مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

پیک نیک دی!

بهاری تر از این هوا هم داریم ما؟ 

ای بابا، نمی دونم به کوری چشم کی ولی زمستونم بهاره... 



+ بعد مدتها، پیک نیک...

+ کامنتا رو تایید می کنم، قول میدم.

+ امیدوارم خدا کمکم کنه و دو پست قبل رو در زندگیم به کار بگیرم، سخته اما نشدنی هم نیست. 

نکاتی برای خودم و شاید حتی شما

یادمون باشه:


" تا وقتی تکلیفمون با خودمون مشخص نیست کسی رو به زندگیمون دعوت نکنیم، احساس و وقت مردم هم به اندازه ی زمان و احساس ما با ارزشه... یک آدم بلاتکلیف رو تبدیل به دو آدم بلاتکلیف نکنیم"


+ ما مسئولیم! 

نکاتی برای خودم

هم من و هم شما، یادمون باشه:

" تو روابطمون با جنس مخالف با دست پیش نکشیم و با پا پس بزنیم، قشنگ نیست و مردم گناه دارن "


+ الهی العفو





دو ماه و نیم مونده به نو شدن...

خب خب خب، امروز یه قورباغه رو قورت دادیم و می ریم که داشته باشیم برنامه های بعدی رو... 

امروز داشتم برنامه هامو نگاه می کردم، با خودم فکر کردم اگر دو نفر بیان کمکم، سه نفرم یک ریز تشویقم کنن ممکنه به همه برنامه هام برسم این ور سال :)) 

چی کارا می کنین بچه ها؟ هیچ میدونین نیمی از دی ماه گذشته؟ هیچ میدونین:|¿ وای خدایا من کی کارامو بکنم؟ کی کاغذ دیواریمو عوض کنم؟ کی برم خرید لباسای رنگی؟ کی؟ امسال احتمالا اسفند شلوغی داریم و باید بهمن اتاقمو مرتب کنم برای عید...

الهی شکر خدایا، الهی شکر

شیطنتم آرزوست.

به طرز عجیبی وسوسه شدم شیطنت کنم، اما سعی دارم کمی خوددار تر باشم. خدایا مددی...


+شرمسار و خجالت زده م :(

ترس از دیده شدن...

همه ی ما آدمها ضعف هایی داریم، گاهی این ضعف ها میتونه جلوی پیشرفتمون رو تا حد زیادی بگیره... 

اخیرا متوجه شدم ما خانوادگی ترس بزرگی داریم که نتونستیم هیچ وقت بهش غلبه کنیم، من اسمش رو میذارم ترس از دیده شدن... خوب یادم هست که پدرم هرگز حاضر نشد تو هیچ مصاحبه ی کوچیک درون استانی و شهری(!) عکسش باشه و حاضر نبود هیچ وقت جایی ازش تقدیر بشه و به نظرم بخش زیادی از این حس مربوط میشه به ترس از دیده شدن که تو تک تک اعضای خانواده مون وجود داره، کم و زیاد داره البته... اما در وجود همه هست.

اخیرا با تمام وجودم دارم تلاش می کنم خواهرم رو از این جریان اشتباه نجات بدم، گرچه خودم هنوز درگیر و گرفتارشم! اما راضیم از اینکه یکی از ما اقلا سعی داره نترسه از دوربین و از شناخته شدن و حرف زدن با آدمهای شناخته شده... الحمدلله انگار دارم پیروز میشم، هرچند خودم هنوز پشت پرده م و حاضر نیستم هیچ کجایی باشم، چند روز پیش از پیشنهاد یه مصاحبه ی متفاوت رو داشتیم که مثلا میتونست انگیزه بده به جوون ها و باعث شه برای موفقیتشون تلاش کنن و دنبال کارهای دو.لت.ی نباشن که ما ردش کردیم، به همون دلیلی که گفتم. البته که گفتن اگر بخوایم میتونیم تبلیغات هم بکنیم که ما اینم رد کردیم، یکجور عجیبی تو جریانهایی قرار گرفتیم که خودمونو براشون ابدا آماده نکرده بودیم. 


---

دارم به هدف جدیدم فکر می کنم و امیدوارم بتونم تو اون زمینه اندکی موفقیت کسب کنم، محتاج دعاهای خیرتونم همچنان... هنوز هیچ اتفاق مثبتی در رابطه با هدفم رخ نداده و به دنبال راهی هستم برای دسترسی بهش و احتمالا کسی که تو این حوزه بتونه کمکم کنه

دوستتون دارم بچه ها، شما ها خیلی خوب تر از خوبید برای من... خیلی خوب تر و من اینجا رو عمیقا دوست دارم.

دلم می خواد ده ساعت بی وقفه بخوابم، ولی حتی نیم ساعت هم اجازه ی خوابیدن ندارم. کاش اقلا حس خوبی بمونه ته این روزهای پر بدو بدو واسم...

و همچنان محتاج دعاهای شمام

تا الان دعاهاتون جواب داده و یک مرحله به لبخند نزدیک تر شدم، الهی لبخندتون پر رنگ تر از من باشه... 


محتاج دعاهای خیر... :)

دارم فکر می کنم من چقدر خوشبختی هامو، اتفاقای خوب زندگیمو مدیون شما هستم؟ چقدر از دعاهای خوب شما بوده که قلبم آروم گرفته؟ چه روزهایی بوده که از ته دل خندیدم، از ته دل و همه ش واسه دعای خیر شماها بوده... 

خیلی بی شرمانه ست که باز ازتون بخوام دعام کنید، این بار خیلی پر شور تر و خیلی محکم تر... من به دعاهای شما دلخوشم، اگر این اتفاق بیفته حاضرم براتون کاری در حد توانم انجام بدم، وقتی صاد گفت صحبت کردن با من براش حس و حال صحبت کردن با سلبریتی ها رو داره خنده م گرفت و وقتی شین گفت خیلی وقتا خواب میبینه که منو دیده و اومده خونه و کارگاهمون با خودم فکر کردم شاید دیدن من واقعا اتفاق مهمی نباشه، اما کسی رو مثل شین خوشحال کنه... خب به خودم قول دادم اگر عمری باقی بود و توانی، باهاتون بیشتر آشنا بشم و اگر مایل بودید کمی واقعی تر بشم. یا شاید اصلا خود واقعیمو نشونتون بدم و از مگی بودن کمی دور شم... خب این از اینا، شما میتونید به اتفاقای خوب فکر کنید و انتخاب کنید چی می خواید ازم:) اگررر بتونم انجامش خواهم داد.

و اینکه، مدتهاست برای خیلی اتفاق ها تلاش کردم و کردیم، شبها خوابم بسیار کم شده، کیک هایی که درست می کنیم بدون اینکه عکسی ازشون گرفته شه معمولا تحویل داده میشه، بس که وقت کم میاد. تولد دوستامو از دست دادم، نشد ببینمشون، نشد کیف کنم از حرف زدن باهاشون، چای خوردن باهاشون... احساس می کنم میتونه اتفاقای خوبی در انتظارم باشه، میتونه البته و اگر بشه من قسم می خورم از دعای خیر شما ها بوده، واقعا من بنده ای نبودم که لایق مهر و عنایت خدا باشم، شما منو لایق کردید، شما ها شایسته بودید که من خیلی جاها خندیدم، افتادم و بلند شدم، با خیلی ها آشنا شدم و ... 


تصورات آدما از ما...

گفتم عین حقیقتو بهم بگو، از من چی گفته بهت؟ قسمش دادم که بگه...

گفت هیچی و خندید...هیچی هم که نه، یعنی گفته خیلی خرمایه این! گفته بابات خیلی خرش میره! گرچه برای نزدیکاش کاری نمیکنه، گفته اهل رفت و آمد با هر کسی هم نیستین و سخت آدم راه میدین تو خونتون! گفته خیلی خیره بابات و خیلی خونواده و مصیبتاشونو رفع و رجوع می کنه

من در حالیکه چشام از تعجب گرد شده بود و فکم نزدیک به در رفتن از جا بود فقط تونستم بگم اینا رو درباره ی من گفت؟!؟!؟! 

گفت آره، البته گفته دختر باهوشی هم هستی و خیلی زود هر کاری رو یاد میگیری و مخت واسه پول درآوردن خیلی خوب کار میکنه... گفته تو یه روز خیلی از اینی که هستی پولدار تر(!) میشی


+ با خودم فکر می کنم خر مایه چقدر آشناست کس دیگه ای هم گفته بود بهم انگار... با خودم فکر می کنم معنی پولدار بودن چقدر تو ذهن من و آدمای دیگه فرق داره، من فکر نمی کنم بدبختیم اما فکر می کنم قشر متوسط متوسط هستیم. نه بالا و نه پایین... پدر کارمند و البته(!) بسیار کوشا و نسبتا باهوشی داشتم که از هیچی تونست به اینها برسه و یقینا کار ساده ای نبوده... اما اینا باعث نمیشه فک کنم پولداریم. 

+ همیشه شنیدن حرفهای مردم درباره ی خودمون جالبه، شمام اگه تصور خاصی از من زندگی و خونواده م دارین بهم بگین، ببینیم حسای آدما چقد شبیه به همه؛) میتونید خصوصی بذارید و مطمئن باشید من آی پی رو چک نمی کنم، پس راحت باشید. خیلی وقتا میتونه این حرفا ناراحت کننده باشه، خیلی وقتام نه...

بیاین آدما رو به هم معرفی کنیم، خب؟

از این اتفاقایی که الکی الکی باعث هیجانم میشن رو دوست دارم.

یکی از اون اتفاقا معرفی کردن آدما به همدیگه ست، معرفی دو آدم که تو کار به درد هم می خورن، معرفی استادم به استاد دیگه م، معرفی استادم به بابام و یا حتی معرفی آدم ها به هم به قصد ازدواج... 

اگر فکر می کنیم دو نفر میتونن با هم آشنا بشن و ممکنه با این آشنایی درهایی به روشون باز بشه، چرا کمک نکنیم به این آشنایی؟ خب لطفا به هم معرفیشون کنین... من خودمم آدمی بودم که فکر می کردم لازم نیست دیگران رو با هم آشنا کنم.

سر مورد آخر(به قصد دوستی و ازدواج) خیلی دل دل می کردم، خیلی... آخرین بار سر جریان حامد بود که فکر کرده بودم خوبه به دوستم معرفیش کنم و خب نشد. فک کرده بودم به دوری راه و خیلی چیزا و بعد منصرف شده بودم... الحمدلله که این کار رو نکردم. تا اینکه تو این چند وقت اخیر دو مورد خوب بهم پیشنهاد شده بود برای آشنا کردنشون با کسی و من خیلی دل دل می کردم برای گفتنش، حالا که به هر دو شخص گفتم احساس خوبی دارم... قرار نیست هیچ اتفاق بدی بیفته، ما فقط داریم آدمای خوبی که میشناسیم رو به هم معرفی می کنیم و ممکنه اون آدمای خوب(!) اصلا به هم کمکی هم نکنن... همونطور که دکتر ر نتونست به استادم تو اون زمینه ی خاص کمک کنه اما حالا با هم دوستن و قصد کردن کار جدیدی رو با هم شروع کنن! :-"

بگذریم، خلاصه ی ماجرا اینکه من در دو هفته ی گذشته خیلی آدم رو به خیلی آدم دیگه معرفی کردم، شمام بکنید خصوصا در امر خیر ازدواج :دی ؛) 

چطور ثبت کنم لحظه های خوش را؟

با خودم می گویم انگار همین دیروز بود، لحظه به لحظه ی شروعش را به یاد دارم. گوگل کردن کار هر روز من بوده و است، گوگل کردن هرچیزی که لحظه ای ذهنم را درگیر کند. آن روز را خوب یادم است، رشت را سرچ کرده بودم، یا شاید سراوان و همچو چیزی... فکر می کنم دنبال آدرس قبر دوستی میگشتم که در سراوان  خاکش کرده بودند، دوستم بهایی بود، بهایی... 

آن روز گوگل مرا به بیراهه ای بود درست، آن بیراهه درست ترین بیراهه ای بود که می شد ببرد مرا... 

روی تختم دراز کشیدم، بیراهه را لبیک گفته بودم، بیراهه وبلاگی بود سبز، خیلی سبز... سبزیش را خواندم، او یک دختر رشتی بود مثل من، اما حالا جایی بسیار دور از اینجا مشغول به تحصیل بود، فردای آن روز یا شاید پس فردایش برایش کامنت گذاشتم و تا جایی که یادم است کمی دیر جواب گرفتم. مثلا چند روز بعد یا شاید چند هفته بعد، آخ آنجا یک وبلاگ متروکه نبود، چه خبر خوشی... اصلا حال دلم خوب می شود از پیدا کردن اتفاقی وبلاگی غیر متروکه... 

امروز جایی که اصلا انتظارش را نداشتم دیدم روی ماهش را، به همین نزدیکی بود به من، آنقدر نزدیک که بتوانم در آغوش بگیرمش و آنقدر نزدیک که... قرار نبود من آنجا باشم و قرار نبود ببینمش، اما انگار خدا خواسته بود حال خوش را برایم

چقدر تو خوب بودی برای من دنیای مجازی لعنتی، چقدر با تمام بدی هایت به من بخشیدی، چوپان، پریسا، بهسا و خیلی ها... زیادترید شما، من فقط حقیقی شده ها را نام بردم، چقدر وبلاگم را دوست دارم و چقدر خوشحالم که شما ها را از نوشته ها پیدا کردم و نه عکس هایتان... از نوشته هایم پیدا کردید و نه عکس هایم در خانه ای نه چندان ساده و در ماشینی که کمی هم شیک طور است و نه لباسهایم و نه... اینستاگرام عزیزم، تو کجا آنقدر سخاوتمندی آخر؟ هان؟! خدایا وبلاگم را حفظ کن برای من و دوستانم را برای من... و بیشتر کن لطفهایت را برای من، می بوسمت از اینجا شمال ایران، رشت، شهر اتفاق های خوب...


+ فکر می کردم دیگر ممکن نیست قرار وبلاگی، اما بود انگار بدون اینکه قراری باشد، به همین راحتی ما به مدت پنج دقیقه کنار هم بودیم بی آنکه همچو قراری باشد.

+ دلم می خواهدتان، خیلی خیلی...