دوست استادم امروز بی مقدمه دم پنجره ایستاد و گفت آدم دلش می خواد تو این هوا بره بگرده، بره لاهیجان!!!!!! من یه بار همش رفتم. صحبت کنیم یه روز بریم خارج از محیط دانشگاه جلسه رو برگزار کنیم مثلا بریم تا لاهیجان و تو فضای آزاد...
تو فکر و دلم گفتم واقعا ها، انگار فکر من رو خونده، چند وقته می خوام اونجا باشم و امروز دم دمای ظهر هی تو فکر لاهیجان رفتن بودم، کمی بعد اون رفتم و صفحه اینستاگرامم رو باز کردم. دوستی از دانشگاهشون عکس گذاشته بود، نمایی از حیاط پشتی دانشگاه لاهیجان و من تا چند لحظه دهنم باز مونده بود و چشام گرد بود و فقط با خودم فکر می کردم خدایا چقدر عجیب اتفاقای دنیای من به هم ربط پیدا می کنن... یک لحظه فکر کردم اون جلوی پنجره ایستاده بود و به لاهیجان فکر می کرد، اون وقت دوستم جلوی پنجره ای ایستاده بود و داشت عکس می گرفت از هوای مه آلود لاهیجان...
اگر ذره ای باهاش صمیمیت داشتم عکس رو نشونش می دادم، مطمینم اون هم اندازه ی من شوکه میشد از دیدن عکس
من تا حالا لاهیجان نرفتم
یاد منم باش اونجا
چشم اگر رفتم حتما :*
دیگه تائید نمی خواد این ، فقط خوب باش
:**
مگی تو خیلی وقته دلت لاهیجان میخاد چرا نمیری؟؟
خیلی دوره ازتون؟؟
نه بابا نزدیکه=)))
دو هفته پیش از نزدیکش رد شدم تو شهرش رفتم ولی بالای بام نرفتم، من دلم می خواد نصفه شب برم تو شرایط خاص برم... ولی تنهاییشم بدک نیست، به زودی باس برنامه بچینم برم
سلام دخترکی با لبخند :)
کجایی؟ پست نمیذاری دلواپست می شم
سلام
شیفته ی پیگیر بودنتم من ^-^
عزیزی شما من هستم، از صبح نبودم و الان ناااابودم=))
بله عزیزم
روزهای خوشت مستدام مگی بانو هر چند خوشی کوچولو
عزیزکم...
همه چیز خوبه؟ کوچولو جان عزیز چطور؟
همهی این هماهنگیها که نمیتونن تصادفی باشن :) خدا هم حواسش هست حتما :) من اینو مطمئنم :)
آم...
نمیدونم چی باید بگم دقیقا
خب خودت یه صمیمیتی ایجاد میکردی شاید یه فرجی هم میشد!
موقعیت خوبی هم بود! :)
یا خود خدا، نمی خواستم صمیمیت ایجاد کنم با مرد غریبه بابا:|
پس سلام ادمخوار.....فقط منو نخوری که هنوز خیلی ارزو دارم
نه بابا نمی خورم از راه دور
این هماهنگیهای عجیب و غریب خیلی شوکه میکنه آدم رو... یه جور نامحسوسی به آدم میگه که خدا حواسش به حواست هست :)
اوم، من سر چنین جریان هایی فکر نمی کنم خدا حواسش هست، بیشتر به کائنات و تصادف ها و ... ربطش میدم تا خدا
وااااااااای، خدای من! چه باحال مگی
چه همزمانی دوست داشتنی و قشنگی
خییییییلی دختر
خیلی ها، اونقدر که من وقتی کامنت میذاشتم داشتم سکته می کردم:دی
ولی لازم بود حجم حسادتم رو ابراز کنم
یادش بخیر منم لاهیجان درس خوندم
ولی هر چقد استخر و بام سبز و کوکی های داغ و با چایی دوست دارم
هیچ خاطره خوشی از دوران تحصیل و دانشگاهم ندارم
واسه همین هم ذات پنداری عجیبی با اون پستایی که از تنفرت در مورد رشته تحصیلیت مینوشتی میکنم
یه کم داری شبیه گذشته مینویسی و این منو خوشحال میکنه
شاید واسه همینه که بعد مدت ها تونستم کامنت بزارم
منم دانشگاه لاهیجان رو دوست ندارم عارفه جانم، حس خوبی نمیدن بهم دانشگاه آزادهای اینجا نمیدونم چرا
هوووف الانم رو دلم مونده ولی خب دیگه سکوت کردم بس که با شخصیتم=)))
ممنونم که باز کامنت گذاشتی، شما اون عارفه ای که یه کوچولوی تو راهی داشتی؟