مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

پیدا کنید پرتقال فروش را!

و شاعر می فرماید:

" بی تو تقویم پر از جمعه ی بی حوصله هاست..."


+ دلم می خواد تمام روز رو بخوابم، افسرده هم نیستم، فقط هیجان مثبت می خوام که ندارم دیگه آقا ندارم:| می دونم دقیقا چی باید بشه که حالم خوب شه ها، اما خب نمی دونم چرا نمیشه اونطوری که باید

+ خدایی زندگیم بی هیجان، بی ماجرا و اونجوری که نمی خوام شده... 

+ راستی من دوستای آقام رو از دست دادم به خواسته ی خودم، البته دو تایی بیشتر نبودن که گاهگاهی باهاشون صحبت می کردم و یه سری دغدغه هام رو بهشون میگفتم، حالا شدیدا احساس می کنم دوس دارم باهاشون صحبت کنم و درد دل کنم، ولی خب خوشحالم از اینکه آقایون رو از دایره دوستام حذف کردم، همیشه دوس داشتم اگه یه روزی با کسی آشنا شدم، بتونه جای جای گوشیمو ببینه و هیچ احساس نگرانی هم بهش دست نده و الان تو این وضعیتم! شکر خدا :|

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است...

و تمام حرفهای من که تو این شعر و این صدا و این هنر بی نظیر مهیار علیزاده خلاصه شده...

+ اگر به صدای علیرضا قربانی و موسیقی سنتی علاقه ندارید، لطفا متنش رو از دست ندید.


+http://dl.mymusicfa.org/Music/Alireza-Ghorbani/Alireza%20Ghorbani%20-%20Parde%20Neshin%20-%20%5bMusicFa.Ir%5d%20-%20%28320%29.mp3 


اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
گاهی تو را کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم بپای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
بها کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است

 

♫♫♫♫♫♫

 

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

شاید باید باشه...

غیرمنتظره مثل تبریک ولنتاین، مثل تبریک سپندارمذگان... 


+ چشمامو میبندم و می خزم زیر لحافم، صدای بارون و باد تو اتاق تمیزم پیچیده و در حالیکه از سرما سگ لرز میزنم، بهش فکر می کنم، به کسی که نیست، به کسی که شاید باید باشه و نیست. 

به کسی که شاید حقش هست که باشه و نیست. به حرفهای مامان فکر می کنم، به تمام اتفاقات اخیر فکر می کنم... با خودم فکر می کنم که سرما چقدر حالمو خوب می کنه و دوباره و دوباره و دوباره بهش فکر می کنم. به کسی که شاید باید باشه و نیست...


خواستگار و داستان این روزها...

خب با توجه به اینکه من خواهر بزرگتر از خودم دارم، طبیعیه که تو جریان ماجراهای خواستگار و خواستگاری زیادی قرار گرفته باشم، و از اونجایی که خواهرمم-بزنم به تخته-دختر زیبا روییست، باید خواستگارهای زیادی داشته باشه که البته اینطور نیست، یعنی تعداد افرادی که قصد خواستگاری داشتن کم نبوده، ولی تو خانواده ی ما قانون اینه که کسی پاش رو تو خونه مون نمیذاره مگر اینکه بیرون از محیط خونه و از طریق بابا همه جوره تایید شده باشه، عموما همون مراحل ابتدایی طرف رد میشه و به نتیجه ای که باید نمی رسیم، خلاصه طی مراحل مختلفی دو گزینه ی خوبی که روی میز داشتیم رو خواهرم پذیرفت که ببینه، تا امروز که 28ساله شده مقاومت شدیدی داشته و گارد محکمی در برابر ملاقات با خواستگارها...


موردی که اخیرا پیش اومد و خواهرم رفت دیدنش خیلی جالب بود، در واقع همین امروز باید جواب منفی رو بهشون بدیم و همه در اضطرابیم، چقدر جواب نه دادن سخته... چقدر آخه...


خلاصه که خواهر عزیزم دیگه مایل نیست کسی رو ببینه و معتقده آدمهایی که خواستگارشن اونقدر باهاش متفاوتن که بهتره دور ازدواج رو خط بکشه و به زندگی عادیش ادامه بده... دلم براش عجیب گرفته، خدایا لطفا سر راه همه آدمهایی رو قرار بده که کنار هم به آرامش برسن



+ خواستگار عزیز، یک آقای به شدت موفق بودن که دکتری داشتن، نه از هر دانشگاهی و بلکه از دانشگاه تهران! و کارشونم صنعتی بود و در آمد خوبی داشتن، معتقد هم بودن!  اینکه میگیم اینا برای ما ملاک نیست عین حقیقته،اما نمی دونم چرا واسطه ی عزیز درک نمیکنه اینها رو و به نظرش ما بهترین گزینه ها برای هم بودیم... نمی دونم خواهرم سخت گیره یا چی، ولی واقعا متعجبم از این همه آدمهای به ظاهر و باطن خوبی که گزینه های مناسبی برای زندگی نیستن...

+ خب طبیعیه که همچین آدمی علاقه به پیشرفت داشته باشه و تدریس تو بهترین دانشگاهها و کار کردن تو شرکتهای بهتر و طبیعیه که فکر کنه نباید وابسته به شرایط وطن و چه و چه بود، برعکس خواهرم که به زندگی در لحظه معتقده و فکر می کنه باید زندگی در آرامش و خوشی بگذره... 

+ دلم برای بابام می سوزه که باز باید به دوستش نه بگه، طفلی خیلی معذبه، خیلی...پدر این آقا از دوستان قدیمی بابا و خیرین شهرمونن

+ ای کاش اون آقا هم به اندازه ی خواهرم متوجه تفاوت ها شده بود:(

حرفهای 12 شبی

بابام همیشه میگه ساعت از 12 که رد شد با مگهان صحبت نکنید.اینکه میگه دلیل داره هااا، همیشه ام ذکر می کنه که به اون مفلوک هم خانه ی آینده هم، این آموزه رو حتما منتقل می کنه، آموزه که منتقل شد دیگه هیچ عواقبی رو پس از ساعت 12 نمی پذیره و دیگه طرف خودش باید عاقل باشه و کاری بهم نداشته باشه:| هر جنگی رخ داد بعد ساعت 12 شب پای خودشه و خودش...

خلاصه که گفتم بدونید قراره تو خونه ی آینده مون شبا به زبان نگاه با هم صحبت کنیم، اگه من مگهانم، با چشم و ابرو و بدون رد و بدل کردن هیچ کلامی، گیس و گیس کشی راه میندازم و باعث میشم طرف سر به کوه و بیابون بذاره نصف شبی...


+ شوهر مفلوک آینده های دور# حرفای 12 شبی# دعواهای مسکوت# شبها چشم غره آزاد است هورااا# همه بابا دارند ما هم بابا داریم# کسی نمی گوید ماست من ترش است# بابا جان من که می گوید# فقط کمی بهانه گیر میشوم# وگرنه به ولله که گرگینه نیستم# چطور با زبان نگاه دستور یک لیوان آب بدهم بهش# یا بگویم چقدر از دستش ناراحت و عصبانیم که امروز صبح لباس آبیش را پوشیده رفته سر کار#من آن پیرهن آبیش را دوست ندارم# یا چطور بگویم ازش ناراحتم که لخ لخ کنان می رود سرکار و شادی کنان هورا کنان نمی رود# یا چطور دعوا کنم که چرا به گربه ی محلمان بی محلی می کند#

+ امشب با هانی قهر کردم که نگذاشت نقاشیش را من رنگ کنم# بابا گفت دختر 2 ساله ام 5 را کجا جا گذاشته ای# برادرم گفت بابا من از خواهر 2 ساله هیچ خوشم نمیاید# گفت لوس ترین و زشت ترین مو کوتاه دنیاست مگهان#گفت تمام روزنامه دیواریش را تنها تنها درست کرده و نگذاشته من دستش بزنم# 

یه داستانایی یه وقتایی اینقدررر بهم می چسبه، که وقتی تموم میشه بر می گردم با هیجانی که خاص خودمه از اول دوباره می خونمش و بعد با فاینلاینر(معادل فارسی هم داره؟!) نارنجیم یه تیک کنار اسم داستان می زنم که یعنی اگه روزی روزگاری فرصتی شد، بدمش به یه آقایی که برام بخونه و با صدای مردونه به داستان گوش کنم. 

نمی دونم کیا عین منن، ولی وقتی داستانی خیلی بهم بچسبه تمام داستان رو با صدای خودم می شنوم به عنوان راوی... 


+ داستان کوتاه شیرینی عسلی هاروکی موراکامی-تو کتاب به خوبی خدا- یکی از عسل ترین طعم هایی بود که میشد امشبمو شیرین کنه.

+ نوشتم که یادم بمونه، این باید اولین داستانی باشه که بدم بهش برام بخونه، شنیدن داستان با صدای صمیمی مردونه خیلی چسبنده تر از شنیدن صدای خودمه!

+ دوبار خوندمش و الان احساسم وصف نشدنیه، دوس دارم از شدت هیجان تا صبح بیدار باشم!!! چقدر این داستان های خوب تموم شونده رو دوس دارم من، جون به جونم کنن کشته مرده ی به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردندم. 

یک پست ازدواجی و یک توصیه به آقایون مجرد!

نه اینکه فکر کنید من یکی از اون کشته مرده های ازدواج سنتیم، خب نه معلومه که نیستم، اما ترجیحش می دادم چون اینجوری خودم تو حاشیه بودم و دیگران تصمیم گیرنده ی اول!

یعنی از اونجایی که هیچ وقت بلد نبوده و نیستم که حرفهای مهمی با خونواده م بزنم، ترجیح میدادم اونا حرفای مهم رو با من بزنن... هیچ وقت نفهمیدم چطور باید به بابام بگم کسی رو دوست دارم، یا کسی رو مناسب زندگیم می دونم!!! به همین دلیل به شدت از ماجراهای عاشقانه ای که بخواد منتهی به تصمیم ازدواج و تاهل بشه گریزونم. 

حالا که تو ماجراهایی قرار گرفتم که معضلات ازدواج سنتی رو بیشتر از پیش درک کردم، فهمیدم با این حساب من کلا آدم ماجراهای ازدواجی نیستم، تا بحالم که فکر می کردم سنتیش خوبه دلیلش این بود که اینقدر تو بطن ماجرا قرار نگرفته بودم!

هیچی دیگه 25 سالمون شد تازه به اینجا رسیدیم که دوستی خوبه، آخر عمری همینمون مونده بگیم دوستی خوبه، ازدواج عاقلانه چیه؟ عاشقانه ش خوبه و بریم با یه موجود آس و پاس احتمالا دوست شیم پروانه ای شیم بریم دستشو بگیریم و بیاریم بگیم انتخاب ما اینه، نظرتون چیه؟! 


+ یه راهشم اینه پسر زرنگ باشه و بعد اینکه من دیدمش و پسندیدمش بره شرکت بابا و باقی ماجراها سنتی پیش بره که هیچ رقمه من وارد ماجرا نشم!!! والا من خواسته های ساده م رو با خجالت و شرم و حیا بعد از کلی بگم نگم می تونم بیان کنم:| 

--- 

بی ربط: آقایونی که خانومی رو دوست دارید، لطفا خیلی رو راست و واضح خواسته تون رو بیان کنید، تعللتون باعث میشه اون خانوم نسبت به حستون شک کنه و ممکنه برای ابراز علاقه دیر شه، نه خیلی تعجیل کنید، نه تعلل... هرچیزی زمانی داره، چای که سرد شه از دهن میفته، گرمشم که کنی عین اولش نمیشه...شرایط رو به بهترین حالت مهیا کنید و تو یک روز خوب و با خریدن یک هدیه ی کوچیک حتما صراحتا خواسته و علاقه تون رو بیان کنید.

از سری اتفاقات حال خوب کننده...

دیدن کاملا" ناگهانی این پست... از این وبلاگ

http://daddy-long-legs.blogsky.com

و جواب این کامنت... و دونستن اعداد مورد علاقه م و اعلام آیپیم!

و خوندن یه کتاب نارنجی زیر لحاف رنگی رنگی و آماده گذاشتن دفترت برای یادداشت جمله های دوس داشتنی کتاب، راستی اون میم زیبا رو کردم نشونه ی کتاب:)


و

 دیدن اتفاقی این پست پرتقالی از جناب صابر ابر فقط حیف که تاثیر پرتقال رو کوچک شمرده، پرتقال ها حال خوب کن ترین موجودات کره ی زمینند به خداوندی خدا قسم...

ما هر دو درگیر یه احساسیم...

یهو صدام کرد و گفت مگهان مگهان من دچار یه مرض جدید شدم. 

اینکه همش احساس می کنم باید یه کار مفیدی انجام بدم، عمدتا علمی! وگرنه حس می کنم عمرم داره هدر میره!!!!! (من مدتهاست به مرضش آشنام،منتهی خودش تازه کشفش کرده)

---

امروز داشتم فکر می کردم، دیدم اتفاقا منم دچار مرض جدیدی شدم! اینکه اگه شبی بیاد و من حداقل20 صفحه کتاب غیر درسی نخونده باشم، احساس می کنم اون روزم هدر رفته!!! 


+ شاید در ظاهر هردو دچار مرض باشیم، اما مرض من کاملا غیر درسیه و مرض اون درسی... 

+ من معتقدم وقتی خدا خواست منو بسازه، تورو نشوند جلوشو هر چی بهت داده بود به من نداد! اینجوری شد که من شدم مگهان و تو شدی فلانی... یک وقتایی شگفت زده میشم از رابطه ی مسالمت آمیز و هم زیستیمون


از آرزوهای دست نیافته ی بابا...

یکی از آرزوهای بابام این بود که وقتی بزرگ شد رفتگر شه، هنوزم وقتی رفتگرها رو تو سطح شهر میبینه از ته دلش آه می کشه و میگه واقعا کی از اینا بیشتر زحمت می کشه؟


+ منم بچه بودم به تبعیت از بابا می خواستم رفتگر شم، علاقه م به رنگ لباس نارنجیشونم بی تاثیر نبود البته! گرچه تا اینجای زندگی هیچ رقمه موفق نبودم مثل بابام و ای کاش همون رفتگر می شدم اقلا، از بیکاری حالام بهتر بود!!!

از آرزوهایی که هیچ وقت برآورده نشدن و احتمالا نمی شن.

دلم یه اتاق می خواد، پر از کتاب، همشون مال خودم باشه و مطمین باشم از کفم نمیرن هیچ رقمه...

دلم یه چمدونم می خواد، پر از سوغات، که یکی فقط برای من خریده باشدشون، شاید یه روزی برای یکی این کارو بکنم، اما می دونم کسی اندازه ی خودم دیوونه نیست که چنین کاری برام بکنه

دلم اراده ی قوی می خواد و شروع خوندن درسهای رشته ی مورد علاقه م و قبول شدن تو یه دانشگاه غیر پولی... که باز از محالاته با شناختی که از خودم و اراده م دارم.( کسی مایل نیست تو خونه و خونواده و دوستانم که من بیش از این، از این شاخه به اون شاخه بپرم و من برای انجام کارهام نیاز به حمایت وتشویق دارم)

دلم می خواد یه روز خیلی اتفاقی کسی بهم بگه که برم فلان جا کار کنم و منم برم و به خونواده خبر بدم، بدون ذره ای دخالت پارتی و صرفا با تکیه به توانایی های خودم...

دلم می خواد یه مغازه داشته باشم تو یکی از خیابونهای بالای شهر، کار آزاد خودمو داشته باشم، که این هم به نظر از محالاته و نه پدرم چنین پولی داره، نه راه دیگه ای برای رسیدن به این آرزوهست.

دلم می خواد اگر روزی خواستم زایمان کنم، پدر بچه پیشم باشه و تو طبیعی ترین حالت ممکن این اتفاق بیفته، که اینم احتمالا از محالاته...

دلم می خواد یه روزی یکی از بزرگترین خیرهای شهرم باشم، کسی اسمم رو ندونه، البته که دوس دارم رسمم رو بدونن...

دلم می خواد یه روزی خانواده م بیشتر از خواهرو برادرم بهم افتخار کنن، که باز به نظرم از محالاته چرا که عملا هیچ تلاشی برای رسیدن به چیزی نمی کنم و ذاتا خسته ام و رشتی...


+ بی شک امید دارم به یکی دو تا از این موارد بالا برسم، پس نوشتمشون که غیرمستقیم به خدا و کاینات گوشزد کرده باشمشون!!!

+ تحصیل تو اون رشته ی خاص هم صرفا علاقه ست و با تقریب بالا می تونم بگم هرگز نمی تونم باهاش کاری برای خودم دست و پا کنم.

26 بهمن ماه 93 و یک ایضا از آن روز در سال 94

پارسال در چنین روزی هوا درست به همین قشنگی بود، همینقدر ملس...

امروز که آقای همکلاسی اصرار می کرد برسونتم بهش گفتم حالم خیلی خوبه و دوس دارم تنها باشم و قدم بزنم. خندید گفت ما مردا وقتی خوب نیستیم می خوایم تنها باشیم، شما خانوما خیلی عجیبید از همه بدترش اینه که هرکدومتون یه جورید. دوس داشتم بهش بگم واقعا هرکدوممون یه جوریم و من حتی دوست ندارم سوار ماشین همکلاس آقام شم و خجالت می کشم بیان کنم این عقاید دقیانوسیم رو...

با خودم فکر کردم خدا از هوای این موقع پارسال یه ایضا زده برای امسالش، پارسال تو چنین روزی بود که برای اولین بار تو کافه پاییز چوپان رو دیدم و حالا ماییم و کلی خاطرات مشترک، کافه ها و سینماهایی که با هم رفتیم، فکر می کنم 5فیلم رو با هم دیدیم تو این یک سال، دو بار زیارت رفتیم، حتی چیزی که تو خواب نمیدیدم رو با هم تجربه کردیم، سفر یهویی مشهد، دیدن سپیده مشهدی با هم، دیدن میم با هم، دیدن خ دوست قدیمی چوپان بازم با هم، قدم زدن از سجاد و گذشتن از دستغیب تا نزدیکای فلکه تختی مشهد، نه توی روز، ساعت 12 شب، خرید رفتن های دوتایی، پارک شهر رفتن های دوتایی و حتی دکتر رفتن دوتایی و ... حالا که فکر می کنم میبینم این همه دو تایی داشتن با هم بی دلیل نبوده قطعا...

خوشحالم که فاصله ی خونه هامون از هم کمه و برای هم وقت داریم و خوشحالم که عقاید مشترک خانوادگی و علایق شخصیمون باعث تحکیم این رابطه شده و خوشحالم که پارسال قبل از اینکه دیر شه، خودم رو بهش رسوندم، چیزی نمونده بود که ناامید شه و چیزی نمونده بود که از قرار جا بمونم. 

+http://meghan.blogsky.com/1393/11/28/post-536/