اومدم بگم صبحها نهایتا ۸ بیدار میشم و خوابم هیچوقت مثل حالا تنظیم نبوده:دی
و اومدم بگم ما همچنان خونهایم! نمیدونم واقعا باید بریم بیرون یا نه؟ فقط میدونم من با خونهنشینی کنار اومدم
و اومدم اسم اولین کتابی که موفق شدیم دوتایی بخونیم رو اینجا ثبت کنم!
بعد فکر کردم چه کاریه؟ فقط بگم یه سفرنامهی متفاوت بوده ^_^
از روزهای اول رابطه احتمالا مشخص بود تفاوتمون توی این زمینه ولی ما آدما دیر میپذیریم یا شاید دوست نداریم خیلی چیزها رو باور کنیم.
پسر به قول خودش ایدهآل گراست و این حسابی کار دستمون داده، اینو روشن کنم که همچنان تو مرحلهی دوستی هستیم و رابطه به سمت جدی شدن نرفته... حدود یک سال پیش با هزار جور بالا و پایین کردن تونست یه خونه پیشخرید کنه که از دارائی و توانش بزرگتر بود و من اینو میدیدم و حرصم گرفته بود. ازش میپرسیدم چجوری میخوای برسونی نهایتا و اونم میگفت حالا خدا بزرگه و من هر روز بیش از قبل تحت فشار بودم اما دیگه یاد گرفته بودم یادآوری نکنم... من آدم بلندپروازی نیستم، یا شاید هستم ولی منطقی به مسائل نگاه میکنم. بلندپروازی پسر مشابه بابامه البته کمی منظقیتر از بابا، انتخابهاش برای منی که هیچوقت خیلی ریسک رو دوس نداشتم نگران کنندهست.
حالا اون خونهی پیشخرید کرده به مرحلهی آشپزخونه رسیده و پسر از اول تصمیمش این بود آشپزخونه رو خودش با هزینه جدا طراحی و اجرا کنه. که ایکاش این کارو نمیکرد، بهش گفتم چرا میخوای خودترو اذیت کنی؟ شاید اینجا رو فروختی یا اجاره دادی که در جوابم گفت اینجوری بهتر و زودتر میفروشم خونه رو خب...
حالا اما فکر میکنم یک هفتهست نقشهی آشپزخونه روزی ۲ بار عوض میشه و هربار هم با من هماهنگ میکنه که چیز خوبی از آب در بیاد و فقط خدا میدونه من چقدر نگران و کلافهم از این رفتارش... واقعا میشه همهی زندگی رو اینجوری با وسواس پیش برد؟
+ احساس میکنم تو هر زمینهای بتونم که تقریبا هم تونستم تو این مورد باهاش به مشکل بر میخورم:(
احتمالا فقط من و پسریم که میتونیم برای خونهی یکی دیگه یخچال انتخاب کنیم و سرش بحث کنیم و هی انتخابمونو عوض کنیم:)))
شروع ۹۹ جالب و البته بامزه بود. شب بیدار موندیم و با مادربزرگم یه اولین به تجربههای زندگیمون اضافه کردیم.
تصمیم گرفتیم سمنو درست کنیم و مامانی همیشه همراه کلی انرژی گذاشت و خلاصه شبمون به نیکی گذشت، اگه بخوام از دستآوردهای دوران قرنطینه بگم چند تا اولین بامزهست.
من برای اولین بار ۵ قسمت یه فیلم رو دیدم.
من به برادر ۱۷سالهم جرات دادم برای اولین بار سوار ماشین شه و بهش فرمون دادم تو کوچهی تنگ و درب و داغونمون ماشین رو سر و ته کنه(بیرون نرفتیم ولی تا حد زیادی خوشحالش کرد این تجربه و با اشتیاق به خانوادهم اطلاع داد که مگی بهم ماشین داد و من ماشین رو آوردم تو پارکینگ)
با هم مصاحبهی ابطحی و دهباشی رو دیدیم، آقای ابطحی(وبلاگنویس سابق) یجا حرف از انتشارات زند زد.
بهش گفتم میدونی من یه سری مجلهی ارسالی از انتشارات زند دارم؟ در واقع پاکت و تمبرش هم دارم، با هیجان نصف شب رفتیم تو اتاقم و مجلهها رو زیر و رو کردیم و در موردشون حرف زدیم.
+ سال ۹۹ گرچه روز و شب قاطی شده، گرچه هر بار به چوپان پیام میدم و چت میکنیم یهو میبینم خدایا ساعت ۳ صبح بهش پیام دادم، گرچه دل و دماغ برامون نذاشته اما احساس میکنم اگه نمیریم روزای مفیدی بوده برامون:دی