مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

اولین پست از محل کار:دى

اینجایی که شاغلم یه شرکت با کلی ثروت و البته بدهیه، اوضاع به طرز ناجوانمردانه ای به هم ریخته ست! 

حال من و ما خوبه، من اینجا وقت اضافی برای کتاب خوندن دارم و این خیلی خوبه، البته که اجازه دارم تو ساعات سر خلوتیم(!) هر کتابی بخوام بخونم، اما چون من آدم بی شعوری نیستم یه سری کتاب مربوط به حوزه ى کاریم تهیه کردم و اینجا اوقات بی کاریمو به خوندن می گذرونم. 

استادم میگه باید کنکور ارشد! میدادی اقلا... حیف توانایی هات نیست؟ 

بگذریم که من توانایی خاصی هم ندارم حالا، ولی اگه هم می داشتم حس می کنم الان توان شروع درس خوندن رو ندارم. 

شماها خوبین راستى؟ :دى

مگى و زندگى جدیدش

سلام

اول اینکه چرا اینقدر خوبین؟ چرا اینقدر با گم بودنام مدارا می کنین و تا نباشم ایمیل و کامنتاتون به سویم روانه میشه با این مضمون که خوبى؟ نمی خوای بیای؟ وبلاگ جدید زدى؟!

حقیقت اینه که من نه وبلاگ جدید زدم نه حالم بده، اتفاقا خیلى هم خوبم با وجود فشار کارى زیاد، خیلی زیاد اصلا... اما خوبم، راضیم از خدا، اینجورى وقتی ندارم بشینم به نداشته هام فک کنم و خدام بیشتر دوستم داره احتمالا

من همیشه گفتم تو روزاى شلوغ و کارى بازدهیم بالاتر میره، الان تو اوج روزاى شلوغم هستم و شروع کردم به خوندن قرآن روزى یک صفحه! و عهدم رو نشکستم هنوز، باشد که اندکی تاثیرش رو در شخصیتم ببینم به زودى:)

یک صفحه خیلى کمه، اما براى من کاهل خیلى خوبه همینشم...

درباره ى شغل و محل کارم... حقیقتش مایل نیستم توضیحی در این باره بدم، رشت کوچیکه و شرکت ما هم ناشناس نیست، مى خوام بتونم از خاطرات و مشکلاتش گاه گاهى بنویسم پس بهتره اسمی ازش نبرم! بر مى گردم، به زودی...


فردا یه روز تازه ست.

١. من سالمم :)

٢. متاسفانه یا خوشبختانه بد بودن حال دوستام خیلی میتونه به همم بریزه و در حال حاضر که دو تا از دوستام حال خوبى ندارن خب پر واضحه منم نتونم مثل همیشه م باشم. با تمام وجودم دارم سعی می کنم خوب کنم اوضاع رو... نمیشه اما، دعا کنید برای دوستام... لطفا

٣. میام ادامه ماجرا رو میگم، حقیقت اینه که نوشتم اما قصد داشتم یه بخشش رو حذف کنم و فرصت نکردم این کارو بکنم هنوز و به دلیل رعایت مسائل امنیتی نمی تونم بذارمش اینجا...

٤. قرار بود امروز تهران باشم، به طرز عجیب و غریبی برنامه عوض شد و من حالم بسیار گرفته شد، همچنان امید داشتم تا غروب یهو راهی شم اما نشدم، الانم شبه و مطمین شدم نمیشه برم چون حال دوستم خوب نیست. 

٥. پریسا... 

٦. همین


امروز ١٢ شهریور بنده ى حقیر شاخ غول را شکانیده و ٦١ کامنت را تایید نمودم، خصوصى ها رو فقط خوندم... ببخشید منو، خب؟ 

میتونید برید جواب کامنتاتونو ببینید:دى

مگى و زندگى جدیدش

هاه، ببینید کى اینجاس

یک عدد مگى خسّه با ذهنى بس مشغول و مغشوش و اینها... نمى خواستم نصفه بمونه ماجرا و قصد داشتم مختصر و مفید فرداش براتون بنویسم که نت نداشتم و اسیر دندون پزشکى و دکتر پوست و ... بودم، صبح تا ظهرم در حال بدو بدو در دانشگاه! نمازامم آخر وقت می رسیدم بخونم و وقتی می رسیدم اتاقم دیگه روح کی کِیِش نبود از بدن جدا شه و خسگى در کنه :دى 

یه مشت خبر بدم و برم

 ١ کاراى پایان نامه م الحمدلله داره پیش میره و از این بابت بسی خوشحالم

٢ این ماه زیاد کار کردیم و زیادم خسته شدیم، اما بزرگتر شدیم و یاد گرفتیم چى کارا کنیم براى درست کار کردن

٣ از همه براى خودم مهم تره... 


  ادامه مطلب ...

ادامه ى یواشکى:|

ابتداى این جریان بگم قرار نیست اتفاقى بین ما بیفته و فقط یه اتفاق هیجانى و عجیب بوده، که دلم خواسته بود براتون تعریف کنم(چون اون هم عین شما یه آدم مجازی بود و اینجورى بگم که ممکنه این اتفاق برای هر کدوم ازشما و من بیفته، مثلا یه جای بی ربطی به هم بر بخوریم و بعد معلوم شه من مگیِ مگلاگ هستم و شما فلانى...)

خب، خب...

توجه داشته باشید که ما تو این مدت یک و نیم ساله از هم کاملا بی خبر بودیم و توجه تر داشته باشید که همدیگرو هم جایی ندیده بودیم. آخرین مکالمه اى که با هم داشتیم باعث کدورت بینمون شده بود!(باورتون میشه؟!همینطور مجازى صرفا به این دلیل که ایشون یه چیزی نوشته بود درباره ى استفاده از همون دستگاه که من احساس خوبى نگرفته بودم و نوشته بودم ممنون از راهنماییتون، خداحافظ) مایل نبودم بحث با یه غریبه کشدار شه... 

از اونجایی که بحثمون شده بود، وقتى به خدماتشون نیاز داشتم قصد کردم ناشناس برم و تازه اگر هم کدورتى نبود خودم رو معرفى نمى کردم، همونطور که استاد اصلیم اصلا نمیدونه چند سال کارمند بابا بوده و دکتر چ! نمیدونه با بابام سالها دوست بوده و هم کلاس حتى... و استاد ط نمیدونه بابام شاگرد اول کلاسش بوده، بله من آدم معرفی بکنی نیستم، که اگه بودم کارام این همه به هم گره نمى خورد. 

تماس گرفتم با ادارى دفترشون و پرسیدم عصر ها مدیر واحد هست یا نه(اوشون مدیر اون واحد بودن) اطلاع دادن بله هستن و من سه روز بعدش عصر که کارم سبک تر بود بى خبر راهى شدم. با بسته ى شکلات که تو کیفم بود و مردد بودم بدم یا نه(از اونجایى که روز معلم بود و ایشون و همکاراشون تو اون واحد استاد هستن) و ساختمون تازه راه افتاده و بخش اداری بهم گفته بود هنوز نمیشه بیاید براى ملاقات و اینجا به هم ریخته ست و بعد رفته بود از خود مدیر واحد پرسیده بود کسی میتونه برای مشاوره بیاد؟ چون عجله داره؟ 

و ایشون اجازه داده بودن مزاحمشون شم و اینجورى بود که دست خالی رفتن به نظرم عیب اومده بود. بخش ادارى بهم یه فرم مشاوره دادن و پر کردم و رفتم داخل، مشاوره انجام شد و هر دو بسیار جدى و رسمی حرفهامون رو زدیم و قرار شد ما از خدماتشون استفاده کنیم. با خودم فکر کردم من چقدر این آدم رو سبک و بیکار میدیدم و حالا که رو به روشم چقدر متفاوته از تصورم... و البته من این مدل آدمای خشک رو راحت تر براى کار مى پذیرم، جدی تر کار می کنن و به خانوم ها احساس ضعف نمیدن

به ذهنم رسید خودم رو معرفى کنم و یه معذرت خواهى کنم بابت قطع کردن حرفشون اون روز و بابت اینکه تو این اوضاع به هم ریخته ى اسباب کشى برام وقت گذاشتن، اما خجالت کشیدم و چیزى نگفتم. وقتى ازشون خداحافظى کردم و داشتم در رو پشتم می بستم یهو گفتم راستى! روزتون مبارک و شکلات رو روى میز گذاشتم. 

آب دهنشو قورت داد و اومد یه چیزى بگه که حرفشو خورد و فقط گفت واقعا احتیاجی به این کار نبود و ایستاد پشت میزش و مقدار قابل توجهی خم شد و مثلا تعظیم کرد. منم گفتم ناقابله و در رو بستم درحالیکه فهمیده بودم می خواد یه چیزى بگه... 

گذشت و گذشت، تا همین چند روز پیش!

.....

یواشکى

براتون تعریف مى کنم، ما اینجا غریبه نداریم... مدتهاست که نداریم. 

چند وقت پیش تو دنیاى مجازى با کسى دورادور آشنا شدم، سختمه بگم دقیقا کجا چون جای بحث داره... شما محیطى مثل وبلاگستان رو در نظر بگیرید. چند وقت بعد اشنایی مجازیمون ایشون ازم درباره ى یه دستگاه سوال پرسیدن و منم کوتاه و بد خلق جواب دادم. 

هی با خودم فکر مى کردم این آقا و اسمش چقد آشنان، ظاهرش هم... اما من بر خلاف چیزى که نشون میدم اونقدرام راحت به آقایون نزدیک نمیشم و سوالامو بی هوا نمی پرسم. خلاصه روم نمیشد بپرسم اصلا از کجا منو پیدا کردن و کی هستن و بلابلا! 

چند وقت بعدش ایشون تو اینستاگرام پستى گذاشتن درباره ى شرکت و حوزه ى فعالیتشون، اونجا فهمیدم احتمالا کجا دیده باشمش و کلى از بار فضولیم کم شد! و فهمیدم ایشون ابدا من رو نمیشناسن و یه تصادف اشتباه باعث اشناییمون شده بود. بعد حدود یه سال یا شاید حتى بیشتر به خدماتى که این اقا و شرکتشون میدادن احتیاج داشتم، تصمیم گرفتم بی اینکه خودمو معرفى کنم برم تو محیط کارشون و از خدماتشون استفاده کنم، و چون اولین روزاى اسباب کشى به ساختمون جدیدشون بود روم نشد دست خالى برم و یه بسته شکلات مرسى کوچولو خریدم و براشون بردم. 

ادامه دارد و اینا... 

غمناک

خب اومدم بگم الحمدلله دیگه کسى نیست تو کره ى خاکى که ازم ناراحت نباشه... 

لازمه توضیح بدم بازم با همینقدرش کافیتونه؟ 



+ پ!

کرمم گرفته بهتون درباره ى شیطنتم بگم، اما روم نمیشه اینجورى عمومى...:|

زندگى و زندگى...

دیگه کار به جایی رسیده که حتى فرصت نکنم روزی یه بارم این طرفا پیدام شه! 

شایعه شده قراره مگى کارمند بشه به زودى، ما باور نکردیم شمام نکنید؛) ولى اینطور به نظر میاد که مهر ماه یه شروع تازه ست براى من و خانواده م... از این حیث که احتمالا کار خواهر عوض شه و من هم به جماعت صبح برو شب بیاها بپیوندم. 

از کار خونگیمون براتون بگم که شکر خدا خیلى بیشتر از تصورمون خوب پیش رفت و کار به جایی رسید که مجبور شیم یکی در میون سفارش قبول کنیم، اگر می پرسید چرا نیرو کمکى نمیاریم باید بگم سخته توضیحش ولى متاسفانه امکانش برامون وجود نداره! 

من کلاساى آموزشى کارگاه رو زیاد دوست دارم، بهمون کنار هم خوش تر میگذره و کلى هدیه و گل برامون میارن(چشممون نکنیدا:دى) و اینجوریاس که خیلی خوش میگذره، ما اصلا دنبال این نبودیم که بخواد بهمون خوش بگذره!!! 

خبر دیگه اینکه قراره ماشین بابا رو عوض کنیم و یه ماشین معمولى تر اما نو بخریم و اینجورى راحت تر امکان سفر کردن رو خواهیم داشت. مهم نیست ماشین چیه، براى من عوض شدن حال خوبی داره... 

خب خب، لیست اتفاق هاى خوب رو گفتم، بدشم بگم؟ تو این دو هفته شیره م کشیده شده... باور کردنى نیست اما هزار تا گره تو کار فارغ التحصیلیم افتاده که همه از این بابت در عجبن! کار به رییس کل دانشگاه کشیده شده و فردا باید برم براى دیدار ایشون... در همین حد بگم که همه ى استادا به بدشانس بودنم در این زمینه ایمان آوردن و منتظرن ببینن چه خیرى در این گره افتادن ها نهفته ست!!!!!! منم به روى خودم نمیارم و سعى دارم با کمک استاد عزیزم گره ها رو باز کنم، باشد که مشکلات شکلات شوند، بعله... 

سعى مى کنم بیشتر بیام این ورا، حتى اگه مجبور باشم کامنتا رو ببندم ^_^

درباره ى شیطنتم باید بگم انگار دیگه خیلى بزرگ شدم واسه این کارا:(

پروژه ى شیطنت ناکام موند، حقیقتش روم نشد که اون کارو بکنم.