باورم نمیشه، ۵ سال گذشت به سرعت برق و باد…
+ ۵ صبح بود.
+ متاسفم اما باید بگم دلم برای اون روزا تنگ شده، آدم وقتی با الانش حالش خوب باشه که انقدر دلتنگ گذشتهها نمیشه، میشه؟
+ شات اختصاصی
+ ممیزی
+ و خیلی چیزای دیگه…
یکی دو روز پیش هیچکار مفیدی نکردم جز خوندن، یکی از کتابایی که خوندم هم ماجرا داشت البته، اینجوری بود که کلا یک الی دو روز فرصت داشتم بخونمش. روز اولی که شروع کردم به باز کردنش اصلا قصد نداشتم بخونم فقط تصمیمم این بود که ببینم محتواش چیه(قصد تورق داشتم فقط به قول دوستان!)، اما به نظرم خوب اومد و تا نصف شب به خوندنش ادامه دادم، همون شب بود که برف بود و وقتی ساعت ۲ شب بر میگشتم خونه با منظره برفی مواجه بودم و هیجانزده…
کتاب هم از این نظر جالب اومده بود برام که توش بخشهایی از نامههای نویسنده/(به قول نویسنده کتاب نخبههایی) بود که برام آدمای مهمی بودن، نه اینکه مورد علاقهم باشن همهشون اما حداقل مهم بودن… جلالآلاحمد،دهخدا، جمالزاده، صادق هدایت، سهراب سپهری، خانلری، علامه قزوینی و غلامحسین ساعدی(اسمها رو چرا نوشتم حالا؟ شاید یکی اینجا رو خوند و یکی از موارد بالا براش دوستداشتنی بود و رفت که کتاب رو بخونه) به نظرم اگه سفرنامه دوست داشته باشید ازش خوشتون میاد و بعدش هم اینکه خیلی کتاب راحت و زود تموم بشوییه… بگذریم.
اون شب برفی با خودم فکر میکردم الان دوستام کجان، چی کار میکنن و خیلیا تو ذهنم بودن… انگار حالم داره بهتر میشه، همین که میتونم تمرکز کنم نشون میده حالم بهتره، باور کردنی نیست ولی یه مدت حتی نمیتونستم کتاب بخونم، منظورم کتاب درسی هم نیست در حد همین رمان و سفرنامه و … حتی نمیتونستم به دوستام فکر کنم و همش دچار عذاب وجدان بودم که ازشون بیخبرم و حس شدید بیوفا بودن داشتم. چجوریه که مشکلات روان انقدر ریزریز بزرگ میشن و ممکنه از پا درمون بیارن؟ مگه نه اینکه ما آدمایی که به قول خودمون کمسواد نیستیم باید زودتر متوجه مشکل بشیم؟ واقعیت اینه که من متوجه شدم اما با کمک دیگران… از اینم بگذریم.
* اگه اسم کتاب رو بخواید اسمش نامه/هایی/از/پاریس بود. اینجوری با / نوشتم چون من کارم معرفی کتاب نیست و نمیخوام کسی با سرچ به اینجا برسه و بخوره تو پرش:دی
سی و یک سالگی قرار بود سال سفرهای بیشتر باشه، سال بیخیالی باشه و آخرش هم سال تصمیمهای بزرگ… اما نبود اونطوری که باید، راضیام از خودم با شرایطی که بود و تو روزای سختی که تصمیم گرفتن برای سفر حتی چند ساعته هم برام سخت بود(بنا به دلایل شخصی) اما چند باری اینور و اونور رفتم، مشهد و تهران و زنجان و یه سفر خارجی… اما درست بعد آخرین سفرم عمهی عزیز دلم خیلی ناگهانی فرصت زندگیش تموم شد، به همین راحتی… با خودم فکر میکنم همش بیست سال بیشتر از من زندگی کرده بود و هی دوباره قلبم تیر میکشه، از تصور اینکه دیگه نمیبینمش هر روز و هر شب اشک تو چشام جمع میشه، اون باید میبود من امسال بهش قول داده بودم آخه… ای خدا ای خدا…
دیگه انتظار خاصی از تولد امسالم نداشتم، باز دوباره روزگار سر ناسازگاری گذاشته بود و به هر زحمت و سختی که بود تونستیم با خونواده ۶ نفریمون بریم ناهار بیرون، روز خوبی بود، کوتاه و خیلی مختصر، جز یکی دو تا عکس عجلهای به روال هر سال عکس نگرفتم، شمع فوت نکردم و … همینه دیگه زندگی:) همین که تلاش کنی حالت خوب باشه حتی اگه همه دنیا نخوان که خوب باشی
* اما چند روز قبل تولدم یه بسته برام رسید و دلم رو روشن کرد، دخترک سید مهربونم قبل عملش برام چند خط مهربانانه نوشته بود و یه هدیه زیبا فرستاده بود. نوشته رو که خوندم شروع کردم به گریه کردن، از خوشحالی بود یا چی نمیدونم اما اینکه کسی درکم کنه خیلی تحت تاثیر قرارم میده این روزا… همین الانم که مینویسم اشکام سرازیر شدن:) عجیبه چون هیچوقت اینجوری نبودم.
*همیشه تو بدترین اتفاقا هم نگاه کنی یه اتفاقای خوبی هم میفته، مثلا با همه مختصر و مفید بودن تولدم اما هدیههای امسال از هر سال جالبتر و بهتر بودن، فکر کنم کمکم باید سوت پایان دوران مجردی رو بزنم و تو اوج خداحافظی کنم:)
( که یادم بمونه عجیبترین هدیه رو از یه دوست قدیمی گرفتم، یه دسته نرگس، بزرگترین گلی بود که تو زندگیم هدیه گرفتم)