خلاصه بگم اینجوریه که تو آخرین روزای ۲۷سالگیم اقامت تو ۳ هتل مختلف رو تجربه میکنم:دی
و البته احتمالا میام میگم ریز ماجرا رو، فقط در این حد بدونید من برای یه سفر و مرخصی چند روزه شونصد مدل بالا و پایین شدم! ولی بالاخره شد، آخیش میطلبه حس الانم
برای یه دوست مجازی که هیچوقت ندیدمش و احتمالا نخواهم دید نوشتم من برای چند رو مهمون شهرتون خواهم بود.
بلافاصله! جواب داد خوشحال میشم به عنوان تور گاید همراهتون باشم. لطفا به من اطلاع بدید که کی میرسید!
بالاخره با دایی رفتیم دنبالش، دنبال اینکه همهی پولی که با تلاش(شایدم با خیلی تلاش) جمع کرده بودم رو برای کاری بدم. از نظر خودم منطقیه و از نظر همه غیر منطقی...
قبول دارم من هیچوقت بلد نبودم با این پولام کاری کنم که به قول همکارم پول رو پول بیاد. فقط خرج کردن رو بلدم... نداشتن اونی که میخواستمو، فروشنده سعی کرد رایمونو بزنه اما تصمیممون جدی بود و از خر شیطون پایین نیومدیم. مثل بچهها، گفتیم همون قرمزه رو میخوایم و قراره برامون تهیهش کنه...
+ عصر امروز به امور فوق گذشت، غروبش با رفیق تازهام، سین... اینکه میگم تازه منظورم خیلی تازه هم نیست، در مقایسه با چوپان و فاطمه و ... بهش میگم تازه
میگفتم، غروبش رفتیم خونهی سین و سه تایی فوتبال دیدیم و گفتیم و خندیدیم. برای اون اندک باقی ماندهی پولم برنامه ریزی کردیم و قرار شد فردا ساعت ۵عصر زیر پل صابرین همو ببینیم و بریم برای خالی کردن همهی حسابهای داشته و نداشتهم... دارم فکر میکنم اگر مجرد نبودم چی؟ بازم میتونستم خودم تنهای تنها برای اندک! اندوختهم تصمیم بگیرم؟
سرده این اتاق لعنتی، خیلی سرده... امسال شوفاژمو روشن نکردم، نمیدونم چرا ولی از لرزیدن تو تخت خوشم میاد.
کارامو رو به راه کردم، لباسامو پوشیدم و رفتم سر قرار...
عصر جمعه و اون همه شلوغی؟ پلات رو گرفتیم و رفتیم به هوس من برسیم، رشته خشکار... میشه تو شهر به این بزرگی همش یه کافه باشه که رشتهخشکار داشته باشه؟
به ناچار از خر شیطون پایین اومدم و رفتیم برای ادامهی کار... تو راه باقلوا خریدیم و رفتیم که با چای بخوریم، مثل چوپان نیستن همه، نمیتونن برات از گاری چای بگیرن و حاضر نیستن تو هر لیوانی چای بخورن، از زیر بارون موندن میترسن انگار، پس بهش پیشنهاد ندادم.
بارون میبارید، خیلی خیلی سرد شده بود و من همش احساس میکردم تو تبریز قدم میزنم. نشستیم، فکر کردیم، هی من گفتم اینجوری نه و اونجوری و در نهایت حوالی ساعت ۱۱ شب کارمون تموم شد.
از نتیجهی کار عکس گرفتم که یادمون بمونه نتیجهی خوردن چای سبز بد مزه و باقلوا چی میشه، گرچه راضیم نکرد اما از اینکه حاضر شده بودم عصر جمعهم رو استراحت نکنم و به دوستم کمک کنم خوشحال بودم.
هدف اولی که سال ۹۷ برای خودم تعیین کرده بودم بیشتر کار کردن و بیشتر خرج کردن برای خودم بود.
الویت هزینه کردنمم گذاشته بودم برای سفر، یعنی ترجیحم این بود جای خرید پوشاک برم سفر... پاش موندم، کمتر خرج کردم، تو کل سال همش ۱شلوار خریدم، ۱مانتو خریدم و هیچی شال
اما از برنامه ریزی برای سفربگم، خیلی راحت بود که بخوام تو لیست اهداف بذارمش ولی واقعا به این راحتی بود رسیدن بهش مگه؟ اینکه تو شرایط نه چندان خوب خونواده بخوای سفر کنی اصلا کار سادهای نیست. بارها تو ذهنم برنامه چیدم، تو ذهنم از خانواده م خدافظی کردم و نشد. نشد حقیقی شه...
خیلی وقت بود دلم میخواست یه جا برای خودم بنویسم که چقدر برای رسیدن به هر چیز کوچیکی تلاش کردم، که بنویسم کارمو دوست نداشتم و ادامه دادم، که بگم حالا خیلی دوسش دارم، که بنویسم کارم مسیر زندگیم رو تغییر داد و بگم با این همه میدونم یه روزی کار بهتری خواهم داشت و تو زمان کمتر به پول بهتری خواهم رسید. امیده دیگه، من یاد گرفتم امیدوار باشم(بگذریم که گاهی تو مسیر خسته، بسیار ناامید و عصبانی میشم!)
بعد از سفر نیمروزی به یکی از شهرای اطراف، همراهم برام نوشت تو فوقالعادهای...
با خودم فکر کردم چند وقت بود کسی بهم نگفته بود فوقالعاده؟ اصلا واقعا براش فوقالعاده بودم؟ یا شاید اونقدری با آدما ارتباط نداشته که همین همراهی کوچیکم باعث دلگرمیش شده و باعث شده فکر کنه من یه موجود فوق العاده ام!
+ چقدر شبیه هم نیستیم، مثل اکثر دوستام، که شبیهم نیستن...
+ دوستای خوبی که میبرنت شهرای اطراف و ببینی
ببینید کی اینجاست، اومدم خیلی مختصر بنویسم که روزام چطور بوده...
چی کارا کردم؟
اتفاق خوب آبان، روم نمیشه بنویسمش، ولی یه اتفاق افتاد که بزرگترم کرد. همین
از آذر و ماه تولد چوپان بگم،
دختره مهمونم کرد به یه کنسرت هیجان انگیز، دوتایی رفتیم مثه قدیما، قدیما که میگم منظورم همین ۲ ۳ سال پیش خودمونه
کارام مونده بود، سپردم کسی کارامو راس و ریس کنه و خودمو به دل جاده سپردم، سر صبح راه افتادیم و شب برگشتیم رشت... همش چند ساعت تهران بودیم، بعد ماهها دوباره تهران، حیف بود که روز تهرانو ندیدم
ولی خیلی خوش گذشت.
اواخر آذر، دلو به دریا زدم و خواستم پولامو یجوری به باد بدم، چون دیدم هیچجوری نمیتونم ماشین محبوبمو بخرم، نمیتونم هیچ کاری کنم، اینجوری بود که برای تعدادی از دوستام هدیه خریدم. برنامهریزی برای سفر کردم، از بابا اجازه گرفتم(همیشه متنفر بودم از اجازه گرفتن) و بابا اجازه داد.
برنامهم به هم ریخت، هی اتفاقای عجیب پشت اتفاقای عجیبتر، تو الا بلای رفتن یا نرفتن موندم، تا امشب... همین چند ساعت پیش که یهو خبر رسید یکی از بزرگترین موانع رفع شده و من یه بار دیگه قلبم بالا اومد، که خدا میبینه برا هر چیز کوچیکی چقد تلاش میکنم، چقدررر تلاش میکنم...
میام و مینویسم، از ۲۷ سالگیم، به همین زودیا