مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

یک قرص ماه مثل صورتت حتی...

می خواهم بدانم یعنی میان تمام این قرصهای موجود در قوطی داروها، یک قرص حتی یک قرص برای رفع دلتنگی نیست؟ 

یا از میان این همه هیچ قرص ماهی نیست که مرا یاد صورت ماهگونه ت بیندازد؟ 



فرقت

تو این یکی دو هفته ی اخیر خواسته هام خیلی زود اجابت میشد، مثلا وقتی عمیقا به دلتنگیم فک می کردم می اومد و از تنهایی و دلتنگی رهام می کرد. 


+ توهم داشتم امروزم همچو اتفاقی میفته اما نیفتاد. 

هوس می کنیم...

استیک رستوران پاستا با سس قارچ فراوون و سیب زمینی... 

یامی


هوس کردم... 

دعوتش کنم به یه شام خوشمزه و دو نفره، هاه... 

#موقت

ما همگی خوبیم، اگر خبر خوب یا بد جدیدی بشه اطلاع میدم :) 


+ جواب آزمایش 29 م میاد و اگه اونم خوب باشه دیگه خوب خوبم و می تونم اون روز جشن و پایکوبی بر پا کنم. 

+ حالا می تونید برای وضعیت روحیم دعا کنید که کمی از مشنگی در بیام و دعوتتون می کنم به خوندن پست قبل، برای درک اوضاع

سپاسمندم

میم . ر

وقتی آرزوهات هم سو نیستن...

گفته بودم که من مدتهاست همچو آرزویی نداشتم، مدتها بود اصلا به این وضوح از خدا چیزی رو نخواسته بودم که مربوط به خودم باشه. من در کنار این آرزوی خیلی شخصی، یک آرزوی خانوادگی هم دارم که با آرزوی فردیم در تضاد و تعارضه. 

این روزها مدام با خودم فکر می کنم چطور میشه آرزوی شهادت داشته باشی؟ در حالیکه آرزوته سالهای سال کنار خانواده ت به خوبی و خوشی زندگی کنی؟ 

خلاصه که تنها آرزوی یواشکی من تو دلم مونده و به خدا گفته نشده، یعنی به مرحله ی خواستن از خدا نرسیده، چرا که اگر بخوامش پا گذاشتم روی دعا و آرزوی چندین و چند ساله ی خودم و خونواده م... خلاصه که بد وضعیتیه، خب این همه مدت بی آرزو بودم نونم کم بود؟ آبم کم بود که حالا آرزو دار شدم؟ 


+ اگه پیشنهادی دارین در زمینه ی تحقق دو آرزوی در تعارض لطفا دریغ نکنید. 

+ شبهای قدر نزدیکه و بعد از سلامتی می خوام که ازش بخوام با تمام وجودم... ولی اول باید به شرایط پیچیده ی تضاد دو آرزو فکر کنم. 

+ تا حالا تو همچو شرایطی بودین؟


استرس کشنده

تمام امروز به تعوع، ضعف و سر درد گذشت. 

بابا رو بردن اتاق عمل، چشمش رو عمل می کنه.

امتحان امروزم خیلی بد بود، تمام طول امتحان به سختی نشستم و وقتی اومدم بیرون حالم به هم خورد. از حالت تهوع متنفرم.

زندگی خوبه همچنان و خواهرم تو حیاط بیمارستان نشسته و من تو حیاط دانشگاه تا حالم بهتر شه و بتونم برم پیشش...

صبح فردا سخت ترین امتحان دوره ی ارشدم رو دارم. 

قفسه ی سینه م درد می کنه و مجبورم مدارا کنم. 

من دوست نداشتم از مشکلم بگم، چون شاید چیز مهمی نباشه و من الکی عزیزام رو نگران کردم، به عزیزترین کسهام نمی خواستم بگم و نگفتم اتفاقا، یکیشون وقتی فهمید شاکی شد، خیلی خیلی شاکی شد. دلیل دیگه هم این بود که آدما وقتی نگران میشن واکنشهای بد نشون میدن، بیماریت سخته؟ با عمل حل میشه؟ دارویی داره؟ سرطانه؟!  و دسته ی بعدی هم میگن بی خیال هیچیت نیست لوسی، خودتو جمع کن و فلان که هر دو دسته روانم رو به هم می ریزن. دیروز وقتی بهش گفتم و نگران شد دلم خواست بمیرم براش، به معنای واقعی واژه دلم خواست بمیرم براش...


+ نگرانم نباشید، من فهمیدم همونطور که آدمهای عادی دو دسته ن، دسته ی اول خونسرد و دسته ی دوم مسترس و مضطرب، پزشکا هم همینن، یک تعداد ته دل خالی کن و یه تعداد امید بده الکی الکی... من دسته ی دوم رو دوست تر دارم. اگه پزشکید و اینجا رو می خونید، خیلی زیاد در نحوه ی برخورد با بیمارتون دقت کنید، خیلی زیاد... به نظرم باید بدونید با هر بیمار چطور رفتار کنید. کارتون سخته، می دونم.

+ جواب آزمایشام 29 حاضر میشه، گفته بودم نه؟ خیلی دیره...اه

دعای سحرم زنده شدن تو باشه، خب؟

امروز وسط تمام درگیریها، دلگیریها و استرس ها، تنها چیزی که تونست اشکم رو در بیاره اون خبر بود، اون خبر لعنتی که برای من چیزی شبیه به مرگ مهم ترین خاطرات زندگیم بود.

شما چه می دونید که من هنوز دوست داشتنی ترین اپلیکیشن دنیا می دونمش، شما از یاهو چی می دونید؟ شما از لحظات من چی می دونید؟ احساس می کنم اتفاقهای بدی در راهه و دلم می خواد به خودم دروغ بگم و بگم که خداحافظی با یاهو مرگ خاطرات نیست، مرگ نوستالژی زنده نیست و با رفتن یاهو اتفاقهای بهتری تو زندگیم رقم خواهد خورد.

برای خودم... برای او

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من طاقت دیدن غم تو رو ندارم. بفهم...

مجبورم کرد حقیقت رو بهش بگم و اینجوری یه غم بزرگ به غمهام اضافه کرد...



من برنگشتما! :-"

یه بار چوپان تصمیم گرفته بود که برای مدتی ننویسه، بعد یه روز اومد نوشت سلام، من برنگشتم هااا فقط خواستم فلان اتفاق رو ثبت کنم، خلاصه تهدید وار برگشته بود.

حالا حکایت منه، امروز از صبح تا حالا همش درگیر بودم، انشالله ختم به خیر شه و طوری نباشه، با دکتر اصلیم تماس گرفتم و آرومم کرد، گفت فقط صبوری کن تا جواب بیاد و سونو هم برو تا برگردم رشت... که خب میرم.

---

این بین اتفاقات بامزه ای هم افتاد که دوس داشتم ثبتشون کنم، 

خانمی که ازم آزمایش گرفت بهم گفت چهره ت چه معصوم و خوبه بی آرایش(با آرایشم رو ندیده ها)، ازم خواست یادش بدم شالش رو مثل من محجبه طور ببنده، منم با اینکه بی حال و مضطرب بودم یادش دادم و گفت اینجوری می بندم فردا و یادت می کنم. 

تو آزمایشگاه یه پیر زنی کنارم نشست و خونشو گرفتن، نگاهم کرد گفت من بمیرم الهی، جوون طفل معصوم خدا الهی شفات بده، تو دیگه چرا، تو که سنی نداری هم سن و سال نوه کویچک منی... مهگل من هم سن توعه، و از ته دل داد میزد خدا این بچه رو شفا بده و هرچی اون خانوم پرستار بهش میگفت ایشون طوریشون نیست اهمیت نمیداد و طلب شفا می کرد از خدا و منم به پرستاره گفتم خب شاید طوریم باشه و ما که نمی دونیم. گفت ایشالا که نیست ولی راس میگیها... بذار دعاشو کنه

از اونجایی که روزه بودم خب دستشویی نداشتم و آزمایش قند و اینا هم داده بود دکترم، به مدت یک ساعت و اندی نشستم تو آزمایشگاه بلکه دستشوییم بگیره و آخرشم خانومه گفت این مقدار کمه(!) یه کم دیگه بشین بیشترش کن و گفتم خانوم تو رو خدا چونه نزن و خودم مردم از خنده، بله یه همچو روحیه ی جالبی دارم من، حالا از درون دارم سکته می کنم که طوریم باشه ها... 

جالبترین اتفاق امروز این بود که...

رفتم دفترچه م رو گذاشتم واسه پذیرش گفت آزمایش بارداریه؟! و باعث شد کلی خیال پردازی کنم که یه روزی ممکنه منم برای همچو چیزی برم آزمایشگاه و خب کمی حالم بهتر از قبل شد.

+ این دفترچه بیخودا رو هیچ دوس ندارم، هر بار مریض میشم اعتبار نداره و باید تمدید شه، الانم 7روز مونده به اتمام اعتبارش... بعد سوالم اینه که آزمایشی که با این بشه 100تومن، بدون این چند میشه واقعا و چرا اینقدر خدمات درمانی گرونه؟ تازه این هزینه ی یه آزمایش خون خیلی ساده بود.

...

من خوبم بچه ها... 

  ادامه مطلب ...