مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

Golparche.farhangi

رفتم تو پیجی و چندین پارچه ی ذوق انگیز دیدم برای چادر نماز... اگه شمام مثل من برای چادر نماز می میریدبرید تو این پیج و خرید کنید

من فعلا شرایط خرج کردن ندارم و فقط از دیدنشون لذت می برم

اگه روزی خواستم برم کرج به خودم قول میدم از خجالت خودم و این روزا در بیام و دو عدد پارچه چادری گلگلی زیبا برای خودم هدیه بخرم.

Golparche.farhangi 

عیدمون مباااارک باشه بچه هااا

همه دردها هنوز هستن، من خیلی خوب می دونم که داشته هامون رو باید بفروشیم و نداشته های عزیزان رو جبران کنیم. خیلی خوب می دونم شرایط زندگی سخت تر از پیش شده، حتی می دونم امروز لباس های پسر عمه ی مرحوم رو دادن بیرون... و همه ی اینا درده...

اینا رو گفتم که بگم با تمام اون تفاسیر حال دلم خوشه، نمی دونم چرا حقیقتا اما به جرات میگم از روز مرگ پسر عمه تا به امروز هیچ ساعتی در همین حد اندک حتی حال دلم خوش نبود. آخ آخ عید علی و محمده آخه، میشه مگه حال آدم بد باشه؟ الهی زیاد زیاد عیدی بگیرید و بدید، الهی معجزه تو زندگیتون ببینید و جیبتون پر پول و پر برکت بشه 

و هی خبرهای خوب بشنوید و اتفاق های خوب دور و برتون رخ بده، هی پدراتون بخندن و هی مادراتون خوشحال باشن و خواهر و برادراتون موفق باشن، و حالا خبر جدید خانواده ی محترم ما(!) اینکه دختر عمو جانم فارغ شده و یه دختر گوگولی به جمع خانواده مون اضافه شده، گرچه رابطه ی آنچنانی باهاشون نداریم، اما امید دارم قدمش برامون خیر باشه، که یقینا هست حتی اگر قرار باشه داراییهامون رو بفروشیم، فردا می ریم دیدن دختری از بهشت، همه عزادار بودیم و هیچ کدوم نکردیم بریم دیدن طفلی دخترک که با هزار امید بچه ای به دنیا آورده... فردا می ریم و دختری از بهشت رو می بینیم، زیبایی صورتش از همین نوزادی به مادرش شبیهه و به مادربزرگ مادری من(باور می کنید که مادربزرگ مادری بنده خاله ی دختر عمومم هست؟ یه همچو نسبت عجیبناکی داریم ما) اسم دخترک ما پارمیس ه:) امروز با کلی ذوق و شوق بی نگاه کردن به جیب نسبتا خالیمون با خواهر رفتیم و براش هدیه خریدیم که کنار هدیه ی مامان بذاریم. من از شب که خوابیدم چند باری از خواب پریدم و به اون خریدهای کوچولو فکر کردم و هی قلبم ریخته... 

 

ادامه مطلب ...

یاس دور...

وبلاگ یکی دو تا از بچه ها رو که می خونم احساس می کنم مال خودمن، احساس می کنم این دو سه نفر انحصارن برای من می نویسن و انحصارا منم که باید کامنت بذارم و وقتی به طور اتفاقی ماه به ماه یک کامنت غیر می بینم دلم می شکنه!!! و احساس می کنم وارد فرمانروایی من شدن و این چقدر بی شعورانه ست که من بلاگرهای محبوبم رو فقط و تنها برای خود خودم می خوام.

حلقه ی ازدواج

خب دیگه، حلقه ی ازدواجمم امشب انتخاب کردم و فقط مونده شوهر :)))))))



+ یادتون باشه من عید غدیر حلقه مو انتخاب کردم :دی

اندر احوالات پارک روی!

یه دختر جوونی با یه آقایی که هر دو از یه برند لباس ورزشی پوشیده بودن، داشتن از کنارمون رد می شدن. دیده بودم که یک دور کامل دور پارک رو دویدن، دخترک هنوز انرژی داشت و با انرژی و حالت جیغ جیغ و سرخوشی و خنده از همسرش می خواست که باز بدوه و همراهیش کنه... آقا خسته و نالون و اندکی عصا قورت داده می گفت تو بدو من می خوام استراحت کنم،خسسسه شدم واقعا کافیه بیا بریم خونه زودتر:)))

همراهم یهو برگشت نگاهم کرد و خیلی آروم گفت مگی! این آینده ی توعه و از کنارشون رد شدیم و بلند بلند خندیدیم... هیچ وقت نفهمیدم چرا اما همه احساس می کنن من پرانرژی یه شوهر خسته نصیبم میشه(!) و تجربه ثابت کرده همینطوری خواهد شد.

من دلم می خواد الان برم گردش و هیچ کس پایه نیست که بریم گردش و بعدشم باید بریم خونه ی عمه اسباب کشی داریم و تا صبح بیداریم و برای پس فردا سفارش کوکی داریم و برای پنج شنبه هم الحمدلله کارمون خیلی زیاده(!) ولی من مدام به این فکر می کنم که چی کار کنم تو اندک وقتی که دارم برای استراحت... 



و از این رو تو توانا ترینی

گفت برو دوش بگیر خنک شی...

با حرص و دلخوری گفتم نمی خواد و لازم نیست. 

و حالا احساس می کنم لازمه که برم، تو عجیب ترین موجودی هستی که به عمرم دیدم، تو می تونی منو به مرز جنون برسونی و می تونی تمام وجودم رو آروم کنی.


+ پست غیر عاشقانه

+ خواب از سرم پرید.

 

تهران، طهران

سالهای سال طهران برای من با چندین واژه معنی می شد که اون واژه ها از این قرارند.


"صبح های بیدار

نان های با کیفیت

سبزی های با کیفیت تر

خانه ی کوچک عمه خانم

انقلاب

کتابفروشی ها

پل ها

شلوغی

راه آهن

سفر

شهر بین راه"


حالا کمی تعریفم تغییر کرده، دیگر تهران به خانه ی عمه ی مامان که صبح ها ساعت 5روزش را شروع می کرد و مرا هم بیدار می کرد و به آغوش می کشید نبود. بیدارم می کرد و دو تایی راهی خیابان ها می شدیم، سبزی تازه می خریدیم و نان گرم، به نانوا می گفت من نوه ندارم. جای نوه م دوستش دارم و آقای نانوا گفته بود چقدر بینی خوشگلی دارد نوه تان، دختر درشتی می شود. ترک است؟ و به ترکی چند کلمه ای نوازشم کرده بود و عمه جواب داده بود نه دخترمان گیلک است، می گویند جدش ترک بوده و نانوا را خاطر جمع کرده بود که روزی قد بلند و درشت خواهم شد، مثل همه ی عمه های مادرم... حالا که بیست سال از آن روز می گذرد من خوب می دانم حدسشان چقدر غلط بوده..." 

عمه می گفت زرنگ ترین دختری هستم که به عمرش دیده و من سحر خیز ترین خواهم شد، که حالا می دانم هیچ وقت سحرخیز نشدم، عمر سحر خیزیم تا 6سالگی بیشتر دوام نداشت.


و حالا تهران، برای من اینطور معنا می شود:

" تعدادی دوست

خیلی دوست

ندیده

و حتی دیده،

گردش

سفرهای مجردی

کنسرت

باران های رگباری به وقت حضورم

خوش گذرانی فرط

محرم

و تاسوعا و تاسوعا

و پاییز

و زمستان

و بهار 

و تابستان

و چای های نذری

و دسته های پشت هم

و گوسفند های قربانی شده

و خیابان یوسف آباد

و کردستان...

و پل کردستان

و پل کردستان

و پل کردستان

و او... 

و خاطراتی محو،

از او "


هیچ وقت نپرسیدم ساعت کاریشان کی شروع می شود، یادم باشد تا زنده ایم سوالهایم را بپرسم. می خواهم بدانم وقتیخانه را ترک می کند و راهی محل کارش می شود پرنده ها جیک جیک می کنند؟ وقتی خانه را ترک می کند اهل محل خوابند یا بیدار؟ 

دلم می خواد برایش بنویسم صبح های ما رخوت است و خواب آلودگی، هوای نم ناک است و صدای پرندگان، نم نم باران است و گاهی صدای رعد و برق...


+ من پاییز 94ش را دیدم، زمستانش را دیدم، تابستانش را هم... و بهار 95 را نیز...

+ چهار پنج ماه گذشته از آن روز که مرا در خودت جای دادی تهران گرامی، سرسنگین شده ایم با هم و من گاهی وقت فکر کردن بهت به چشم غره ای میهمانت می کنم که حتی نمی دانم دلیلش چیست.


آسمونم دلش غصه داره، حق داره هر چی امشب بباره...

میگه عکست خوبه، ولی انگار لبخندتو خوردی... لبخند کامل خوشگلترت می کنه.

من پرت می شم به حرفهامون درباره ی اون شب و اون عکس، به حرفهای مامان که می گفت چرا واقعی نمی خندی؟ چرا لبخندت محوه؟ چرا ذوق همیشگیتو امروز نداری؟ و خواهرم که می گفت چرا عین مردای خسته نشستی روی مبل که ازت عکس بگیرم؟  انگار می دونستم بیست و پنج سالگی باهام مهربون نیست، من واقعا ذوقی نداشتم تو نگاه و روی لبهام... تو یکی از عکسها حالت صورتم بی اندازه شبیه کسی شده بود که نیست. که جای تبریک تولدم برام نوشته بود دهه فجر مبارک... دوس داشتم عکسمو نشونش بدم و بگم اینجا من تو نیستم؟ 


+ لبخند یواش، خانومانه و ... همه ی اینا منو یاد تو میندازه، که می گفتی خیلی خوب و قشنگه و من می دونستم ته دلت خندیدن و ذوق های بلند بلندمو هیچ وقت دوست نداشتی و حتی ازشون می ترسیدی...

+ و مامانی امشب وقتی کنارش نشسته بودم و پست می نوشتم، سوالشو باز تکرار کرد و من فقط نگاهش کردم. سوالش لعنتی تر از اونیه که فکرشو بکنید، منو یاد نداشته هام میندازه، باز پرسید " آیا کسی تو اینترنت هست که دوستت داشته باشه؟ " و شما هرگز نمیفهمین این سوال چقدر سخت و دردناکه شنیدنش... 

+ وقتی میگه تو اینترنت... خیلی دوست دارم بدونم تصورش از اینترنت چیه واقعا، خیلی دوست دارم بهش بگم که اینجا همه همو دوست دارن و هیچ کس هیچ کسو دوست نداره، دلم می خواد بهش بگم اونایی که باید هیچ وقت دوستت ندارن

+ امروز بهش جواب دادم، گفتم اگر هم کسی دوستم داشته بهم نگفته، و وقتی نگفته یعنی دلیلی برای بیانش ندیده... اصلا دوستم نداشته قطعا و یا چمیدونم... 

+ با تعجب نگاهم کرد و دیدم که دلش پر از غصه شد، و من چقدر از خودم بدم اومد که اینجوری جوابشو دادم... اینکه فکر کنه کسی دوستم نداره خیلی آزارش میده و من اینو می دونم. 

+ امشب من گریه م نمیاد، برای چی گریه کنم؟ برای از دست دادن مال و اموال؟ برای نداشتن کسی که دوستم داشته باشه؟حتی اندک؟ یا برای دل خون بابام؟ یا برای بی تابی های مادرم و حرف نزدنهاش این همه روز؟ امشب خدا جای من گریه می کنه و من جز چند قطره اشک از سر دلتنگی هیچ اشکی نریختم. تموم شد تاب و طاقتم... خدایا تو جای من ببار، تو جای من صدا کن اسم قشنگشو، تو جای من بهش بگو صدای بارونو می شنوی؟ بی نظیره، بی نظیر...

+ به من می گفتن نخورده مست، نخورده مست بودم و حالا هر چقدر هم پیمانه پیمانه می بزنم لبخندی به لبم نمی شینه...

+ سردمه، سردمه، خیلی سرده... 

رادیو بلاگی ها

بعله، بنده سوژه ی رادیو بلاگی ها بودم. بسیار خندیدم و زیبایی ماجرا اینجا بود که درست بعد خبر از مگی آهنگ مورد علاقه م رو پخش نمودن، متشکرم ازشون و چقدر هم که خوش صدان راوی ها... منم که حساااس به صدا

مامانی ترین :)

یکی از عجیب ترین مامانی های دنیا رو دارم من، از این مدل مومن قرآن خونا که چادر به سر از این مسجد به اون مسجد میره، ادکلنهای خوب میزنه و معتقده رنگ مو فقط کاهی و طلایی(!) و عاشق ظروف استیل کورکماکزه(ممکنه اسمشو اشتباه بگم مطمین نیستم:دی) خلاصه خیلی عجیب و دوس داشتنیه...

بعد غذاهای فست فودی هم درست می کنه و با سواد اندکش می تونه حروف انگلیسی رو بخونه و اس ام اس بده و حساب کتابش هم عالیه و از همه بااحال تر، قهوه رو به چای ترجیح میده و وقتی می ریم خونشون جای چای با قهوه ازمون پذیرایی می کنه! امروزم بهم سفارش کرده اون قهوه ی رسیده از خارجستان رو ببرم بالا ببینیم با سایر قهوه ها چه فرقی داره طعمش.

ضمنا عاشق دامن کوتاه و لاک قرمز هم هست.


+ ایشون یک خانم ساده و غیر با کلاس 64 ساله ن، یک خانم مسجدی :دی

+ ایشون واسه هر چیزی یه اسم عجیب انتخاب می کنن و به قهوه هم چیز دیگه ای میگن حتی(!) و دلیلش بر همگان پوشیده ست، صرفا به ساختن زبان جدید علاقه دارن

+ اخیرا براشون سوال پیش اومده تو اینترنت هم کسی نیست حتی که دوستم داشته باشه؟!؟! به همین برکت اگر دروغ بگم! دغدغه ی این روزهاش این سواله و من واقعا نمی دونم چه جوابی بدم :| 


دنیای مجازی مهربون

به طور خیلی اتفاقی فامیلی دوست عزیزی رو فهمیدم روزعید و تولدی، خنده م گرفته از دنیای بسیار کوچیک دنیای حقیقی و مجازی...

یه بار که گفتم، واسه دوست آمیتیس از ما کیک گرفته بودن! آمیتیسی که در کشور و قاره ی دیگه ای زندگی می کنه تو استانمون یه دوستی داشته که واسش از ما کیک گرفتن!!! ما که اصلا مشهور هم نیستیم(!) خلاصه ببینید چه دنیای کوچیکیه دیگه...

دیروز خیلی تو فکر کسی بودم، خیلی زیاد و بعد ناگهانی ماجرایی پیش اومد و ربط پیدا کرد به دوستم که من فامیلیش رو نمی دونستم و از جایی شنیدم و فهمیدم. اتفاق جالبی بود، گرچه هیچ وقت به خودش نمیگم چی شد و چجوری فهمیدم و ...

دیر یا زود باید گذاشت و گذشت...

زمینی که کنار دریا داشتیم و نقشه ش رو به یکی از بهترینهای رشت داده بودیم بکشه پرونده ش امروز بسته شد. 

بخاطر بدهی دیگران و ما همچنان زندگیمون تحت تاثیر خطاها و اشتباه های دیگرانه، باز هم شکر سایه ی بابا روی سرمونه، خیلی جالبه که خدا آدمو به هررر جایی برسونه باز چیزهایی برای شکرگزاری هست. دنیای این روزهای من پر از فراز و نشیب، سختی و پیچیدگیه... بعید می دونم کسی به راحتی ما از اموالش بگذره، و هیچ وقت صداشم در نیاد. ما گذشتیم مثل همیشه و حتما سرنوشت و خیرمون همین بوده، حق ناشکری ندارم چون خیلی ها، خیلی ها یک صدم من هم توی زندگیشون آرامش نداشتن. یه دلخوشیم اینه وقت مرگمون راحت از داشته هامون می گذریم، بس که تو شرایط مختلف مجبور به گذشت شدیم... 


× می دونم بابا دلش می خواد خونه ی دوس داشتنی بلوار گیلانمونم بده بره... فقط دیگه روش نمیشه بهمون بگه همچو تصمیمی گرفته

× خدایا دلت این همه گریه داره تو هم؟ گریه ی تو مال چیه؟ مال تموم شدن تابستون؟ 

× من همیشه با اومدن ماه های جدید و فصل های جدید حال دلم خوش میشه و اینو بارها گفتم، ولی مهر غم انگیزترین ماه ساله برای من... من همیشه از درس و مدرسه گریزون بودم، همیشه از صبح های بارونی که با صدای مرمری پاشوی بابا مجبور به بیدار شدن و کنده شدن از تخت می شدم بدم می اومد و از حالا می تونم برای بچه و بچه های آینده م اشک بریزم که دچارن به رفتن به مدرسه

× دیروز با پدرم حرف زدیم، گفت منم مثل شما از خونواده م متنفرم، فقط مجبورم به درداشون برسم. فکر می کنید خوشحالم که همیشه دردا و بدبختی هاشون مال ماست؟ 

× خدایا خودت دل بابامو شاد کن. تو همین دنیا خدایا... تو که می دونی تمام زندگیش کار آفرینی بوده و تو که میدونی آرزو داشت یه جایی رو داشته باشه که بتونه 100 نفر رو ببره سر کار، به آرزوش برسونش خدا تو که می دونی دنبال زیاد کردن اموالش نبود، نذار نادونهای اطرافش اینقدر از داشته هاش کم کنن...

× یادمون نره ماشینمون پراید باشه، پژو باشه و یا اسپورتیج و یا حتی ماشینهایی که من هیچ وقت سوارشونم نشدم باز باید بذاریم و بریم. بهشون وابسته نباشیم، شاید خدا میلش کشید وقتی تو این دنیاییم ازمون بگیره داشته هامونو، خداست دیگه... دلش می خواد :)