مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

چند دقیقه قبل از اکسپایر شدن استوری(به قول خودش) براش نوشتم من رشتی هستم و اگر سوالی هست میتونم جواب بدم. فکر می‌کنم یه آدم اون سر دنیاست در حالیکه میاد و می‌نویسه من رشت هستم و اگر پیشنهادی دارید ممنون میشم بگید. 

می‌نویسم تقریبا پیشنهادی ندارم و حدس می‌زنم به همچین آدمی پیشنهاد دادن احتمالا کار سخت و البته بیهوده‌ایه… چند ساعت بعد، برای فردا قرار ملاقات می‌ذاریم می‌نویسم اگر وقت داشتید و وقت داشتم و حالش رو… تایید می‌کنه

تا نیم ساعت قبل دیدار با خودم فکر می‌کنم آره یا نه، ولی انگار همه‌چیز جوری پیش‌ میره که من برم و دوست نادیده‌ی مجازی‌ رو ببینم. جمعه، غروب، شهرداری و یه پیام با مضمون تا بیست دقیقه دیگه می‌تونم اونجا باشم… 

یک ربع بعد، پیام من رسیدم رو روی گوشیم میبینم، تو شلوغی و ازدحام شهرداری رشت جواب میدم الان پیداتون می‌کنم. هیچ عکسی از من ندیده و من هم تصویر دقیقی از ظاهرش تو ذهنم نیست، در کمال ناباوری در عرض چند ثانیه پیداش می‌کنم و میبینم که از ساختمون شهرداری فیلم میگیره، از پشت عکس میگیرم و ثبت می‌کنم اون لحظه‌ رو… دست تکون میدم و میگم سلام و با یه لبخند پت و پهن رو به رو میشم، موهای بلند تارزانی، کوله‌ی جمع و جور، دوربین عکاسی به دست… 

چند دقیقه بعد 

قدم بزنیم؟ بزنیم… کافه بریم؟ بریم اگر جایی این ساعتا بازه

چند دقیقه بعد نشستیم به حرف زدن و حرف زدن، از کارم می‌پرسه، از کارش حرف میزنه، میگه ندیدم کسی با این حس خوب و اعتماد به نفس از کارش حرف بزنه… با خودم فکر می‌کنم من؟ واقعا من اونقدر با اعتماد به نفس به نظر میام؟

چند ساعت بعد با حال نه چندان خوب(ناشی از خستگی راه و گرمای هوا)از هم خداحافظی می‌کنیم و لحظه‌ی خدافظی جلوی در اقامتگاه منتظر میمونم و با یه یادگاری (مگنت پرچم کشورش) بر میگرده…

تو کیفم میذارمش و با خودم فکر می‌کنم شاید دیگه هیچ‌وقت نبینمش و بعدتر فکر می‌کنم حیفه واقعا حیفه با چنین دوستی نری و دنیا رو نبینی…