مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

روزهای بد همچنان، دل نمی کنن از زندگی ما...

اگر صبح امروز رو نادیده بگیرم، باید بگم روز وحشتناکی داشتم و بی اندازه اذیت شدم و همه چیز بد بود و ... 


  ادامه مطلب ...

در باب روغن زیتون جان

امشب بالاخره یه روغن زیتون خوب زدم به بدن... 

می دونستم واقعا مرغوبه و چیز خوبی باید باشه، بعد می دونستم کسی تولیدش می کنه که خیلی تو کارش دقیقه، درسش رو خونده حتی،  ولی شک داشتم تفاوت طعم با سایر روغن ها داشته باشه، که داشت.

من نه بازاریابم:دی، نه سودش تو جیبم میبره اگه کسی بخواد بخره، اما از اونجایی که محصولات درجه یک رو باید معرفی کرد گفتم منم این کارو بکنم. فعلا دنبال یه عسل خوب هستم که ازش مطمئن باشیم و طعمشم باب میلم باشه...




ادامه مطلب ...

خیلی دیره ولی هیجان انگیز بود و باس می نوشتم زود *_*

حدود 15 سال پیش هم کلاسم بودن و حالا دارن میان کارگاه خواهرم برای آموزش، حس خیلی غریبی بهم دست داده... ممکن بود من اصلا نفهمم و یهو بیان ببینمشون و اون موقع فک کنم حس بدی بهم دست می داد، همین حالاشم که شناختمشون ذوق و اشک دارم با هم:دی

روزای دانش آموز هر سال می رفتیم راه پیمایی و چقدر مدیر طفلیمون رو نصفه جون می کردیم با شیطنت هامون، چقد کوچولو بودیم خدایا...

هیجان یا تنش... مساله این است.

شایدم راس میگه ها، مثلا من اصلا لازم نبود خودمو به این روز بندازم که هی بخوام برم و بیام برای دیدن استادم و پرسیدن سوالامو خوندن کتاب... ولی خودمو انداختم وسط ماجرایی که می دونستم بیشتر از چیزی که فکرشو می کنم زمان لازم داره!


یا مثلا من آدم خوشحال تری هستم وقتی کار سرم ریخته و تحت فشارم، نه فشارهای عصبی البته که واقعا ظرفیتش رو ندارم. در مجموع وقتی به قضیه نگاه می کنم می بینم زندگی پر هیجانی دارم و نمی دونم قصد داشتن چونان زندگی رو داشتم یا نه، ولی هیجان زندگیم اصلا کم نیست و به واقع آرام و قرار ندارم.


  ادامه مطلب ...

مگی و چوپان

اصرار داشتم که به چشم زخم و  ... اعتقادی ندارم و خواهرم و چوپان بیشتر از همه اینو ازم شنیده بودن و هردو معتقد بودن اگر مسلمونم باید بهش اعتقاد داشته باشم و ...


وقتی از رابطه م با چوپان می نوشتم، یا سفرهامون خیلی ها می نوشتن از ته دل آرزو کردیم جات باشیم و خیلیها حتی با حس منفی چیزایی می نوشتن که با خودم فکر می کردم نکنه اتفاق بدی برای خودمون و رابطه مون بیفته، ته دلم باور داشتم ممکنه چشم رومون اثر بذاره و حالا می بینم این اتفاق افتاده... البته نه با دلخوری و ناراحتی، صرفا با بی حالی هر دو و مشغله های زیاد و درگیر بودنها، خیلی وقته نمیشه همو ببینیم و نمیشه ساعتها بخندیم و سفر بریم و ...اصلا چرا سفر؟ حتی سینما...

دم اذان صبح...

من خوب بودم، همه چی خوب بود تا وقتی صدای اذان رو شنیدم... 

برای چوپان نوشتم یادش باشه صدقه بده و یهو بغضم ترکید، من اصلا بغضی نداشتم و این روزها الحمدلله همش خستگی کار بود و روحم شاداب... اونقدر گوله گوله اشک ریختم که گردن و یقه م خیس شد.  خدای بزرگم می دونی چقدر از دنیات می ترسم نه؟ 


 

ادامه مطلب ...

اولین روز صفر...

حساب کار از دستم در رفته، ولی تا جایی که میدونم باید یکی دو تا روزه ی قضا داشته باشم هنوز... من عادت به انجام کارهای مستحبی ندارم، نمیگم بده، ولی تو واجباتش هم کاهلم و وقتی کاهلم نباید به مستحبات مشغول شم و واجباتم ناقص تر شه، خلاصه وقتی میگم روزه بودم فکر نکنید روزه ی مستحبی گرفتو م خیلی خوب و مومنم و به فکر مستحبات، ابدا اینجوری نیست و فعلا اندر خم یک کوچه ام! واجباتمم درست درمون انجام نمیدم.

چند روز پیش با خواهرم تصمیم گرفتیم روزه ی مستحبی بگیریم گفته بودم یه روز تو ماه محرم میگیرم برای حامد، خب گرفتم و حالا شک دارم و سوالم اینه وقتی کسی روزه ی قضا داره از رمضون گذشته ش می تونه روزه ی مستحبی برای کسی بگیره؟! یکی دو تا باید بگیرم و خیالم راحت شه اینجوری تو روزی که حامد وصیتش رو نوشته بود میتونم دوباره براش روزه بگیرم، باشد که غرغرهایمان را ببخشد، آخ بعد مرگش چقد غر زدم بهش و چقد بدیشو کردم پیش خودم و خونواده و چقد شاکی بودم از این همه یهویی مردنش و روانمونو به هم ریختنش، هنوز معتقدم اگر  محتاط تر بود این اتفاق نمی افتاد...



+ صدای خوب اذان میاد.. آخ خدا...همون اذانی که به وقت سپردنش به خاک تو محوطه ی قبرستون پخش بود، وای خدا *_*

خدا تو هم دلت برا کسی و چیزی تنگ میشه یعنی؟

داشتم چرت می زدم که یهو صدای استادم تو گوشم پیچید، درباره ی فلانی هم بخونااا، اصلا نگو بی ربطه فقط بخون ربطش رو من می دونم نه تو... و اینگونه بود که از تختم پاشدم و جلوی کتابخونه ی کوچیکم زانو زدم، کتابی که باید رو برداشتم و به تختم برگشتم و حالا دو تایی داریم با هم چرت می زنیم و من به غذای خوشمزه ی ناهار فردا فکر می کنم که می خوام جای سحری تا دقایقی دیگه ببلعمش *_*


  ادامه مطلب ...

هنوز بیدارم، هنوووز

از صبح تا دقایقی پیش سر پا بودم و حتی فرصت خوردن ناهار دو لقمه ایم رو هم نداشتم، شب که اومدم خونه بوی آش دوغ مادرم نابودم کرد و به اندازه ی صبحانه، ناهار و شام امروز و فردام خوردم و حالا منتظرم که به ملکوت اعلا بپیوندم. 


  ادامه مطلب ...

لاهیجان

دوست استادم امروز بی مقدمه دم پنجره ایستاد و گفت آدم دلش می خواد تو این هوا بره بگرده، بره لاهیجان!!!!!! من یه بار همش رفتم. صحبت کنیم یه روز بریم خارج از محیط دانشگاه جلسه رو برگزار کنیم مثلا بریم تا لاهیجان و تو فضای آزاد...

تو فکر و دلم گفتم واقعا ها، انگار فکر من رو خونده، چند وقته می خوام اونجا باشم و امروز دم دمای ظهر هی تو فکر لاهیجان رفتن بودم، کمی بعد اون رفتم و صفحه اینستاگرامم رو باز کردم. دوستی از دانشگاهشون عکس گذاشته بود، نمایی از حیاط پشتی دانشگاه لاهیجان و من تا چند لحظه دهنم باز مونده بود و چشام گرد بود و فقط با خودم فکر می کردم خدایا چقدر عجیب اتفاقای دنیای من به هم ربط پیدا می کنن... یک لحظه فکر کردم اون جلوی پنجره ایستاده بود و به لاهیجان فکر می کرد، اون وقت دوستم جلوی پنجره ای ایستاده بود و داشت عکس می گرفت از هوای مه آلود لاهیجان...

اگر ذره ای باهاش صمیمیت داشتم عکس رو نشونش می دادم، مطمینم اون هم اندازه ی من شوکه میشد از دیدن عکس

خوشحالانه و کودکانه در راه درس و دانشگاه

یکی دو تا کتاب داد بهم گفت اینا رو هم یه نگاهی بکن، خیلی پیچیده ست بیان نویسنده ش ولی همون یه کم چیزایی که عایدت شه هم خوبه، گفتم باشه پس من میرم کتابخونه... ولی قبلیا مونده و نمیرسم حتی روزنامه وار بخونم این همه رو!

گفت باشه پس قبل رفتنت خبر بده چی شد و تا کجا خوندی، یه چکیده هم بیار به من بده، رفتم تو کتابخونه گفتم هوا هوای خوابه، بعد دلم خواست زیر دوش آب گرم می بودم، بعد دلم خواست واسه مامانم که روزه ست چای تازه دم کنم... شیطون گولم زد و از کتابخونه زدم بیرون به مقصد خونه حرکت کردم، پر انرژی و سرحااال و کیف کوک، شلنگ تخته اندازان کاپشن قرمز به تن، کیف کوله در هوا گردان و سرگردان و خلاصه بسیار خوشحالانه عین بچه مدرسه ای ها داشتم مسیر خروجی رو طی می کردم که دیدم گوشیم زنگ می خوره! 

+ خانوم ررررر؟!

- بله استاد؟!؟!؟ :| صدای سکته کرده م رو متصور شید.

+ بودین حالاااااا=))))))))))

- من خجالت زده و شرمگین پشتمو نگاه کردم و دیدم استادم از کتابخونه داره بهم نگاه می کنه!!! 

خدایا هیچ بنده ای رو اینجوری شرمنده نکن، دست تکون دادم و گفتم الان میام استاد =)))

+ نه نمی خواد شما که میری خونه، برو دیگه، فقط دیگه سر حرفت باش:دی 

- جیغ از چشام میزد بیرون که گفته برو خونه، ولی خیلی یواش و بی حس گفتم نه استاد خونه نمیرم که، الان میام!!! ولی اگر کاریم ندارید و فکر می کنید خیلی دیر شده دیگه برم:|

+ استادم هاج و واج از پنجره نگاهم می کرد و گفت برو شما موندنی نیستی دیگه=))) خیلی دیر شده آخه؟!


و اینگونه بود که استاد جدیمان را از خنده کشتاندیم و دستی تکان داده و دانشگاه را ترک کردیم و تمام راه آهنگ گیلکی گوش کردیم و مردیم از ذوق صدای قشنگش و هی زنده شدیم.

و اینگونه بود که ماجرا آغاز شد...

استاد آن تایمم بر خلاف همیشه این بار کمی دیر رسید، تو اتاق انتظار نشسته بودم تا بیاد و نگاهم به در بود.

وقتی اومد ایستادم و سلام گفتم. 

پرسید خیلی وقته اومدین؟ سرم رو به علامت نفی تکون دادم و گفتم نه. پشت سرش آقای دیگه ای اومد تو اتاق انتظار و کنارم ایستاد، استاد کلید انداخت و در دفترش باز شد. رفتم تو و گفت اجازه بدید به هم معرفیتون کنم، قلبم توی حلقم می زد و نگران بودم که این یکی از بچه هایی باشه که قراره درباره ی اون مساله ی خاص بشینیم و با هم صحبت کنیم و من سر صبحی سر چیزی که بلد نیستم و سر چیزی که توش مدعی هستم به چالش کشیده شم. با صدای استادم که اسمم رو صدا می کرد به خودم اومدم، بله استاد؟ 

ایشون همکار، همکلاس و دوست من هستن، دانشجوی دکتری رشته ی ایکس و من لبخندی زدم و گفتم خوش وقتم. من رو به اون از بهترین دانشجوهای دانشگاه(!) معرفی کرد، شما نمیدونید چرا اینقدر متعجبم، اما خودم خوب میدونم هیچ ویژگی ای برای دانشجوی خوب بودن ندارم. از اون مهمتر می دونم استادم آدم حرفهای غلوناک و الکی نیست. هم کلاس هم به تقلید از من اعلام کرد که خوش وقته از آشناییم و درباره م یک چیزهایی شنیده... و من متعجب تر و علامت سوال طور نگاهش کردم و ترجیح دادم چیزی نپرسم.

رفتیم داخل اتاق و نشستیم، استادم گفت برامون چای بیارن و من گفتم میل ندارم، گفت پس چند دقیقه منتظر باشید تا من بیام لازمه با دکتر کاف صحبت کنیم اگر تو اتاقش باشه، ببینیم میتونه اون روز باشه که جمع بندی داشته باشیم با هم؟! 

ما دو نفر که تنها شدیم همکلاس استاد بسیار زیرکانه از کنارم دور شد و رفت جلوی پنجره ایستاد و گفت چه هوای جالبیه،نه؟ اینجا بیدار شدن از خواب شکنجه ست، البته نه برای شما شمالی ها احتمالا...بی درنگ گفتم برای ما هم خیلی سخته، حتی خیلی خیلی سخت


گفت حقیقتش ما امروز خواب موندیم، وقتی واو! رو صدا کردم و گفتم خواب موندیم باورش نمیشد و میگفت برای من رشتی خیلی کم اتفاق میفته که بارون باعث خواب آلودگیم بشه و اونقدر که خواب بمونم و سر وقت به قرارم نرسم... گفتم چه جالب، پس خواب موندین و همون لحظه استادم وارد دفتر شد و چون حرفم رو شنید با غضب به دوستش نگاه کرد هیچ وقت دوست نداره کسی بدونه ناهار نخورده مثلا، یا صبح خواب مونده و... و بعد رو به من گفت می تونی لطفا یه گزارش کوتاه از چیزایی که خوندی و پیش تر خونده بودی و بهم گفته بودی بنویسی؟

گفتم استاد من بعید میدونم اینا به کارتون بیاد، حقیقتا چیزی که فکر کنم مفیده پیدا نکردم برای مطالعه... گفت بنویس شما فقط باقیش رو ما تشخیص میدیم. سرمو آوردم پایین و شروع کردم به دری وری نوشتن، گفتم حس خوبی ندارم به گزارش آنی نوشتن، چیز خوبی از آب در نمیاد و دکتر کاف حساسن، با اونحال مجابم کردن که بنویسم و نوشتم... اینجا همکلاس استادم گفت میشه به من بگید چی بخونم؟ مایلم یه چیزایی تو این زمینه بدونم و واو میگفت شما احتمالا میتونید کمکم کنید و منم گفتم دو تا از کتابها همراهمن(برده بودم بدم استادم بخونه و بهش گفته بودم خودم اونا رو 8سال پیش خوندم) ولی چون قدیمین فقط می تونم امانت بدمشون و اینجا فهمیدم استادم واقعا درباره م  بهش گفته بود و ته دلم حس خوبی داشتم، چون اون روز که باهاش وارد بحث شدم بهم گفت خیلی هیجان زده ست که من اینا رو میدونم و اطلاعات جالبی دارم و من فکر کردم صرفا هندونه زیر بغلم میذاره.

استادم گفت خودش میره و دو سه روزی بیشتر احتمالا رشت نیست، ولی من کتاب رو ازش پس می گیرم برای شما میارم،چون این دوست من که می بینی دانشجوی دانشگاه فلانه و استاد ایکس که ازش حرف زدی رو از نزدیک دیده، فکرشو بکنید کی رو دیده! منتها اون زمان نمی دونست چه کس بزرگی رو دیده، با هیجان گفتم جدا؟ و یادم افتاد یک بار استادم ترم اول که بودم تو خاطراتش از این دوستش حرف زده بود و گفته بود دوستش کی رو دیده، و حتی یادم افتاد که رتبه ش چطور بد شده و سال بعد چقدر همه چیز خوب شده، یادم افتاد که دوستش معتقده یا باید درس خوند یا باید ازدواج کرد... به این فکر کردم که دارم باهاش هم نظر میشم و مردهای درس خون به درد لای جرز دیوار می خورن(!) نمونه ش استادمون، که فکر می کنم همیشه دانشگاهه و هیچ وقت خونه نیست، همیشه برای من در دسترسه و این یعنی عموما برای خانواده ش در دسترس نیست.

اما فقط گفتم خیلی شانس بزرگیه که آدم شخصیت های علمی هیجان انگیز زندگیش رو از نزدیک ببینه هرچند که نتونه هیچی از حرفاشون بفهمه و یا ندونه چقد بزرگن... گفت من می فهمیدم البته، فقط برام جذابیتی نداشت چون من تو رشته ی خودم باید فلانی و فلانی رو می دیدم، میدونید چی میگم؟ در واقع دیدن آدم های غلط هرچند بزرگ برای ما هیچ سود و لذتی نداره... 

با تمام وجود با حرفش موافق بودم و رفته بودم توی فکر که گفتم مثلا ترجیح میدادین تو سفرتون آقای ایکس رو ببینین درسته؟ و هیجان زده گفت چطور حدس زدین ؟! 

آقای کاف در همین لحظه اومد و رعشه به بدن هر سه انداخت و گفت دیییره، دیره دیره شما اینجایین؟! و ما کوله و کیف به دست دویدیم سمت آسانسور... من هنوز نمی دونستم برای چی دیره، چه کاری قراره بکنیم و جریان واقعا چیه، فقط همراه با جماعتی که می دویدن حرکت کردم! می دونستم قراره تو اون سالن هیجان انگیز بشینیم امروز و سه شنبه دیگه اینجا نیستیم...

ادامه مطلب ...