مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی


به مدت دو سه شبه که کارمون مثل گذشته زیاد شده و من شدیدا از بی‌خوابی رنج می‌برم، منم که عاااشق خواب… الان که بیدارم و خوابم. نمیبره شدیدا از دست خودم دلخورم:))


این چند روز اتفاق خاصی نیفتاده جز اینکه من ظرف غذاخوری(ست بشقاب اینا) خریدم، جمعه رسید دستم و با کلی ذوق بازشون کردم و نگاهشون کردم،ظهر پسر اومد دنبالم و رفتیم خونه‌شون ناهار(کلا روال خونه‌شون اینجوریه که جمعه‌ها مامانش ناهار درست میکنه و بچه‌ها دور هم جمع میشن، پسر یه خواهر و یه برادر داره، خواهرش مجرده اما جدا زندگی می‌کنه)

قبل اینکه بریم خونه‌شون ظرفا رو بردیم گذاشتیم تو خونه و بعد رفتیم… خونه انقدر خالی مونده و انقدررر توش خاک هست که نمی‌دونم تمیز میشه یا نه، سرامیکش هم از اول بد و داغون بود حالا خاکم گرفته یجوری شده:)) بگذریم، من هر وقت خریدی می‌کنم میبرم میذارم اونجا که سر فرصت بریم دوتایی باز کنیم و ببینیم، پسر هم سعی می‌کنه ذوق نشون بده از دیدن کاسه بشقاب:))) بعید میدونم واقعی باشه اما من به همین الکی ذوق کردنش هم دلم خوشه


اتفاق جدید دیگه مستقیم به من ربط نداره ولی ذهنم درگیرشه یه مشکل مالی خیلی عجیب بود که برای شوهر خواهرم پیش اومد و مجبور شد خیلی با عجله ماشینش رو بفروشه… عجیبهو  واقعا باور کردنی نیست برام، اما پدرش یه مبلغی بدهی داشت و با اینکه زمین و یه سری چیزا برای فروش داره اما چون عجله داشتن تنها راه رفع و رجوع کردن ماجرا همین فروختن ماشین بود.

امیدوارم این روزا بگذره و روزای بهتری بیاد. 


+ این هفته به خودم قول دادم کارایی که برای جشن عقد قراره بکنم رو بنویسم و کم‌کم پیگیری کنم. کاش یکی بود مجبورم میکرد واسه این کارا… اگه خودم تنها بودم هیچ جشنی نمی‌گرفتم و خیلی خسته میرفتم سر خونه‌م:) شاید در نهایت همین کارو کنم.


روز دیدن آشناها


سوم اردیبهشت بود، صبحش بیدار شدم و رفتم ناخنام رو مرتب کردم. داشتم بر می‌گشتم خونه به پسر زنگ زدم و گفت انباره… قرار شد منتظر شم تا بیاد و بریم تا پست گلسار، همون زمان یکی از فامیلامون رو دیدم. یکی که وقتی با پسر تازه آشنا شدم ازش حرف زدم و فهمیدم اتفاقی آشنای اونم هست. با هم کار مشترک هم انجام دادن… خلاصه با خانوم و پسرش دیدمشون و بعید میدونم بیشتر از یکی دو بار خونوادگی تو زندگیشون اومده باشن شهرداری قدم بزنن که اونم من رو دیدن:))) ازم پرسیدن چرا تنهایی و گفتم الانا دیگه پسر میرسه:) 

—-

شب دوباره حوالی ۱۲ شب حوصله‌م سر رفته بود و خوابم نمی‌اومد، پسر زنگ زد و یه کدی ازم گرفت و گفت نمیای پیشم؟ منم دیدم ماشین نداره با ماشین رفتم دنبالش، ماشین رو که پارک کردم ساعت ۱۲:۴۵ شب کی رو دیدم؟ پسر عمو، دختر عمو و مامانشون که از سینما بر میگشتن:))  خیلی بامزه بود این وقت شب آشنا دیدن اونام پرسیدن این وقت شب تنها اینجا چی میکنی و پسر کو؟ گفتم دارم میرم پیشش و دیگه خدافظی کردیم.

——

رفتم محل کار پسر و نشستم کتاب خوندم، اونم به کاراش رسید تا ساعت ۳ صبح!!! یعنی یهو دیدم ساعت شده سه و ما هنوز نشستیم، حتی یه چیزی هم با هم  نخوردیم و کلا بیشتر از چند جمله با هم حرفی هم نزدیم. همش فکر می‌کنم زندگی مشترک همینه دیگه… یکی باشه زیاد کاریتم نداشته باشه تو کارت رو بکنی و اونم به کارش برسه ولی کنار هم باشین

چمیدونم حداقل باید بگم همین من رو راضی می‌کنه، دنبال رابطه داغی نبودم تو زندگیم هیچ‌وقت… 

——

خیلی دلم می‌خواد یه کار جدیدی بکنم، به واسطه‌ش درآمد بهتری داشته باشم و یا کاری کنم که آدم بهتری باشم. نمیدونم فعلا فرصت نکردم به هیچی زیاد فکر کنم… :)) اینم تو برنامه‌هام هست خلاصه