مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

ناراحتی دوستم و اول پاییز

چیزای تعریف کردنی زیااااد دارم، اما الان تنها چیزی که حالم رو عمیقا بد کرده ناراحتی دوستمه… 

به گفته‌ی خودش(که درستم گفته) یه دعوت نصفه‌نیمه کردمش… و بعد هیچی

خدا میدونه چه روزای بد و پرفشاری رو از سر گذروندم.

دلیل دیگه‌ای که دعوت جدی نکردمش این بود که فکر کردم با شرایطی که داره نمیتونه تا رشت بیاد. چرا این فکر رو کردم آخه؟ به من چه که جای دیگران فکر می‌کنم؟ 

دلیل آخرم این بود که جشنم اونجوری که فکر می‌کردم نشد، من دوست نداشتم دیجی داشته باشیم و برنامه قرار بود کمی متفاوت باشه از چیزی که شد. دوست نداشتم دوست‌های مذهبیم تو اون فضا قرار بگیرن و اذیت شن! همه اینا رو میگم اما با توجیهی برای اون حرکت من نیست. کاش میشد برگردم عقب:( 

کاش… 

سرمایه‌ها همه‌شون سخت به دست میان و آسون از دست میرن… خلاصه من اشتباه کردم و باید پاش وایسم…

عروس آینده‌ی خیلی نزدیک:))

عروس همچنان بیداره، دو ساعت دیگه هم باید آرایشگاه باشه…

بله بالاخره ۲۷م و روز جشنمون رسید، چقدر حرف دارم و چقدر روزای عجیب و جالبی بود این روزا برام


+ قراره لباس مامان همسرم رو بپوشم، لباس عروسی که مال حدود ۴۶ سال پیشه، یه خیاط قدیمی که خییلی هم کارش درست بوده براش دوخته، اگه رشتی باشین شاید اسمشم شنیده باشین… ژورا بوده اسمش 

بینهایت لباسش حس خوبی داره، ممکنه سر عقد همون تنم باشه


+ شب قشنگی بود برام، دختر دایی‌م و دوستم اومدن اینجا و کمکمون کردن و چقدرم بهم خوش گذشت کنارشون

جار کیک درست کردیم، بسته‌بندی کردیم، یه عااالم پاپیون درست کردیم. یه عالم حرف زدیم و کار کردیم خلاصه

بیشتر کارها رو طبق معمول خواهرم انجام داد، آخه این دختر چقدر ماشالا توانمنده:) چند تا کار رو با هم انجام میده و همه هم خوب و رو نظم… 


+ برم بخوابم که خواب نمونم و دو ساعتی هم خوابیده باشم تا وقت عروسی و عکاسی، لطفا اگه اینجا رو خوندید برام دعا کنید، منم برای دوستام دعا می‌کنم.

ساعت ۵:۳۰ عصر عقدمونه… اون ساعتا میتونیم دعا رد و بدل کنیم:)))

چند نفرتون رو لیست کردم که با نام دعا کنم. 


+ راستی لباسمم دوست دارم، من یه چیزی انتخاب کردم و این کلا یه چیز دیگه شد، اما خوبه و دوستش دارم خدا رو شکر


+ اونجا که گفتم یه عاااالم چیز درست کردیم اینم بگم که مهمونا کلا ۱۴۰ نفرن و جشن خیلی خصوصیه ^_^ من که نمی‌رقصم ولی امیدوارم مهمونام خیلی بهشون خوش بگذره 

اگه سوالی داشتین بپرسین بعد جشن میخونم و جواب میدم تو یه پست جدید:) دوستتون دارم.

سه روز مونده به… :)


موقعیت:


آهنگ گل بریزید رو عروس و دوماد تو ماشین پخش میشه و دوتایی باهاش همخونی میکنید و تو خیابونا میچرخید، از این خونه به اون خونه کارتهای دعوتی که با همکاری مادر، مادربزرگ و خواهرتون درست کردین رو به دست مهموناتون می‌رسونید:)


+ اولین کارت سهم شوهرعمه‌م شد، شوهر عمه فرشته‌ی قشنگم که باورم نمیشه پیشمون نیست. به طرز عجیبی همه‌چیز جوری پیش رفت که شوهر‌عمه‌م اولین نفری باشه که کارت رو بهش میدیم… به فال نیک گرفتیمش:) آخ چه حس خوبیه آدم حتی شوهر عمه‌هاش رو دوست داشته باشه

چند تا دیگه بخوابیم من میرم خونه جدیدم:)


فقط چند روز دیگه مونده، چند روز خیلی کم

چقدر رشت شلوغه این روزها، منم و یه عالم کار و ترافیک… ماشین پسر نیومده و ماشین من رو اشتراکی استفاده می‌کنیم. ماشین عروسم همین ماشین خودمه گویا، بگذریم.

دیروز صبح رفتیم آزمایش دادیم و امروز باید بریم جوابش رو بگیریم، واکسن کزاز هم زدیم و یاد پونزده سالگیم افتادم که با مامان و بابام رفته بودم واکسن بزنم برادرمم یه واکسنی چیزی باید میزد فکر کنم. چهار ساله بود اون زمان:) 

دلم برای اون روزا تنگ شده، کاش میشد یه بار دیگه بچگی برادرم رو ببینم… 


کارت‌های جشن رو خواهرم درست کرد و امروز کارهای نهایی‌ش رو اومد خونه ما انجام دادیم، به نظرم که خیلی ساده و بامزه شده… شب زنگ زدم به پسر و گفتم میای شام اینجا؟ اینجوری شد که یه جمع ۹ نفره شدیم با مامانی و دخترداییم… شام کباب گرفتیم و چقدر چسبید، احساس می‌کردم حال خونواده‌م بهتره، انگار کسی نمیخواست یاد مشکلات باشه یا حداقل من اینطور فکر می‌کردم. خلاصه که شب خوبی بود…


امروز وقت پرو لباسمه بالاخره، براش استرس دارم و امیدوارم قشنگ شه، نظر پسر این بود که لباس رو بخرم و یادگاری نگه دارم، احتمالا فکر کرده که من بخاطر هزینه‌ش بیخیال خریدنش شدم و فکر کرده ارزش نداره… چقدر من حرص خوردم سر سفارش لباسم خدا میدونه، یادم نیست اینجا نوشتم یا نه

ولی وقتی بهم گفتن این مبلغی که ازت گرفتیم برای اجاره لباسه و فرداش باید برگردونیش رسما شوکه شدم!! و هی خودمو دلداری میدادم اما کو؟ آروم میشدم مگه؟ خلاصه کلی حرص خوردم که چرا درست در مورد قرارداد باهاشون صحبت نکردم و … هرچی بود تموم شد، حالا اگه لباسم رو خیلی دوست داشته باشم احتمالا میخرمش


در مورد کفش هم پاشنه کفشم ۹ سانته! برای منی که همیشه کتونی پامه رسما یه حرکت انقلابیه پوشیدن چنین کفشی


چ عزیزم… از دوستم چ بگم که این روزا کلی همراهیم میکنه و واقعا یه باری از رو دوشم برداشته، خدا حفظش کنه… من جز از خونواده‌م انتظاری ندارم اما شکر خدا دوستای خوبی دارم. برای خرید وسایل کارت عروسی هم با هم رفتیم، سر جشن خواهرمم باهام اومده بود بازار و تور و روبان خریده بودیم… یادش بخیر


یادگاری‌های مهمونام رو هم سپردم خودش پیدا کنه و برام سفارش بده، یه چیزایی فرستاد و با هم انتخاب کردیم. وقتی سفارش داد بهم گفت یادگاری‌های عروسیت داره از مشهد میاد و برام حس خوبی داره… به فال نیک گرفتیم اینم:)

راستی منظورم از یادگاری همون گیفته، چرا نمیدونم جای این کلمه چی بگم درست و قشنگتره؟ میدونما معادل فارسیش رو:دی نیاید بگید میشه کادو میشه هدیه و اینا:))


باز میام می‌نویسم چیا شد و نشد:) مرسی که اینجایید، حتی وقتی نمیتونم جواب کامنت بدم باز دست و دلبازانه برام پیام میذارید، از داشتنتون عمیقا خوشحالم



درد دل


کارهای نکرده‌ی زیادی دارم، اصلا کارت عروسی انتخاب نکردم، کفش نخریدیم هیچ‌کدوم لباسامون هنوز آماده نیست. وسایل خونه رو گذاشتیم بعد جشن بگیریم… 

چون من اینجوری برام بهتر بود. نگران رسیدن و نرسیدن خریدها نیستم حالا یا مبل میرسه یا نمیرسه دیگه… چیزایی که خریدم عملا مبل و میزناهارخوریه، یخچالم مدلی که میخواستیم موجود نبوده و مونده برای بعد… اتاقا خالی خالیه جز اتاق اصلی که یه تخت و میزآرایش و یه پاتختی کوچولو توشه

با این تفاسیر شما بودین بعد جشن می‌رفتین خونه‌ خودتون؟ خونه مادرشوهرم تا حالا نموندم با اینکه خیلی خیلی اصرار داره بمونم

خونه خودمونم دوست ندارم باشیم، برادر جوون دارم و کلا هم محیط خونه مادر و پدر رو مناسب برای شب موندن نمی‌بینم… 






افسردگی و حواشی…


دلخوشی این روزام اینه که پسر با دلم راه میاد… خیلی جاها می‌دونم خیلیی کارها رو بخاطر من انجام میده و خیلی درکم می‌کنه

متاسفانه یا خوشبختانه من حال روحیم تقریبا همونطوره و فکر کنم این روزا هم خاصیتش اینه که اضطراب آدم رو زیاد کنه. انتظار درک شدن از اطرافیان رو دارم ولی اونطور که باید پیش نمیره و درک نمیشم. خواهرم و پسر بیشتر از حالم خبر دارن و می‌دونن درگیر افسردگی هستم، واسه همینم مدام در تلاشن خوشحالم کنن، اضطرابم رو کم کنن و نسبت به هرچیزی که حالمو یه کمی بد کنه خشم دارن… 

مدام ازم می‌‌خوان روابطم رو محدودتر از قبل کنم و با کسی ارتباط نزدیک برقرار نکنم و دنبال راضی نگه داشتن هیچ‌کس نباشم. خلاصه اینم برای من که تا حدی شخصیت بقیه رو درک بکن و نه نگویی دارم سخته… به نظرم نه گفتن سخت‌ترین کار دنیاست. وقتی هم نه بگم به کسی بعدش حالم بده و ذهنم درگیره که خب فلانی ناراحت شد ازم…


+ بچه‌ها اینجا هیچ‌کدومتون درگیر افسردگی بوده؟ چقدر طول کشیده که دوره درمانتون طی بشه؟ اصلا خودتون می‌دونید تحت چه شرایطی درگیرش شدین؟


+ من اگه خواهرم نبود احتمالا اصلا متوجه عمق فاجعه نمی‌شدم و این بیماری شدید و شدیدتر میشد… خیلی شانس آوردم که کسی بود متوجه شه و برام نوبت دکتر بگیره، به نظرم خودم تنها امکان نداشت متوجه مشکل بشم و از اون مهم‌تر به این راحتی برم دکتر، نهایتا فکر می‌کردم این روزا همه استرس دارن، همه بخاطر عوض شدن شرایط حالشون بد میشه و همه وقتی می‌خوان ازدواج کنن و زندگیشون تغییر بزرگی کنه اینجوری مثل من میشن



سالهاست صورتم رو با سیلی سرخ نگه داشتم… بازم باید همین کارو کنم، نباید پیش خودم و آدمایی که می‌شناسنم بشکنم… من دوست دارم همه ندونن چه رنجی می‌کشم، اما یه جاهایی دیگه نمی‌کشم. با یه عروسی تقریباً پرهزینه(برای طبقه اجتماعی خودم میگم البته) نتونستم خوشحال باشم… یعنی اونقدر درد و رنج دارم که نتونم خوشحال باشم، بمیرم برای دل خودم… فقط خودم می‌دونم چه بار سنگینی رو دوشمه


امروز، بعد چهل دقیقه گشتن برای جای پارک بالاخره ماشین رو یه جا می‌چپونم. من خیلی وقته رانندگی می‌کنم اما نه ادعای رانندگی خوب دارم و نه خیلی مایلم راننده! باشم. خلاصه با چندین و چند بار عقب و جلو کردن جا شدم تو اون جا پارک کوچولو

که برم دکتر و این مکالمه رو با دکترم داشته باشم.


+ خانوم دکتر فکر می‌کنید برای قبل این تاریخ باید درمان کنم؟(به تاریخ جشن اشاره می‌کنم)

- بله عزیزم، همین حالاشم که دیره… 

+ وقتی می‌خوام خدافظی کنم می‌پرسم حدودا چقدر میشه هزینه‌ی این پروسه و چقدر زمان میبره تا خوب شم؟

- یا ۵۰ میلیون یا حدود ۹۰ میلیون بستگی به نتیجه آزمایش و دیدن عکس فردات داره… 

+ عجب، چشم من فردا عکس رو براتون میارم.


+ هر دم از این باغ بری می‌رسد… بله، هنوز خریدای خونه‌م به نصف نرسیده یه هزینه جدید و درد جدید رفته تو پاچه‌م… خدایا شکرت، می‌دونم میشد خیییلی بدتر از اینا برام پیش بیاد، می‌دونم باید صبورتر باشم، می‌دونم… می‌دونم… حتماً حقمه دیگه، ولی زندگی قرار بود اینقدر سخت باشه؟


+ فردا وقت روان‌پزشک دارم، می‌خوام برم و بگم وسط یه عالم ماجرای بد دارم ازدواج می‌کنم. چه قرصی بخورم این روزا رو بتونم با یه ذره لبخند بگذرونم؟


امشب یه دعوای وحشتناک داشتیم! درست یک ماه قبل عروسی…

خیلی الکی الکی شروع شد و اون از کسی دفاع کرد که نباید و دعوا تا صبح ادامه داشت، فردا تولد دایی ۷۷ سالشه و ما هم دعوتیم

اگه میشد یه آرزو کنم این بود که فردا هیچ‌کس رو نبینم، مخصوصا همین فامیلاش رو

امروز چه خبر؟


تقریباً یک ماه مونده به جشن و منم تمایلم به خوابیدن و هیچ‌کاری نکردن بیشتر شده! عملاً به سختی از جام پا میشم و اگه باشگاه رفتن و حموم رفتن رو فاکتور بگیرم بقیه کارها رو با منت انجام میدم :-“

اما امروز غروب رفتم و واکسنم رو زدم، دکتر پاپیلوگارد رو بهم پیشنهاد داد و با اندکی بررسی دیدم احتمالا انتخاب بهتریه برام… خلاصه دومیش رو زدم و دیگه بعدی میمونه برای دی… 

بعد واکسن داشتیم سوار ماشین میشدیم که دیدم برادرم زنگ میزنه، پرسید کجاییم و اون ماشینی که از کنارش رد شده ما بودیم؟ که گفتم نه ولی خیلی نزدیکیم دیگه رفتیم دنبالش و یه گشتی زدیم سه تایی و رفتیم برای شوهر خواهرم کادو تولد خریدیم. تولدش ۲۲ مرداده… کادوی من و پسر هم شد کتاب و احتمالا کارت هدیه چرم مشهد بعدشم رفتیم شام بیرون و سه تایی ساندویچ خوردیم، از همونجا به مامان پیام دادم که داریم میایم خونه و چای دم کنه… رسیدیم و شب‌نشینی داشتیم، چای خوردیم و جمع‌بندی خریدهای آشپزخونه رو کردیم. سرویس قاشق چنگالم رسیده بود و آوردم نشون پسر دادم… به ظاهر خوشش اومد:) اما من زیاد برام مهم نیست نظرش، صادقانه بگم اینطوریه و نظر خودم برام مهم‌تره! میدونم بدجنسیه ولی خیلی جاها که نظری میده با خودم میگم کاش خودم تنها تصمیم گرفته بودم:))) حالا رفته رفته اوضاع بهتر میشه و سلیقه‌هامونم به هم نزدیک‌تر

ماشین نداشتن پسر رفته رو مخم، نمیدونم برای جشن چه ماشینی خواهیم داشت. از کرایه کردن ماشین خوشم نمیاد هم هزینه بی‌مورده و هم دلم می‌خواد چیزایی که داریم مال خودمون باشه… چند ماه پیش که ماشین ثبت‌نام می‌کردن نمی‌دونم تحت چه شرایطی پسر تصمیم گرفت ماشینش رو بفروشه و یه ماشین نو و بهتر ثبت‌نام کنه… حالا چند ماهه وقت تحویلش رسیده و تحویل ندادن! اصلا باورم نمیشد که انقدر طول بکشه و برای عروسی هم ماشینش نیومده باشه


+ اگه واکسن نزدید و سنتون کمه به نظرم حتماً بزنید. 


کفش عروسی


دخترای قشنگ اگه در مورد کفش پیشنهادی دارین بگین بهم، به نظرتون کفش چند سانت بخرم؟ لژدار  یا کتونی نمی‌خوام چون نمیخوام برقصم، پس نیازی نیست خیلی هم راحت باشه


و اینکه بگید به نظرتون پاشنه چند سانت بخرم؟! خیلی خیلی برای این مورد عجله دارم و باید زودتر به خیاطم خبر بدم ^_^ 


امروز لیست مهمونام رو نوشتم و نهایی شد. حالا موندم ببینم پسر چند نفر مهمون داره و اگه جا داشت بازم مهمون دعوت کنم:)))



+ گفتم جشنم کجاست؟ نگفتم اما اینو گفته بودم نهایت ظرفیتش ۱۴۰ نفره؟ با اینکه فکر می‌کردم نهایتا مگه چند نفریم باید عرض کنم که مهمونایی که دلم می‌خواد باشن خیلی بیشتر از اونیه که فکر می‌کردم، اما چون از فضاش خوشم اومده بود بی‌توجه به این مورد اینجا رو انتخاب کردیم.



+ توضیحات تکمیلی پست قبل:


۱. دخترای قشنگ و رفقای مهربون، من نمی‌تونم از دوستام پول قرض بگیرم دلایلم مشخصه، اول اینکه شاید اون دوستام از من بیشتر بهش احتیاج داشته باشن! دوم اینکه من میتونم مثل خیلیا با یه مبلغ خییییلی کم خرید کنم، حتی میشد بگم همسرم خونه‌ش رو عوض کنه و با پولی که میمونه وسایل خونه بخره… اما هیچ‌کدوم اینا انتخاب من نبوده، فعلا با همکاری مادر و مادربزرگم دارم خریدام رو انجام میدم و شکر خدا نگرانیم از بابت خرید نیست، بعدشم وام ازدواج میگیریم و تا حدی میتونم مبلغ رو بهشون برگردونم(می‌دونم تو اکثر خانواده‌های ایرانی خانواده دختر جهیزیه میدن و تو خیلیام پسر) من به رسوم کاری ندارم سلیقه‌ی من اینه تا جاییکه بشه خودم خرید کنم یا خانواده‌م بخرن نه پسر…

همینکه هزینه جشن و خونه گردن اونه کافیه دیگه


+ یکی از دلایلی که راحت نبودم اینجا از دغدغه‌ی مالی بنویسم  یا به دوستای حقیقیم بگم این بود که نمیخوام خدای نکرده ذهن‌ها رو درگیر خودم کنم، یا بعد خدای نکرده احیاناً بیان خونه‌م و بگن خب می‌تونست یخچال معمولی‌تر بخره میشد خونه کوچیکتری بگیره یا نمیدونم توستر و کتری برقی نخره که واجب نیست. خلاصه‌ش کنم و بگم که من ناچارم با استاندارد خودم، خانواده‌م و نامزدم خرید کنم. خیلیا بیشتر می‌خرن و خیلیا کمتر… مهم اینه خودتون چی می‌خواین یا شرایط و سبک زندگیتون چیه… اونقدر بودن دوستای خودم که اصلاً جهیزیه نخریدن و یه خونه نقلی گرفتن و از وسایل خیلی کم و معمولی شروع کردن و الانم خیلیاشون خوشحالن و خیلیاشونم جدا شدن… پس اگه قراره ازدواج کنید دغدغه جهیزیه یکی از بی‌موردترین دغدغه‌هاست. بالاخره یجوری جور میشه دیگه آخرین راه هم که وامه… یادتون باشه چیزایی بخرید که برای خوشحالی و راحتی خودتون و نزدیکاتونه نه بیشتر


+ عاشقتونم که بهم راهکار میدین، چرا اینقدر خوبین و مهربون آخه؟:) 


+ راستی من تشک مهمانم خریدم! می‌تونم از حالا برای مهمونای احتمالیم ذوق کنم.