مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

پرسش خانومانه(!)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

Pes

مهم ترین کاری که این روزا انجام میدم pes بازی کردنه، جاتونم خالی... 


+ خیلی بازیم بده، بعد متاسفم برای تیم رآل که من با تیمشون اینجوری بازی می کنم، هونصدتا گل می خوریم تو هر بازی... 

+ به یک آموزگار pes و fifa نیازمندم.

+ روزه هامونم قبول، اصلا نگاهای خوبمون قبول، اصلا لبخندامونم قبول، فقط که نباس روزه باشیم کلی کارای خوب دیگه م هست.



برای خودم...برای او...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روشن کردن کولر یه اقدام بود برای بیشتر نگه داشتنش، برای مطلوب تر کردن وضعیت و اینها...

یکی از بهترین و در عین حال بدترین ویژگیهای خوابهای من رآل بودنشونه، من خوابم رو سخت باور می کنم گاهی خواب می تونه خوب باشه و گاهی بد... 

وقتی خوابم خوبه و منم سخت(یعنی خیلی) باورش کردم و دارم ذوق ذوق می کنم و یهو از خواب می پرم اون لحظه بدترین لحظه ی زندگیه، دیده شده نامبرده بعد از دیدن خواب مثلا پاشده رفته برای مهمونش کتری رو روشن کرده!!! بعد فهمیده اصلا مهمونی در کار نبوده و نیست. 

امروز که خوابیدم، خواب دیدم با هم دعوامون شده و داریم آشتی می کنیم با دوستم، بغلش کرده بودم و سفت چسبیده بودم بهش، اونم به اسم خاصی صدام می کرد و خلاصه کلی خوش خوشانمون بود. تو خواب من یه حرکت خیلی عجیب کردم که هرگز تو بیداری همچو کاری نکردم و اصلا بهش فکرم نکرده بودم حتی... لطفا منحرف نباشید و فکر نکنید حرکت عیبی بوده، فقط خیلی بامزه و دور از شخصیتم بود. خلاصه وسط این خواب شیرین و آشتی با رفیق از خواب پریدم و فکر کردم چقدر گرمه، بهتره کولر بزنیم گرممون نشه و براش کولر رو روشن کردم حتی! و یکباره دیدم که نیست. چنانی قلبم فشرده شد و دلم برای خود زود باورم سوخت که حد نداره:دی 

کسی قرصی چیزی نداره برای کم کردن زودباوری؟ 

شما یادتون بود که من دیروز جواب آزمایشم رو گرفتم، تا حالا مشکلی مشاهده نشده جز اینکه باید برم پیش متخصص و پزشک خودم که درحال حاضر ایران نیستن، این از این

شما خیلی مهربونید که یادتون مونده، خیلی... 

خلاصه اینکه انگار من در سلامت کامل به سر می برم که با مشکلات بجنگم، انگار قرار بود سالم باشم که هی با دلتنگی دست و پنجه نرم کنم و همین چیزها

یه وقتایی با خودم فکر می کنم چقدر خودمو نمی شناختم این همه سال و چقدر از خودم دور بودم، روز به روز بیشتر از ناتوانیهام با خبر میشم. روز به روز بیشتر میفهمم که چقدر تحمل این حجم دلتنگی برام سخته و با خودم فکر می کنم من همون آدمیم که...

بگذریم. خلاصه یا تو این 25سال به این درجه از خودشناسی نرسیده بودم، یا اینکه حسابی پوست انداختم و حسابی تغییر کردم. 


+ راحت نمی نویسم، تو دلم خیلی چیزا هست که دوست داشتم بنویسم، اما نمیشه... لعنت به خجالت و لعنت به ترس از خونده شدن

ای باران، از غصه م آگاهی...

آسمون گریه می کنه، پا به پاش من هم... 



+ انگار یه موج منفی تازه تو راهه، کوه هایی که باید کنده شن... 

+ یک جور خاصی گناه کارم که دعاهای دوستامم واسم بی اثر شده، یا شاید اتفاقات بدتری میشد بیفته و نیفتاده، درهرحال که روزای چرندی رو می گذرونم.

+ مایل نیستم به هیچ طریقی از مشکلم بگم. 

+ حال جسمیم خوب خوبه... 

دیروز تا دم غروب نمی دونستم که جمعه ست، وقتی فهمیدم دلم شروع کرد به گرفتن... 



فارغ می شویم...

مگی هستم، یه دختر امتحان تموم کرده، یه دختر فارغ، یه دختر شنگول و خوشحال از ماه رمضون...

ما که خوبیم، اومدم ببینم شما چطورین؟ برنامه ی تابستونیتون چیه؟ آیا کلاس شنا ثبت نام کردین؟ کلاس نقاشی چطور؟ آیا برنامه ی یکی دو تا سفر رو به سختی تو پاچه ی خانواده کردین؟ آیا دوستاتونو به برنامه های شاد و مفرح دعوت کردین؟ آیا کتاباتونو آماده کردین و ذوق ذوقتون به راهه؟

خسسسه شدی

هوس امروز...


دلتنگی برای شنیدن صداش، همونطور دوس داشتنی بهم بگه خسسه شدی... و من دلم ضعف بره.

در جستجوی یک گناه...

دلم یه گناه شیرین می خواد، فقط... انگار نای گناه کردنم ندارم. یا شاید نای گناه کردن دارم، فقط شرایطش رو ندارم، خلاصه خدایا... فک نکنی بنده ی خوبیم یا چی، نه... از بی امکاناتیه، مرسی که لهم نمی کنی، مرسی که می دونی چقد بدم و به روم نمیاری. میگم خیلی زشته ازت بخوام شرایط گناه رو برام مهیا کنی؟ 

دیالوگ

در زد اومد تو، گفت بهم بگو برنامه ت چیه؟ (ما تو خونمون قانونمون اینه که در اتاقها باز باشه و در اتاق منم باز بود، ولی خب کسی بی هوا وارد نمیشه)

برنامه ی زندگیت چیه؟ 

-فکر می کنم هیچ برنامه ای ندارم.

یعنی حتی نمی دونی می خوای ازدواج کنی؟ می خوای زندگی مستقلی رو شروع کنی؟ بچه داری کنی؟ هیچی نمی دونی؟ برنامه ی کلی زندگیت رو می خوام.

-نه نمی دونم. هیچی...

فکر می کنی این ندونستنهات طبیعیه؟

-نه می دونم نیست.

نمی خوای این چند ماهه بشینی و بهش فکر کنی؟ نمی خوای ببینی از دنیات چی می خوای؟

-می دونم چی می خوام، فقط خدا هیچ وقت اونی که من می خوامو برام نمی خواد، منم دیگه ازش چیزی نمی خوام. می مونم هرچی مایله بهم بده... با اصرار نمی خوام ازش

چقدر نا امیدانه مرمر، تو یاد نگرفتی که بخوای، فقط همین... باید بخوای که بشه، باید بخوای که بهت بده! تو هیچ وقت ازش نخواستی...

-تا کی بخوام بابا؟ وقتی شما سلامتید یعنی نعمتش رو تموم کرده خدام، من دیگه هیچ انتظاری ازش ندارم. هرچی خودش بهم داد راضیم... شاید خوشحال نباشم، اما راضیم...

(تو دلم فکر می کنم راس میگه، من اصلا نخواستمش از خدا)

-----

داشتم تحقیق می کردم درباره ی کاری که ممکنه بخوام انجام بدم، بهم گفت می دونی شرایطش اینطوریه؟ سختیهاشو در نظر گرفتی؟ می دونی کار بلند مدتت نمی تونه این باشه و وقتی ازدواج کنی نمی تونی ادامه ش بدی؟ می دونی یه آقا احتمالا با همچین کاری کنار نمیاد؟ 

پریدم وسط حرفش و با تاکید گفتم که من اصلا نمی خوام ازدواج کنم. 

گفت البته اینا که حرفه، یه مکثی کرد و گفت حالا دلیل خاصی هم داری برای نخواستنت؟ 

گفتم بله، فقط مایل نیستم ازش حرف بزنم.

گفت خب از بحث خارج شدیم، واقعا تو می تونی تو این شرایط کار کنی؟ 

بله، نگران نباشید اگر انتخابش کنم یعنی می تونم. 

اگر ازدواج کنی هم می تونی؟ نگو نمی کنم و جاش از خدا چیزی رو که دقیقا می خوای بخواه و بگو در اون صورت می تونی؟

مکث کردم، خیلی کوتاه فکر کردم و گفتم نه، اگر ازدواج کنم کارمو کنار میذارم.

و لبخند اون و ذهن مشوش من

-----

یهو بعد مکالمات یاد کلاس ترجمه ی اسناد میفتم، استادمون میگفت تو اسلام و خانواده های ایرانی شان خیلی اهمیت داره، اگر آقایی مدیر یه سازمانی باشه، یا کار تر و تمیزی داشته باشه و بعد بخواد یهو از کارش در بیاد و دست فروشی کنه، و دست فروشی تو خونواده ی دختر وجود نداشته باشه، دختر اجازه ی جدا شدن از اون آقا رو داره، چون شان خانوادگیش  زیر سوال رفته.

و من فکر می کنم یعنی واقعا اینقدر مساله ی شان برای ما با اهمیته؟ و برای دیگران بی اهمیت؟ و فکر می کنم اون استادمون که میگفت شان خانواده ی دختر باید حفظ شه، اگه پسرش تو شرایط سختی گیر می کرد بازم اینو میگفت؟ نمیگم دست فروشی، ولی ممکنه مجبور شه با ماشینش کار کنه مثلا... 

و واضحه که هیچ کس دلش نمی خواد از یه کار خوب در بیاد و یه کار درجه پایین رو انتخاب کنه، قطعا مجبور بوده. 

-----

دوستی نوشته بود که برعکس ظاهرت تو اصلا انسان ساده زیستی نیستی و به زندگی ساده هم علاقه ای نداری و امیدوارم خودت رو گول نزنی، کامنت خیلی مهربانانه بود، باعث شد عمیقا بهش فکر کنم. حالا براش جواب هم دارم، ولی مجبورم بهتون بگم نه به خودم دروغ میگم و نه خودم رو گول می زنم. من در حد خودم انسان ساده زیستی هستم، تو شرایط و امکاناتی که دارم هستم، هرگز دلم پر نمی زنه برای ماشینای گرون تر از چیزی که دارم. هیچ وقت آرزوی داشتن گوشی اپل و اپل واچ نداشتم، با اینکه اطرافیانم  دارن و یا چهار ساله که گوشیم رو عوض نکردم با اینکه امکان تعویضش رو داشتم، و جالبتر از اون حتی لپ تاپ شخصی هم ندارم با اینکه سایر اعضای خانواده دارن، شما نوشتی به ساعت گرون فکر می کنی و خودت رو گول میزنی که اهل تجملات نیستی، من به سوآچ200، 300هزار تومنی فکر می کنم هر کسی در شرایط خودش می تونه ساده زیست باشه یا بلند پرواز، من با شرایطی که دارم و می دونم که میشه خیلی بهتر از اینها رو داشته باشم و نمی خوام، پس واقعا تجملاتی نیستم. 

این هم کامنت دوستمون... شما هم نظرتون رو بگید، من ناراحت نمیشم. خوشحالتر میشم اگر صداقت داشته باشین:) اون قسمت که درباره ی ثروتمندتر بودن همسر از پدر نوشتن خیلی خیلی برام نامفهومه، چون مگه من از شرایط زندگی در خانه ی پدری و بی پولیش گله ای چیزی کردم؟


یه وقتایی از عدم علاقه ی کسی به خودم اطمینان پیدا می کنم، خیلی به هم می ریزم. خیلی... 

نیازی به صراحت کلام و بیان دوستت ندارم نیست، کافیه به رفتار اطرافیان کمی دقت کنید. 


+ از هرگونه دلداری بپرهیزیم.