مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

می می یا ممه؟ مساله این است.

بچه ست دیگه، طبیعیه که منو میمی! یا ممه صدا کنه :|

درحالیکه بی ترمز و شتاب زده میاد سمتم صدام می کنه میمی و ممه و این بین میم میزنه رو پیشونیش و میگه یا ابرفرض 

این چرا وقتی چیز! می خواد به تو حمله می کنه=))))))))))؟ 

میگم شیر نمی خواد که:| داره اسممو صدا می کنه! میگه چه سعادتی نصیبت شده پس=))) ممه و میمی آخه؟

آقا جان من چی کار کنم که اول اسمم میم داره و چی کار کنم که جوجه طلایی بهم محبت داره و صدام می کنه؟! اه... :دی


+ بچه مون درست درمون حرف نمیزنه هنوز ولی خیلی راحت راه میره و هونصد تا دندونم داره دیگه! ما خونوادگی از 6ماهگی دندونای چرندمون در میان و تا 6سالگی خراب میشن:)))

+ ضمنا نامبرده عاشق سیم و بند لباسه و هر بندی پیدا کنه اینقدر می کشه که پاره ش کنه، بیشتر توضیح بدم یا کافیه؟ بند تاپ نازنینمو جر داد و خلاص شد:دی وقتی پروژه موفقیت آمیز بود دستشو برد سمت بندهای دیگه که بنده با تلاش فراوان مانع خراب کاری های بعدی شدم:)) 

+ نامبرده هیچ شباهتی به خانواده ی ما نداره و روز به روز بور تر و شبیه باباش تر میشه و این خیلی نامردیه:(( هرچند که باباش خیلی گله:دی 

+ قراره فردا مثلا به بهانه ی یک سالگیش ازش عکس بگیریم امیدوارم اجازه بده پدرسوخته و روان پاکمون نکنه، امروز تا حد مرگ آتیش سوزونده :دی

...

فکر کردم بهتر است از اینجا بروم، چرا؟

چون وقتی من ازش بی خبرم، او هم باید باشد. با خودم فکر کردم شاید روزی وقتی دلش کشید و آمد اینجا...

رواست من اینقدر بی خبر از او و او آنقدر با خبر از من؟ 



اولین حقوق شیرینم ^-^

بی خیال پست قبل... بیاین حرفای خوب بزنیم! 

به نظرتون یه آدم با اولین درآمدش چی میتونه بخره؟

خوشالم، خوشاااال... 


+ پیش تر از تدریس و خیلی پیش تر از ترجمه پول در آورده بودم البته و این درآمد حاصل از کارگاه اولیه :دی

تصمیم کبری

دارم فکر می کنم واقعا کار درست چیه؟

نوشتن؟ ننوشتن؟ 

اینجا نوشتن؟ یا جای دیگه نوشتن؟ خیلی خسته کننده شده فکر کردن به این جریان...



+ قطعا اسباب کشی از اینجا منجر میشه به ناراحت کردن دوستای خاموشم و من اینم نمی خوام... هرچند که زندگی من بی اتفاق از اونیه که بخواد خوندنی و نوشتنی باشه، ولی چون خودم به مدت سه سال خواننده بودم فقط و فقط... درک می کنم وقتی زندگی کسی رو دنبال می کنی و یهو میره گم میشه چه حس بیخودیه


اتفاقات بامزه ی امروز

زنجیره ی اتفاقات...


یک ماه پیش بود، روزه بودم و وقت برگشتن از دانشگاه مسیرمو کمی تغییر دادم که نون از نونوایی محبوبم بخرم. بگذریم که نونوایی هنوز نونش آماده نبود و مجبور شدم برم نونوایی دیگه و تافتون بخرم چون اذون شده بود و منم بی حال بودم و نمیشد منتظر بمونم. 

وقتی رفتم تو کوچه یکی از بچه های کارشناسی رو دیدم ازم پرسید آیا هنوز همسایه ایم یا از اون خونه رفتیم؟ که گفتم هنوز هستیم و هر دو ابراز تعجب کردیم که از سال 90 و91 هیچ وقت همدیگرو تو کوچه ندیدیم! ازم پرسید چی کارا می کنم و مطمئنم که وقتم رو نگرفته؟ گفتم مطمئن باش و چند دقیقه ای صحبتمون به طول انجامید، از کارش می گفت که خیلی سنگینه و تازه خیلی هم اتفاقی گیرش اومده، ازش پرسیدم چه رشته ای می خونه؟ و وقتی اسم رشته ش رو گفت تعجب کردم و پرسیدم آیا واحد ایکس رو پاس کرده؟! 

که در جواب گفت همین ترم این درس رو دارم و دعوتم کرد یه روز برم تو کلاسشون و خیلی هم از استادشون تعریف کرد و گفت خانوم بسیار با شعور و با دانشیه و خیلی از مهمون توی کلاس استقبال می کنه، گفت علامه خونده همه ی دوره هاشو امسالم از ایران میره، ازش پرسیدم آیا اسم استادشون خاتم نیست؟ که گفت نه و اسمش برای مثال برزگر هست. 

تا اینکه  هفته ی  پیش استادم صدام کرد و گفت نمی دونم دقیقا چه کمکی میتونم بهت بکنم اما کم کمش این هست که شماره ی اون استاد رو داشته باشی و تو کلاسش شرکت کنی و ازش بخوای کمکت کنه، که بتونی برای گروه مفید تر هم باشی... هم ازش سوالت رو بپرسی(یه سوالی داشتم که استادم نمیتونست جواب بده و میگفت اطلاعاتم کمتر از اونی هست که بخوام نظرمو بگم)

بهش گفتم راحت نیستم با اون استاد تماس بگیرم و ازش چنین درخواستی کنم به عنوان یه دانشجو و به نظرم این حرکتم بی احترامیه! پیشنهاد داد خودش تماس بگیره و گوشی رو بده به من که باهاش صحبت کنم. چون روزهایی که استادمون رشته اون خانوم رشت نیست و نمیشد یه روز با هم بریم دعوتش کنیم که بیاد. 


امشب وقتی تو تختم بودم چشام بسته شد و توی خواب(!) شما بخونید عالم معنا:)) یهو یاد این افتادم که اون روز سپیده رو تو کوچه دیدم و انگار اسم استاد اونام برزگر بود و انگار استادمم اسم اون خانوم رو گفته بود برزگر و پریدم گوشیمو برداشتم و یه پیام دادم که سلام و میشه اسم استاد درس ایکستون رو بهم بگی؟! گفت سلام، چرا این هفته نیومدی؟! منتظرت بودم(بهش گفته بودم برای کاری نزدیکای دانشگاهشونم اون روز و گفته بود برم حتما پیشش) اسمش برزگر بود و من چشام داشت از حدقه میزد بیرون، گفتم این هفته میام حتما اگر زنده باشم و براش توضیح دادم یه کار کوچیکی هم باهاش دارم و حالا خیلی ذوقناکم چون استادم خوشحال میشه اگر ببینه خودم تونستم برم و باهاش صحبت کنم. امیدوارم بتونم ازش کمک بگیرم و امیدوارم اتفاقای خوبی در راه باشه و امیدوارم استادم تو کارش موفق بشه و منو خوشحال تر کنه... این روزا یکی از آرزوهام به ثمر نشستن تلاش های استادمه

خلاصه کلید اسرار این بود که من اون روز یه پست نوشته بودم که خیلی شادمان داشتم دانشگاه رو با کاپشن قرمزم ترک می کردم که استادم منو دید و گفت یه کم دیر نیست برای رفتن به خونه:)))؟ منم خدافظی کردم و نگفتم روزه م ولی اومدم خونه و این اتفاق باعث شد بعد حدود  5سال هم کلاس کارشناسیمو ببینم و بعد پریشب یهو یادم بیاد اسم استاد اونام همچو چیزی بوده و استاد اونا استادی هست که من دنبالشم!!! و خب همه ی این اتفاقا باعث تعجبم شده و یکی دو تا اتفاق بامزه ی دیگه هم بود که میام و ازشون می نویسم.


 


و واقعا هنوز هم صدای بارونو می شنوی؟

صدای بارون میاد، صدا اوج می گیره و من رو از جام بلند می کنه...

جلوی پنجره می ایستم، به یاد قدیم با لحنی پر از ذوق میگم صدای بارونو می شنوی؟ 

بی نظیره، بی نظیر... 


+ ..... 

+ تو دیگه صدامو نمی شنوی، همونطور که من... 

+ از دست دادن خیلی سخته، حتی اگر عزیز ترین هات رو از دست داده باشی و حتی اگر فکر کنی دیگه چیزی برای از دست دادن نیست، کم کم اتفاقاتی میان و یادت میندازن که هنوزم هست، هنوز باید از دست بدی و هنوز باید رنج بکشی


 

ادامه مطلب ...

حس خوب یعنی از این دیدارهای غیر منتظره

در همین حد بگم که هیچی نمی تونستم به اندازه ی یه دیدار اتفاقی اونم جایی نزدیکی های کافه رشت هیجان زده م کنه...


+ چوپان رو دیدم، بعد مدتهااا -_- 

دلم برای انرژیش تنگ میشه، برای خودش نه

یهو به ساعت نگاه کردم و دلم لرزید. استادم الاناست که از خواب بیدار شه و حرکت کنه به سمت رشت... اون وقت من هنوز خوابم نبرده! 


یه وقتایی فکر می کنم واقعا چطور همسر همچین آدمی تحملش می کنه؟ چند روز پیش بهم گفت برای جمعه هامون باید برنامه بذاریم، اگر این اتفاق بخواد بیفته جمعه ها رو باید 4 5 ساعت برنامه ی مفید داشته باشیم و من فقط تو این فکر بودم که این دقیقا کی خانومش رو میبینه؟! اصلا میبینه؟! 

ازم پرسید چیه تو فکر رفتی خانوم ر... نمیتونید نه؟ گفتم والا مشکلی نیست. پنج شنبه ها نمیتونم راستش ولی جمعه ها دیگه مشکلی ندارم، ( احتمالا فکر کرد پنج شنبه ها می خوام با دوست پسرم برم ولگردی، اما ما پنج شنبه ها میریم سر خاک، و از وقتی اون از دنیا رفته دیگه هیچ جمعه ای بیرون از شهر نرفتیم جز یک بار انزلی) گفت دانشجو اینقدر پایه واقعا؟ ممنونم که نه نمیگی... با اینکه خودمم میدونم احتمالا نمیشه ولی همین که زود نمیگی نه، حس خوبیه 


+ همه خوابن و من با خودم حرف میزنم:)) 

اس ام اس مشکوک

اس ام اس داد و گفت بد موقع ست، خیلی سخت شماره ت رو پیدا کردم، خیلی سخت... خواستم بمونم فردا شه ولی فکر کردم همین امشب اس ام اس بدم.

لبخند فرستادم. 

نوشت یه کم حرف بزنیم؟! اگر مایلی... حضوری که نمیشه و من هم درک می کنم.

گفتم نه من خسته م... صبح باید پاشم. با اجازه تون

و بعد فک کردم واقعا چرا باید برای پیدا کردنم تلاش می کرده؟ 

و چی می خواسته بگه؟ و از ته دلم آرزو کردم می تونستم بلاکش کنم... و اینکه چرا من ابراز تعجب نکردم و اینقدر عادی بر خورد کردم؟! اه به من...


امروز روز خوبی بود، وقتی دانشگاه بودم خوب بود، شب خوب بود، بعد مدتها هدیه ی بی مناسبت گرفتم. خیلی خوب بود. اما از وقتی به تختم برگشتم دیگه هیچی خوب نبود... اتفاقی چیزی رو تو گوشیم دیدم که باعث شد به هم بریزم. حس آدم های معتادی رو دارم که دارن ترک می کنن و ترک هم درد داره خب...


ادامه مطلب ...

خدایا من فقط تو رو دارما...

خواهرم میگه من هیچ وقت بلد نبودم مثل تو شاد باشم، کاش همیشه اینقدر شاد و پر انرژی باشی... من بلد نیستم فیلم بازی کردن رو، وقتی حالم بده یعنی بده دیگه و نمی تونم پنهونش کنم.


و اون نمی دونست من امشب بعد اون همه انرژی صرف کردن برای خندوندن خونواده چقدر اشک ریختم.  چقدر دم اذان صبح وقت وضو قلبم فشرده بود و چقدر دلگیر بودم از تمام اتفاقای اخیر زندگی و چقدر اشک ریختم. بی اینکه کسی اخمم رو در طول روز دیده باشه... بچه ها لطفا غم هاتون رو تو خونه های غمگین و پر استرستون بروز ندین. یاد بگیرین خودتونو جایی غیر از جلوی همه خالی کنید، واقعا خونه ها نیاز به انرژی مثبت دارن و شما با بروز غم و مدام حرف زدن از بدی ها خونه رو از هرگونه انرژی خوبی خالی می کنید. نکنید، نکنید... تمام بدی های دنیا رو که داشته باشم، این خوبیم رو واقعا دوست دارم و همین که به خوش رویی در فامیل نزدیک و خانواده م شهره م برام کافیه


  ادامه مطلب ...

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد.

گفت حلالم کن و من فکر کردم چه حقی دارم که حلالش نکنم؟ 

مگه میشه کسی رو اونقدر دوست داشت و حلال نکرد؟ چطور میشه واقعا؟

اما چیزهایی هست که برام عین روز روشنه و حس می کنم اون چیزها برای اون عین روز روشن نبوده و از این جهت نگرانشم... 

خیلی نگرانشم


 

ادامه مطلب ...

ممکن بود روزی با کسی ازدواج کنم. خیلی امکانش زیاد بود... 

اون آقا آشنا بود، خیلی آشنا...

و حالا متوجه شدم اون آقا پدر شده، مبارکشون باشه الهی :) 

پدر واقعی هم نه هنوز، در شرف پدر شدنه...

  ادامه مطلب ...