مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

هفت سین


هفت سین هر ساله ی خونه ی مگهان ... به سادگیِ خودشه : ) 


سال 93 یکی از ساده ترین هاش رو چیدیم !

نگاهی به سال گذشته



به 93 که نگاه می کنم می بینم در مجموع سال خاصی نبوده ، نه می تونم بگم بد ، نه خوب ...

که اگر بگم بد ، کم لطفی کردم ! و اگر بگم خوب دروغ گفتم ...

شروع سال 93 ، خیلی خوشحال تر بودم ، عمیقا احساس خوشی داشتم بابت اتفاقات خوب زندگیم ... گرچه از سال 91 تا 93 سال سالم زندگی کردن من بود ، اما پر بودم از حس ناکامی . حالا سال 93 قرار بود اتفاق های خوبی رو برام رقم بزنه و براش خیلی امیدوار بودم . البته هیچ وقت اون چیزی که می خواستم نشد و شاید باید خدا رو شکر کنم که نشد ، حالا می دونم اون اتفاق خوب ، ممکنه برام رخ بده که من اصلاً دیگه خوب نمی بینمش ... : ) با تمام وجود می خوام که نشه .

سال 93 ... فقط سلامتی خواستم و خوشبختی برای کسی که مورد اول شد و مورد دوم نه. بعد از یکی دو ماه ، پر بودم از نا امیدی و پشت هم نه های متفاوت می شنیدم برای هر اتفاق خوبی که منتظرش بودم ، گیج شده بودم هر برنامه ای که داشتم کنسل شده بود ، یه سفر خوب میشد برم که اون هم نشد و هم چنان نه ها و نشد ها . چند ماه اول هنوز یک رابطه ی آرومی با کسی تو زندگیم وجود داشت ، که شکر خدا تموم شد و با تمام وجود احساس می کنم تصمیم درستی بود که گرفتم با اینکه ساده نبود .

امیدوارم تا آخر عمرم از تصمیمم احساس رضایت کنم.


وسطای سال احساس تهی بودن داشتم ، وسطاش که نه ... شاید از همون ماه رمضون دردناک که ... بهتره چیزی ازش نگم . مستاصل بودم یه ناکامی سنگین دیگه ، همه ی انرژیم رو ازم گرفت ... همون روزا بود که فکر کردم نوشتن و پیدا کردن دوستای تازه می تونه زنده م کنه.

و دیگه احساس پوچی من به آخرین حدش رسیده بود و من هم چنان لبخند به لب داشتم ، همچنان می خندیدم! دوباره تصمیمم برای رفتن از ایران رو تو ذهنم پر رنگ کردم ، شاید تنها راهی بود که می شد باهاش به آرامش برسم درست جایی که فکر می کردم همه چیز فراهمه برای رفتنم ! خبر قبولیم تو دانشگاه آزاد اومد که تقریباً انتظارش رو داشتم ، تو اون مرحله بدترین خبر بود ... بهتره بگم برای من دردناک ترین ، گند ترین اتفاقی بود که می تونست رخ بده ! بدتر از همه که از بین 4 تا دوستام تنها کسی که قبول شده بود من بودم . دانشگاه آزاد !!!!!

قرار بود اگه بخوام تو ایران درس بخونم بین الملل رو انتخاب کنم ، ولی همه چیز به چشم به هم زدنی تغییر کرد . من خسته تر از همیشه ، گریون ! رفتم و ثبت نام کردم ، هر لحظه از قدم زدن تو دانشگاه درد می کشیدم و اشک می ریختم . خواهرم میگفت مگهان ... خیر بوده که این بشه دختر، خیر من این بود که بمونم و عاشق سابق رو ببینم ؟! اون روزا نمی دونستم چی پیش رومه ولی ...

من به خودم قول داده بودم آزاد نخونم و اگر بخونم تهران رو انتخاب کنم و نه جای دیگه ... که رفتنم به تهران می تونست فرصت خوبی برام باشه از خیلی جهات

من از رشته ی دوس داشتنیم دل کندم ! برای چی ؟! دانشگاه آزاد ! برای چی ؟! قول داده بودم که اصلاً به تحصیلات تکمیلی فکر هم نکنم !!!خب پس برای چی ؟! تو دو جمله بگم سال 93 واسه من این بود : دلم هرچی می خواست نشد و دلم هرچییی نمی خواست شد ! به روزای 93 که فکر می کنم لحظه لحظه ش برای شخص من شکست بود ... نمی دونم شاید یه جایی ، یه روزی برگردم و نگاه کنم و با تمام وجود احساس رضایت کنم از اتفاقات سال 93 که امید دارم اینطور باشه ... حالا که انقدر غصه خوردم ، اقلا ثمره ش رو جایی ببینم .

بعد از شب های زیاد اشک ریختن و گریون بودن ، بالاخره ماه های آخر سالم باور کردم که با غصه خوردن و به ظاهر خندیدن خودمو نابود می کنم . سعی کردم نه لبخندی بزنم که تلخ باشه ، نه قهقهه ای که دروغ باشه و ریا ... سعی کردم عین خود خودم باشم ! روابطم رو گسترش دادم ، بر عکس همیشه دیگه مهم نبود آقایون هم کلاسم بهم اس ام اس بدن ! قبل تر همه چیز برام بد و عیب بود ، میم هیچ ربطی به مگهان اینجا نداره ،میم هزار تا قانون دست و پا گیر برای خودش داره ، دیگه حوصله ی تو حصار بودن رو نداشتم ، خیلی پخته تر از قبل عمل کردم تو خیلی زمینه ها ... یکیش به تعویق انداختن هر گونه رابطه ی عاطفی بود . یک جاهایی فکر می کردم کسی خیلی به ایده آل هام نزدیکه و حالا که اونقدر تمایل به شروع ارتباط باهام داره چرا بهش یه فرصت ندم ؟! 

ولی انگار یک چیزی باعث میشد که نخوام . که خدا رو شکر بزرگترین موفقیت سال 93 رو همین می دونم ! و این تنهایی رو به هر با هم بودنی ترجیح میدم . که ای کاش خیلی مزه ش زیر زبونم نمونه و نخوام تا آخر عمر تنهایی رو ادامه بدم : )سارای عزیزم خیلی تلاش کرد که راهم رو تغییر بده ، ی

× امسال دعای اولم باز همون سلامتی و دلخوشیه ! بعدی هم موفقیت کاری برای عزیزانم ... و آخر از همه برای خودم ...

اگر هرجایی ، یادم افتادین دعام کنید و من هم اسم دوستای خوبم رو تو نوت گوشیم دارم که لحظه ی تحویل سال یادتون کنم : )


یه لاک مات !



امروز روز جالبی بود که باید درباره ش بنویسم ، از به زور بردن مامانم به آرایشگاه ، که واقعاً پروسه ی پیچیده ای بود ! این زن با این حجم لجبازیش یه روزی منو از پا در میاره ... خدا صبر بده به ما و سلامتی به مادرم !

دوست عزیزم همراهمون بود و مدام خواهش می کرد موهات رو کوتاه کن و مامانمم میگفت نع که نع !

مامان رو گذاشتیم و راهی شدیم سمت کارواش ، یه سری خرید داشتیم برای بمغز باقلوا که رفتیم فروشگاه زنجیره ای ! دیدیم واسه خشکبار باید صف بمونیم و مثل بانک شماره دریافت کنیم ! شماره بود 600 و شماره ی ما 996 :)))

رفتیم تا کارواش و دیدیم ماشین نشستن ! متاسفانه . دوباره برگشتیم ببینیم نوبتمون شده یا نه ؟

دیدیم شماره 604 رو صدا کردن :))) همون لحظه دیدم یکی میگه خانم مگهاااان !!! تو اون شلوغی بر گشتم و دیدم آقای جوجه!:)) هم کلاس دوران کارشناسیمه ...خلاصه گفت من نوبت گرفتم ، رفتم خونه ناهار زدم خوابیدم و اومدم آجیل بخرم ! دیگه گفت چی می خوای برات بگیرم ، شماره ی جوجه 668 بود ... دوست مشترکمون به شدت از جوجه ! خوشش اومده بود . دوست خیییلی سنگین من میگفت مگهان تو چرااا با همه ی اینا رابطه ت رو قطع کردی بچه به این خووووبی ! خلاصه یک سااااعت در انتظار بودیم و از هر دری حرف زدیم ، ملت رو نظاره کردیم و هی درباره مردم با هم حزف می زدیم . جالبه که من وقتی هم کلاس ایشون بودم محل س... محل چیز نمی کردمشون:))) مدام به دوستم میگفت من هربااار خانم مگهان رو می بینم می خوام سلام بگم می ترسم ازش از بس جدیه ! اعصاب ما رو هم که اصصصلا نداره ! :)) دوستم مرده بود از خنده میگفت مگهان کمی جدیه دیگه :| من ! منو میگفت ! من جدی هستم !!!:| دیگه گفت من هزار بار اینوایت کردم خانوم ر. رو تو گروه وایبر هی لیو میدن :)) بچه ها هی صداش می کنن می بینیم باز لیو داده ! کلا با ما ها حال نمی کرد ! دیگه گفتم اجازه میدم اینوایتم کنی و کلی ذوق کرد بچه :))) گفت واسه شام اس ام اس دادیم جواب ندادی که گفتم خیر ندیدم جواب بدم:)))))!!!! انقددد من بی شعورم یعنی که میشه جواب هم کلاسیمو ندم که دعوتم کرده با بچه ها بریم شام:| خیلی خیلی تنبلم تو جواب دادن به اس ام اس متاسفانه ... که امیدوارم سال جدید تغییری تو این زمینه در خودم ایجاد بنمایم ؛ )

خلاصه نوبتمون شد و مغزها رو گرفتیم و رفتیم دنبال مامان که موهاش عالی بود عالی ! مامان دیوونه ی من کلی قشنگ شده بود موهاش ... رنگ قبلیش رو دوس نداشتم :دی

بعدشم که من سوزنم گیر کرده بود یه لاک خیلی خوشرنگ متفاوت مات می خوام :| خواهرم ساعت 8 شب از کار برگشت و قرار گذاشتیم با دوست مشترکمون ، دیدیم همو و پیش به سوی لوازم آرایشی ... صرفاً برای خرید یک عدد لاک خیلی خوشرنگ متفاوت مات!!! پام رسید به بالا و هی رژ ها رو برانداز کردم ، دیدم یکی کمه ! دو تا می خوام :| ریمل می خوام ، عه ! من مداد چشم قهوه ای خییییلی دوس داشتم چند وقته ندارم! عه سایه شاین دوس دارم خیلی ! ولی اون مدل ماتش شیک تره ! اینجوری شد که در نهایت بنده همممممه چیز ، همه چیز خریدم ! جز لاک خیلی خوشرنگ مات متفاوت :| میشه یکی برام کلی شال تک رنگ و لاک مات کادو بخره بیاره :| ¿ این یه خواهشه ... دستور نیست .

هیچی دیگه ، برگشتیم سمت خونه و هرجا خرید داشتیم یه ایست کردیم ، دیگه خواهرم رفت ماشینو از پارک دراره من گفتم وااای امشب تولد مامانیه :| !!! و رفتم یه کیک گرفتم و رسیدیم خونه ، زنگ زدیم شام سفارش دادیم و بدو بدو رفتیم خونه ی مامانی خانم و عکس هم گرفتیم !

حیف که محجبه نیستم در عکس ها و همش خانوادگی هستن :| وگرنه اینجا به شو میذاشتم عکس ها رو ...

اینجوری شد که امشب ما تموم شد !

خدایا ... خودت جیب همه رو پر پول کن ، جیب خالی من رو نیز ...

× آقای جوجه ، به دلیل شباهت زیادشون به جوجه ها ! اسمشون این شده . از بچه های خیلی خیلی با محبت دوران کارشناسی بودن .

× بهم گفت خانوم ر! من موندم ،چطووور شد که منو دیدی و سلام کردی :)))؟! گفتم قطعاً دلیلش این بود که فک کردم شاید سودی برام داشته باشی وگرنه سوت زنان از کنارت رد می شدم یک چشم غره مگهانانه هم تحویلت می دادم حتی ... کبود شده بود از شدت خنده !!!!!



اندر احوالات خانه تکانی !



باید به عرضتون برسونم که دست های بلند مگهان ، کار دستش داده ! زحمت کندن و نصب پرده گردن من هست !

و الان دستام بی حسه بی حسه :))))) از بس خودم رو کشیدم !

8 تا پرده بوده که کندم ! دادیم بشورن ، بالطبع 8 تا هم آستر داشته چون حریره پرده ها :| اونا رو هم کندم و ماشین شست ، خشک کرد و مامان اتو می کنه و من نصب ...

دارم فنااا میشم یعنی :)))



هیچ وقت واسه خودمون نبودیم :)



از وقتی یادم میاد مادرم آرزو داشت با شوهر و بچه هاش وقت تحویل سال تنها باشه !

و از وقتی که یادم نمیاد کی بود ! اینکه مهم میسر نشد که نشد !!! هر سال مامانی و دایی طفلی تنها بودن و ما تحویل سال رو خونه ی اونا بودیم ! از یه زمانی هم که یادم نیست چطوریا شد ؟ عمه ها و مادرجونمم می خواستن تحویل سال با ما باشن ! اینجوری شد که مامان 45 ساله ی من نقش مادربزرگانه ای رو روز اول عیدی ایفا می کنه و وقت تحویل سال کلی مهمون داره ! و البته با وجود اینکه هنوووز آرزوی تنهایی با شوهر و بچه هاش رو داره ، معتقده وقتی از علایق خودش میزنه و به علایق دیگران توجه می کنه خدا هم برکت و آرامش بیشتری اول سالی بهش میده .

هرسال با توجه به ساعت یک برنامه غذایی مشخصی تو روز تحویل سالمون داریم . ناهار باشه ماهی و سبزی پلو : ) صبحونه باشه ، حلیم و کله پاچه! ، شام هم باشه که معمولاً باز ماهی تو سفره هست با یه سری غذاهای سبک دیگه ! قسمت بامزه ی ماجرا اینه که بعد از تحویل سال مادرجونم که خیلی بچه دارن ماشالا ! باید بدو بدو به خونه برگردن و منتظر مهمون شن.

خلاصه اینکه امسال هم خدا بخواد ما 10 12 تایی مهمون داریم : )

اگه هوا خوب باشه تو باغچه سالمون تحویل میشه و اگه نه تو خونه ی ما.


× قشنگ ترین لحظه واسه من اون لحظه ست که از لای قرآن عیدی می گیرم ؛ ) بماند که مبلغ هم برام اهمیت داره و به درجه ذوقم شدت و ضعف می بخشه ! این نشون میده مگهان یک دختر کاملاً کوچولوست .

× امسال خانوم مامان واسه خواهر عیدی رو تختی خریدن ، واسه من هیچی!!! موندم ببینم کادو خریده و گذاشته سورپرایزم کنه ؟! یا می خواد نقدی حساب کنه .

× امسال ، برای اولین بار کاملاً مطمئن هستم از آرزویی که می خوام بکنم ! امید است ، که لحظه تحویل سال یادم باشد آرزویم را !!!:)))



فاینلی ! فاینلی !!!



دیری دیرین !!! :دی

من ، مگهان رشتی ، از یک اتاق خیییلی تمیز و براق برای شما می نویسم :دی

و بعد چند روز ، امروز کاملاً دو نقطه دی هستم !!! :دی

من شلخته ، هربار اتاقم تمیز میشه تا 2 3 روز احساس شور و شعف دارم !!! :))

امروز از ساعت 9 صبح رو دور تند به کارام رسیدم ، فقط مونده یه دوش بگیرم که احساس خوشبختی در وجودم تکمیل شه :دی !

دقایقی پیش رو تشکی نارنجی عزیزم رو اتو نموده و رو تشکم کشیدم و حظ کردممم از دیدن تختم با لباس ستش :دی ! نمی دونم اون روزی که نارنجی جون رو می خریدم ، عقلم رو خونه جا گذاشته بودم؟ تخت باید رنگ چوب یا سفید باشه از نظر من ! وقتی تختت نارنجیه گزینه هایی که می تونی انتخاب کنی براش خیلی کم میشه ... اینجوریاس که من دلم یه تخت نو می خواد با اینکه نارنجی جان نو و سالمه :-"

خب ، خب ... براتون بگم !


همه چیز سرجاشه ، جز ... ! هیچی واقعاً همه چیز سرجاشه و من منتظر عیدممم !

امروز باید برم چند جا ، کارایی دارم انجام بدم که همشون فوق العاده حال خوب کن هستن !

شابانو ، خانمی هستن که میان خونه ی ما کمکمون می کنن تو کارهای خونه ، ما خونوادگی اهل اطلاعات دادن نیستیم درباره خودمون . چند سالی هست که میان خونمون (شاید 3 سال!)  ! امروز فهمیدن من دانشجوی ارشدم و فهمیدن چقدررر پیرم شوکه شدن :)) !!! حالا اینا همه هیچی ... این بنده خدا هم متوجه شده من دوست شدنم قویه !حس خوبی می گیره ازم (اینو خودش گفته!) من در مجموع باهاشون صحبتی نمی کنم هیچ وقت ... ! خیلی کم صحبت می کنیم در کل ، فقط همش حواسم هست که پذیرایی کنم ازشون . بعد جالبه با هیچ کی این بنده خدا حرف نمیزنه تا میاد اتاق منو تمیز کنه ، کلی حرفش میاد ، سوالش میاد:)) اصلاً خنده داره! امروز نصیحتم کردن که ازدواج نکنم همینجوری باشم خونه بابام !!! :)) خلاصه از مدرک تحصیلی تا اینکه کجا خوندم و رشته م دقیقاً چی بوده ، دلیل انتخابم چی بوده رو در آوردن:دی :)) خیلی باحال بود ! در کل خیلی دوسشون دارم من همین که این همه مدت سوالاشون تو دلشون بوده محشره ، اینکه میگن کارگرا فضولن کمی یا محترمانه بگم کنجکاون !!! اصلاً حرف درستی نیست . قطعاً اگه منم برم تو خونه کسی و بخوام مثلاً به کسی کمک کنم ، یا تدریس کنم به بچه شون خوشم میاد درباره شون یه چیزایی بدونم پس این کاااملا طبیعیه ! اینجوری باشه منم فضولم که دوس دارم درباره دوستام و زندگیاشون بدونم چه مجازی / چه حقیقی :|

خلاصه امروز با کمک ایشون پنجره ها پاک شد و ایشالا فردا بارون می باره گند میزنه به شیشه ها:))!!!

× دری وری های آخر سال مگهان رو جدی نگیرید لطفاً :دی


آخه بارون چی میگه ؟!



اینجا نشستم سخنوری می کنم ! پا رو پا انداختم چرند می گم خیلی جدی و همه غش می رن از خنده : )))))

اومدم بگم من الان خیلی تو اوجم ! :| روز بانمکیم هست می تونید از معاشرت باهام لذت ببرید ! حیف که نیستید دیگه :))


فکر درد دارم !



کلی نشستم فک کردم ، که کدوم کتاب رو به کی امانت دادم که هرگز بهم برنگردونده :| در نتیجه الان فکر درد دارم !

کلی نشستم فک کردم ، که کدوم کتاب ها رو کنار هم بچینم :| در نتیجه باز هم فکر درد دارم !

کلی نشستم فک کردم ، کتاب ها رو دسته بندی کردم ! کتاب های ادبیات انگلستان یه ور ، کتاب های فنون ترجمه کنار هم ، کتاب هایی که مربوط به صرف و نحو بودن کنار هم ، کتاب های فونولوژی ! 4 تا کتاب تیچینگ که باز هم کنار هم جا گرفتن ...

در نهایت اومدم فک کردم ، برم حموم یا نرم ؟! :| انقدر فک کردم که خسته م شد !

برادرم ترقه و وسایل آتیش بازی خریده ، انقد نشستم ، نگاش کردم و به پولی که ریخته دور:| فک کردم!!! که فکرم دردتر می کنه ...

× هیچی دیگه ، من برم نماز بخونم که باید راهی شیم : )

× طبق روال هر ساله چهارشنبه سوری ، دوری همی ، آجیل شیرین ، آتیش بازی ، پریدن از رو آتیش و ... تو باغچه به راهه .

× طبق روال هر سال ، بنده نشستم به کم جمعیت بودن خونواده فک می کنم ، آه می کشم ! :| دلم یه عالم دختر خاله ، پسر خاله ! دختر عمه ، پسر عمه هم سن و سال می خواد ... ! خب به کجای دنیا بر می خورد اگه من از همه دنیا یه خاله داشتم :| ¿
× چهارشنبه سوری مبااارککک : )


کتاب ، بوک ، بوخ



امروز فهمیدم کتاب های من 3 دسته ان !

بعضی ها کتاب ، بیشتری ها بوک و بعضا بوخ هستن !( بوخ ها تو کشو ها جا گرفته ن!)

و من الان رو به روی این کتاب ها نشستم ، خاکشون گرفته شده و باید کتاب خونه م رو مرتب کنم : )



چای دختر برفی !



اگر چای نبود ، من چی می نوشیدم و فکر می کردم و به دور دست ها نگاه می کردم ؟

خدا دونه ی برفش رو ازم دریغ کرد امسال... خودم با دستای خودم شیرینی برف رو به خونمون آوردم : )







دونه ی برف کنار فنجون چای ، نشون دهنده ی برفی بودن مگهانه : )

× برفی ، کنابه از زمستونی بودنه ...



ای کاش ، هیچ ای کاشی نبود .



بزرگترین ای کاش زندگی من ، برگشتن به 13 ماه پیشه ...

اینکه بتونی سرنوشتی رو با گفتن یک کلمه تغییر بدی ... خیلی عجیبه ... من امروز دوباره به معجزه ی واژه ها پی بردم .

بزرگترین ای کاش زندگی من ، با گفتن یک کلمه ، می شد الان ای کاش نباشه .




× بهمن ، جدال زندگی و مرگ ... وصل و فصل ...

بهار بهار چه اسم آشنایی...


و این اولین نشونه ی بهار برای من بود ... 

چندین روز بود که با خوندنِ پرنده ها باید باور می کردم بهار نزدیکه ... 

دلم مقاومت می کرد ... نمی خواستم باور کنم نزدیکیِ بهار رو ... 

دیروز ، با اولین قدم تو گلستون باور کردم بهار نزدیکه ... یواشکی عکس گرفتم! هیچ وقت دوست ندارم کسی بدونه از همه چیز عکس می گیرم...( حتی به گوشیم نگاه نمی کنم و به همین دلیل هیچ کادر بندی خاصی نداره!)


چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ، شروع کردم به انتخاب گل ها واسه باغچه ی کوچولوی خونمون ... 

نمای باغچه کوچولومون از تراس ... 


عاشق این کوچولو ها هستم که باید تو دو تا باغچه ی دیگه کاشته شن ... 

البته به همراه کلی گل دیگه که باید خریداری شه : )