بابااا خواب بودم و خوابتونو میدیدم. گفت چه خوابی دیدی حالا؟!

خیر باشه... گفتم خواب عصر که تعبیر نداره خواب دیدم رفتین حرم امام رضا و دیدم با چشمای گرد شده نگاهم می کنه... 

گفت امروز فکسش اومد که باید برم، به تو هم خبرش رسید؟

+ یکی از اتفاقات عجیب دیگه اینه که خواب بارداری دوستاو فامیلامو میبینم، بدون اینکه بدونم قصد بچه دار شدن دارن...بس که بچه دوست دارم خدا خبرشو زودتر بهم سفارشی می رسونه:دی

+ عکس از آلبوم تمبر بابا نادرم :) به مناسبت زیارت! این تمبر 43 سال عمرشه ها...

از سایت دانشگاه نوشتن چه مزه ای داره:دی

مخصوصا اگه استادت نگاهش بهت باشه :))


+ یکی از بهترین استادهای زندگی من آقای دکترمحسن واعظ قاسمیه :) نوشتم که ثبت شه و یادم بمونه هنوز دلایلی دارم برای موندن تو این دانشگاه و تلاش


چه هوای سردی شده ها...

صبح ساعت 7 از خواب پاشدم و سرحال تر از روزای معمولم بودم، نذاشتم سر درد دیشبم امروزمو خراب کنه. میریم که یه روز بارونی دلچسب رو داشته باشیم؛) خودمونیم چقدر خوابیدن تو این هوای سرد می چسبه ها... 

امروز قرار شده بیان و پروژه ی کهنه شده ی کمد سازی برای اتاقم رو شروع کنن، انگار البته... از این بابت هم خوشحالم و هم ناراحت احساس می کنم تحمل حضور غریبه تو اتاقم رو ندارم،اصلا یکی از چیزهای جالبی که درباره م باید بدونید اینه که من عموما کسی رو تو اتاقم راه نمیدم و همیشه م احساس می کنم ریخت و پاشه حتی در تمیز ترین حالت ممکن! اصولا اهل سطحی تمیز کردن اتاقم نیستم،باید تمام کشوها و کمدهام مرتب باشه تا احساس کنم همه چیز خوبه، اصلا هیچ کاری رو دوست ندارم الکی و سر سری انجام بدم، که اگه بودم این همه رنج نمی کشیدم سر انجام هر کاری...

من حالم خوبه و به احترام کامنت ها پست پیشین رو پاک نکردم و لطفا خواهشا کامنتهای جدید در اون رابطه نگذارید، نمی خوام اینجام بشه جایی که از اون ماجرا بنالم چون این قصه سر دراز دارد ؛)

این یک نوشته ی عاشقانه نیست.

 

تو این روزای وانفسا حضورت واقعا دل گرمم می کنه... دوست دارم سخت به آغوش بکشم حضورت رو...

بابا تو که باهوشی حدس بزن چمه و کارو تموم کن.

اگه بابام می دونست من چه رنجی می کشم قطعا میرفت و انصرافم رو می نوشت و همه چیز تموم بود، حیف که خجالت می کشم ازش.... وگرنه الان راحت و آزاد بودم و هیچ غمی تو زندگیم نبود.



فامیلن آخه اینا؟

هیچ وقت نفهمیدم وقتی یه آقایی دستشو سمتم دراز میکنه برای دست دادن چی باید بهش بگم؟ بگم خیلی خیلی ممنونم؟! بگم واقعا مچکرم ولی راضی به زحمتتون نیستیم؟! بگم لطف کردید اومده بودیم خودتونو ببینیم؟! یا چی خب؟


+ درود بر آقایانی که حجاب خانوم میبینن شک نمی کنن که مایل به دست دادن نیست:|