مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

سراب بودنت:دی آآآه چه عنوان رمانسی...

آقا یکی نیست همین حالا بیاد دست منو بگیره ببره ترکیب عجیب(!) شیرموز پسته توت فرنگی بخره برام؟ یک ساعتم سکوت کنه و حرفهای صد من یه غازم رو با جان و دل گوش کنه؟ بعد که خوب همه حرفامو زدم حاضرم تمام راه قربون صدقه ش بشم. 


دیشب خواب دیدم با یه آقایی رفتم سینما، تو سینما گم شدم و هی صداش می کنم میگه مگی من این ورم و هی میرم که بهش برسم نمی رسم، نکبت تو خوابم سراب بود. وگرنه الان می خوابیدم و می گفتم بیاد تو خوابم دوتایی بریم ترکیب عجیب خوشمزه م رو تو حلقومش کنم و بعد مجبورش می کردم بگه بهترین شب عمرش بوده و خوشمزه ترین نوشیدنی دنیا رو کنار من خورده، بعدش از خواب پا میشدم و اجازه می دادم برگرده سر خونه و زندگیش 


تو خواب دلم می خواست باهاش دعوا کنم که چرا بردم فیلم ببینم و من دلم می خواسته بریم کارتون ببینیم، ولی چون خیلی با شعورم دعوامو گذاشتم برای خواب های بعد 

از خواب برگشتم به تنهایی، پل می زنم از تو به زیبایی...

یه روزهایی هم از جنس امروزن، با غم و از دنده ی چپ بیدار میشی و چشمات رو به ذوق می آرایی و می ری دنبال زندگیت، به هرکس و هرجایی چنگ می زنی که خوب بمونی و نمیشه...

همه پر از انرژی منفین، همه خسته ن و تو تنهای تنها با بدبختیهات خوشحالی، اصلا چرا خوشحالی؟ چرا خوشحالی؟ برای چی خوشحالی؟



می تونم برم کنج اتاقم و آهنگ رویا رو گوش کنم و رویا ببافم. می تونم کتاب دستم بگیرم و وانمود کنم چیزی حالیم میشه، در حالیکه هرگز با حال عصبی و ناراحت نتونستم کتابی بخونم. یا بلند شم و دوشی بگیرم حتی چند قطره اشک بریزم و بعد به خودم رسیدن رو شروع کنم، وقت لیزر بگیرم، لباس های چرکمو بچپونم تو ماشین، اتاقمو مرتب کنم، به دندون پزشکی فکر کنم و تصمیمم رو بگیرم، می تونم به کنسرت کوچولویی که دم غروب خواهم رفت و تماشای هنر عزیزام فکر کنم. می تونم بساط کیک پزی راه بندازم و کیک شکلاتی بپزم، با عطرش یاد آدمی بیفتم که کیلومترها ازم فاصله داره و عاشق شکلاته، اینجوری دم غروب می تونم به تمام کارهایی که انجام دادم فکر کنم و از خودم راضی باشم و لبخندم رو به خنده های عمیق تبدیل کنم. فکر کنم برنامه ی امروزم همینایی باشه که گفتم، خب برم که وسط انجام کارهامم. 


+ به قول اون موجود! کی خسته س؟ دشمن

+ کیک شکلاتی هایی که می پزم مال خودم نیست، مال مردمه... اصلا خوشم نمیاد که مثه این خانومایی به نظر بیام که تا بیکار میشن کیک می پزن و می کنن تو حلق اهالی خونواده! گفتم بگم از این فکرا درباره م نکنید هی هر روز هر روز...

خدا جانم تو هم اندازه ی من ذوق می کنی، نه؟

وقتی نمازمو با چادر نوی گلگلی می خونم احساس می کنم خدا هم اندازه ی خودم ذوق می کنه از دیدنم... خیلی خوبه که ما ها خدا رو اندازه ی درکمون می بینیم. اینه که خدای من شبیه خدای هیچ کس نیست، خدای شمام مثل خدای هیچ کس نیست. همه ی ما یه خدا داریم و اون یه خدا رو از زاویه دید خودمون می بینیم، چقدر این دنیا شگفت آوره واقعا و چقدر خدا عجیب غریب همه چیز رو مهندسی کرده، اینطوریاست که ما همه مون حس می کنیم خدای خودمون بهترین خداست و خدای دیگرون به گرد پای خدای ما نمی رسه، درحالیکه فقط و فقط یه خدا تو این دنیا وجود داره! 


+ادامه هذیانات دم صبحی: چرا نماز صبح اینقدر کوتاه و گوگولیه؟ 

+"تو به اندازه ی بودن منی... " 

یک بار ماهو قسمت من کن...

تو مثه من رویاتو می بااافی

با دست من موهاتو می بافی


+ می خوام به هانی مو بافتن یاد بدم، اما مویی ندارم برای بافتن

+ چرا آهنگا با تم عاشقانه بیشتر به دل آدم می شینن؟! آخر یکی بی احساس تر از خودم نصیبم میشه که این آهنگارم نتونم بهش تقدیم کنم:دی 

+ دانلود نکنید، دانلود کردید و گوش کردید گناهش گردن خودتون:( 

+ شاهین خاچ تو سرت که باعث شدی عذاب وجدان بگیرم با گوش کردن به آهنگات... به قول دوستان اوف و تف بر تو باد :)) 

رفتم تاریخ آخرین چت یاهوم رو نگاه کردم، یک هفته ی دیگه میشه یک ماه... یک ماه از اون تاریخ می گذره!


+ من عادتم شده دلتنگیم رو به روم نیارم، به روی دیگرانم نیارم حتی

باشد مرهمی

من سخت را زبان تو باید... 



کجاست ای یار آغوش تو؟

تو نفی حجابی

عریانم پیش تو...*


پ.ن : از اون آهنگهاست که به نظرم حتما یک بار باید گوش کرد، آهنگ آغوش این مردک هموطن(شا.هین نج.فی) رو میگم. آخ عجیب می چسبه شنیدنش این وقتای شب... بعد کلی خستگی از کارهای روزانه و بعد تحمل حجم زیادی از دلتنگی


*برای خدا



حس خوب یعنی ...

درست کردن اینا! 

حالا چرا و ایناش مهم نیست، ولی خوبه دیگه... کتاب هویت داره ها حسابی

+ معلومه دارم قدم بر میدارم و آشتی می کنم، نه:-"؟ 


کم کم آشتی می کنم با اینجا، شمام باهام مهربون تر باشید. 

متاسفم برای دلیل از اینجا رفتنم، ولی نمیتونم عنوانش کنم، دلبستگیم به اینجا خیلی زیاده و نمی دونم چی کار باید بکنم. 

کلا اوضاع بدیه و توان ندارم شماهام دعوام کنید و این حرفها...

کاش راهی برای رمزی کردن این همه پست بود، خیلی سختمه تک تک رمزی کردن و انگار هیچ راهی هم نیست. فعلا با کامنت بسته می نویسم، اگه چیزی یادم بیفته البته! 

هان شمام دعا کنید اتفاق خوبی رخ بده که بیام بنویسم، نمی دونم چرا اینقدر بی اتفاق خوب و روتینه همه چی:| مرسی، اه




خداحافظی با مگلاگ

نرفتم که ناز کنم و برگردم.

فقط انگار واقعا چیزی برای نوشتن ندارم، خوندنی هم نیستم، دلمم نمی خواد آرشیو و دری وری های گذشته م توسط کسی خونده بشه... این بود که بستم و رفتم. 


+ به احترام خیلیهاتون که ایمیل دادید و با دوستام تماس گرفتید برگشتم و این پست رو آپ کردم. ببخشید اگر جواب ایمیلهاتون رو ندادم.

+ دوستتون دارم. وقتی احساس کنم خوبم و چیزی برای نوشتن دارم بر می گردم.

من دلم هم صحبتی های طولانی می خواد.

گرممه و دارم هلاک میشم. بی تابم از گرمای زیاد...

ولی فکر کنم دلیل بهونه گیریام چیزی جز اینا باشه.

انتظار را هر چه بکشی کش میاید، انتظار را نکشید.

منتظر ماندن، منتظر ماندن یکی از لج درار ترین فعل های دنیاست. مثلا امروز که از صبح همه چیز با برنامه پیش رفته، لباس هایم شسته شده، بالاخره در آفتاب پهن شده(در آفتاب! و نه روی خشک کن) و در آخر نماز هم طبق قولی که به خودش داده در جایی بهتر از خانه خوانده و بعد خمیر کوکی هایش را آماده کرده و در یخچال استراحتش داده باید بنشیند به انتظار دوستی که آیا برنامه ش برای رفتن به تآتر جور می شود یا نه؟ انتظار باعث شده نتواند به کارهای مختلفی که دارد برسد، مثلا اگر منتظر نبودم می توانستم بروم و کار عقب افتاده ی لیزر را انجام دهم. یا می توانستم بروم کمی میوه بخرم و بروم خانه ی کسی که همیشه چشم به راه مهمان است، حتی می توانستم بروم کتابخانه و دست کم یک فصل از کتابم را بخوانم و احساس بهتری به امروزم داشته باشم. 


+ راستی مامانی می خواهد برود خانه ی خواهرش، خانه ی خاله جان نزدیک جایی پرخاطره ست برایم، اصرار دارد همراهیش کنم و من گرمای هوا را بهانه کرده ام، کمی سختم است بی دلیل به آنجا رفتن... خدایا دلیل ده، آمین یا رب العالمین