مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

می دونم روزای خوووبی توی راهه؛)

امشب یه کامنت هیجان انگیز داشتم که باعث شد احساس کنم راس راسی عمر وبلاگ خونی آدمها هنوز تموم نشده...

حالا میتونم با حال خوب بخوابم و 6 صبح سر حااال پاشم. یوه یوه یوه


+ فردا یک روز فوق فشرده رو در پیش خواهم داشت، تا 7 بهمن همه چیز خیلی گیجه و خیلی بدو بدویی و یه جاهایی هم استرس زا... ایشالا بعدش همه چی کمی بهتر و آروم تر میشه! الهی آمین

+ برای بهار یه برنامه ای داشتیم که نمی دونم بشه یا نه، ولی لازمه ش وقت زیاده که ما کمشم نداریم. تا هفت بهمن یه مرحله از اینم باید برنامه ریزی کنیم حتی... هوف :| 

سر در گم

اصلا به نظرم ذوق و هیجان نداشتم براش، ولی وقتی خوابشو دیدم احتمالا خوشحالم و هیجانم داره دیگه! 



اصلا من بنده ی تصمیم های آنی هستم:دی

فک کنم از وقتی که دعوت شدم تا وقتی که تصمیم گرفتم کلا 5 دقیقه طول کشید. میریم که داشته باشیم یه برنامه ی یهویی چند ساعته رو... 

بعد به هم کلاسم پی ام دادم من شنبه نمیام دانشگاه، ولی به کسی نگو نیستم. فقط خواستم بدونی که بری پرینتارو خودت بگیری... 

زنگ زده من الان دانشگاهم استاد ه. میگه شنبه بیا حتما:| 

میگم مگه گفتی نمیام؟ میگه نه خودش حدس زد که تو نمی خوای بیای:(( خدایاااا من به کجا پناه ببرم از دست اینا:)))؟! 

...

خودم میفهمم، فقط عذابشم... 

چرا مدارا می کنه؟ چرا من مدارا نمی کنم؟

من حالم خوبه بخدا، بذارید یه وقتایی از غمامم بگم ولی:|

من از نوشتن خیلی از پست ها زود پشیمون میشم، نمونه ش چند پست قبل که از دلگیریم نوشتم. خیلی خیلی باعث کج فهمی میشه و این واقعا بده :( ولی بی خیال، بذا من همیشه اینقد راحت باشم و همیشه خودم باشم و درد دل هم بکنم. بحث از این عاشقی دو زاری ها نبوده که کسی بذاره بره و همچو چیزای مزخرفی... خیلی جریان متفاوت از چیزی بوده که فک می کنید. 


#بی_خیال


عروس داریم اناااار و به *_*

بچه ها، من اعتراف می کنم که اینجا هیچی از اتفاق هایی که برای زندگی پاطمه دوست چندین و چند ساله م افتاده ننوشتم. پاطمه داره عروس میشه و من به شدت احساس می کنم داره به بدبختی نزدیک میشه... به خودش که نمیگم، باهاش خوشحالم واقعا چون خودش خوشحاله، ولی معنای تاهل دقیقا تو ذهنم شده بدبختی(!) و یا بهتره بگم ناکامی و عقب موندگی، نمی دونم دلیلش چیه و اصلا از کجا اینقدر دیدم به تاهل منفی شد. یک بار به مامان حسمو گفتم که گفت خییییلی غصه خورد و خیلی نگرانم شد. خیلی...

مهم نیست، همین که بلدم جلوی هر اتفاق اینجوری رو برای خودم بگیرم کافیه فعلا... اقلا مثل اکثر هم سن و سالام نیستم و تکلیفم با خودم روشنه! بله ^-^ 

خوب، پاطمه از رشت میره، همون پاطمه ای که قسممم می خورد من یه روزی از رشت که نه، حتی از ایران هم میرم و هزاران شرط با هزاران کس بسته احتمالا که من میرم، حالا خودش داره میره

هاها... اون آیکون پوزخند من کووو؟

وای خدا من چقد موفقم آخه! کامروا ام هست تازه:)))

اصلا این روزای سحر خیزی خیلی خیلی خوبه، خیلی خیلییی ها... 

خوب من برم دنبال کار و بارم و الکی فک کنم خیلی آدم موفق و پر کاری هستم:دی

از بی وقتی اون کاری که دوست داشتم شدنی بشه فعلا نشده و یادش میفتم عذاب وجدان می گیرم:دی احساس می کنم دارم بهش بی توجهی می کنم و آخر این ایده م دود میشه میره هوا...

ایش! بیاین امروز همه توهم موفقیت بزنیم اصلا، خوب:دی؟ خیلی خیلی حال باحالیه:)))))

فرقت

خود خودم بودم که ازش خواستم نباشد، اینطور نصفه و نیمه نباشد و خود من بودم که روزها منتظر نامه ای از طرفش بودم.

به راستی مگر ما چند خود داریم؟ یک خود که می گوید برو و یک خود که می نشیند به انتظار... ماه ها؟ و ماه ها؟

مگر ما چند خود داریم؟ یک خود که راضیست از محکم بودنش و یک خود که قبلش مچاله شده از عادت خوبی که بود و دیگر نیست.

خدایا بد امتحانی بود، بد امتحانی... قسمت داده بودم اینطور آزمایشم نکنی و تو کردی، آخر خدا جان چرا چرا چرا؟ مگر یک آدم 48 کیلویی عزادار و سیاه پوش چه جانی بهش مانده بود که اینطور آزمایشش کنی؟ خدایا شاید کار تو نیست، شاید ما بنده ها بد شده ایم. خدایا بنده ات را نبخشیده دلم، نبخشیده خدا... 

لا به لای خنده ها و اتفاق های خوب، غمی روی دلم سنگینی می کند که می دانم از چیست و نمی خواهم باور کنم، چه غم ابلهانه ای... چه غم بزرگی در عین حقیر بودنش... آخ خدا جان، آخ خدا جان

یادت که نرفته نه؟ قولهایی که داده بودم را می گویم، همان قول ها که زدم زیرش وقتی همه چیز به هم ریخته بود، یادت هست؟ 

من به عهدم وفا کردم، من سر قولم ماندم، تو هم ماندی خدا؟ چرا مرد و مردانه نمیایی یک قول انگشتی به من بدهی و بگویی اگر این کار را کردی، آن اسباب بازی دوست داشتنی را میدهم به تو، به دل تو، که آرام گیری که فراموش کنی دردت را...

خدایا مرد و مردانه یک بار هم که شده بیا و به من قولی بده، همش یک بار

درس نخون کی بودم من؟

اصلا یه حس عجیبی داره دیدن نمره ی 20!!! بعد سالها :)))


+ خدایا مرسی بیست ندیده از دنیا نبردیمون(!)

خدایا این هوای خوب چرا باید منو یاد نداشته هام بندازه؟ :-"

حواسمو پرت کن لطفا... مرسی، اه

مشهور بودن یا نبودن! مساله این است.

میگم گاهی فک می کنم فلانی(1) چرا از فلانی(2)جدا شد؟

فلانی(1) که در حد خودش کار خوب و با پرستیژی داشت، بسیار خوش خلق بود، تحصیلاتشم که بیش از این نمی تونست باشه تو این سن! شرایط مالیشونم که خیلی از قشر متوسط جامعه بهتر بود و ماشین های لوکس اگر نداشتن ماشین بدی هم زیر پاشون نبود و بالای سیصد تومن قیمت ماشین هر کدومشون بود، واقعا برای یه آدم 28 9 ساله بیشتر از این یکجورایی ناممکنه... 

همه ی حرفامو گوش میده و میگه گفت که بهت، خودش گفت، اون عاشق شهرت بود و شوهرش هیچ کجا اونقدری که باید شهرت نداشت. فلانی(2) خودش میگه همسر سابقم خوش رو ترین، دست و دلباز ترین و بهترین دوستی بود که میشد داشته باشم ولی من همیشه فکر می کردم اونم عین من دنبال شهرته که نبود، اصلا درک نمی کرد شهرت چه لذتی داره. خلاصه عجیب ترین طلاق فامیل ما بخاطر مشهور نشدن پسرمون اتفاق افتاد... هیچ وقت هضم نشد برام، هیچ وقت 


 

ادامه مطلب ...

ملتمس دعا

استرس و فشار کاریم خیلی خیلی زیاد شده و من احساس می کنم اینجوری پیش بره کم میارم...

یک سری نه هایی توی کارام پیش میاد که شک ندارم بخاطر ناسپاسیمه، یا شاید بخاطر توجه کمم به خدا و ایمان ضعیفم...

درهرحال می دونم هیچی(از نظر کاری!) اونجوری که باید خوب پیش نمیره و من بسیار نگرانم، بسیار... تازه همش فکر می کردم با اندک تلاشم میتونم به جاهایی که می خوام برسم ولی امروز فکر کردم چقدر رویام دوووره و چقدر دست نیافتنی(!) چرا انقد نزدیک می دیدمشون الکی الکی؟! 

واقعا توان خوندن قرآن ندارم و احساس می کنم یکی از دلایل رفتن برکت از این روزام میتونه اینم باشه