مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

ارباب حلقه ها!

از خدا که پنهون نیست، از خلق خدا چه پنهون، من عاشق انگشترم، خصوصا اگر برلیان باشه، در کل بر خلاف دخترکهای امروزی اصلا اهل بدلیجات نیستم و اهل استفاده از طلاهای گنده هم ایضا، سخت هم چیزی پیدا میشه که رینگ نباشه و دخترونه باشه و با جیبم همخونی داشته باشه و... 

خلاصه دست به دامان پیج های اینستاگرام شده بودم که خدا بخواد تا عید یه انگشتر نویی برای خودم بخرم و اینگونه بود که گفتم یه ایده از طلاهای ایرانی بگیرم و ببینم چیزی می پسندم یا باید دست به دامان ایتالیا بود همچنان...

که چشمم به این خورد:|

نمی دونم ذهن من منحرفه یا چی:| ولی بوخودا من اینو یه چیز خیلی عیب خوندم و هرکاری می کنم مثبت ببینمش نمیشه اصلا، نگاش می کنم هی لب می گزم و عرق شرم به پیشونیم میشینه اصلا:-"، قیمتشم مناسبه اگه کسی می خواد خجالت نکشه...طلا فروشی شیدا دارنش، آقایون واسه خانوماتون خواستید یه سود کمی می گیرم خودم براتون سفارش میدم:دی 


بس که به دادم نرسیده کسی، آمده ام تا تو به دادم رسی...

فکر می کردم بابالنگ درازها اصلا ندانند ولنتاین چیست! 

اما زهی خیال باطل که او خوب می دانست، امروز پس از مدتها برایم دوباره نوشته، هیچ واژه ی رمانتیک گونه ای در آن نگنجانده، خیالتان را از بابت ماجراهای عشقی راحت کنم. هیچ اثری از علاقه و عشق در آن نبوده، فقط جهت یادآوری مساله ای برایم نوشتند. و یک تبریک خالی از احساس هم ضمیمه ش کردند.

راستی همین پریروز ها، نمی دانم چه شد که کسی برایم نوشت که امیدوارست روزی بابالنگ درازم را راحت! بغل کنم و من مدام به نامه هایی فکر می کردم که در آنها اثری از کوچکترین حسی نیست و از خود ترسویم که نمی گذارم نزدیکم شود هیچ رقمه از ترس از دست دادن بعدش... اصلا نمی دانم حتی چه حسی به هم داریم. واقعا نمی دانم...

شاید نوشته هایم باعث شده اینطور برایم آرزو کند، نمی دانم. وقتی گفتم چه کسی را؟ او که فقط در نامه ها و در میل باکسم جای دارد را؟ او را بغل کنم؟ و با پوزخندی به آن روز تاریخی! اشاره کرد که بابالنگ دراز عاشقانه ترین حرکت عمرش را زده بود و رفته بود بالای پل کردستان و از آنجا برایم عکس گرفته بود. از خودش درست در همان نقطه ای که من بودم... 

مسخره ست، ولی فقط همینقدر بگویمتان که قبل و بعد آن هیچ حرکت توجهانه ی دیگری از بابالنگ درازم ندیدم و آن حرکت ایستادن روی پل کردستان و قدم زدن در جایی که من قدم برداشته بودم را هم یک حرکت ماجراجویانه ی کودکانه می بینم و نه بیشتر... نمی دانم چرا به هرکس چند کلمه از نامه هایش و حرفهایش را می گویم خلاف من فکر می کند.


+ امروز از تمامی کامنتهایی که برای دوستانم گذاشتم در 7تای آنها سال تولدش موجود بود و دو تای آنها سال تولد هردو! 

:دی + 2 new picsss

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

:)

همانا باید جایزه ای ویژه در نظر گرفت برای خوانندگانی که کامنتها را می بندیم، ایمیل می فرستند. 10دقیقه وبلاگ مسدود می کنیم سه عدد پیام کجایی؟! نگرانیم دریافت می  کنیم، شاهکارهایی هم هستند که می خوانند و حال بدمان را تحمل می کنند در سکوت و اصلا برای تک تکتان باید جایزه ای بس ویژه در نظر گرفت و چون بنده دستم کوتاه است از دنیا(طبیعتا دنیای حقیقی منظورم است:دی)، یک پست رمز دار همراه با عکس برایتان در نظر گرفته ام!

و از آنجایی که نام برده(شخص شخیص دست از دنیا کوتاه!) شرمش می شود بیاید وبلاگتان و رمز بگذارد که بچه ها بیایید مرا ببینید،خب شاید دلتان نخواهد مرا ببینید اصلا:| 

پس لطفا همینجا طلب رمز کنید ترجیحاً ایمیلتان را هم-علاوه بر آدرس وبلاگ- درج کنید که اینترنت بازی دربیار بنده گاها اجازه ورود به وبلاگ را تا ساعت ها نمی دهد. 

سپاسمندم بسی و بسی سپاسمندم...   


+ بی وبلاگهای روشن، می تونید برام ایمیل بگذارید، رمز رو براتون ارسال خواهم کرد:)

امروز یه روز تازه ست.

چشمامو باز کردم حس کردم کتک خوردم تو خواب، یه کم زمان برد تا بتونم روی تختم بشینم. چشمام می سوخت، خواستم آب دهنمو قورت بدم که دیدم نمی تونم و فهمیدم سرماخوردم، این همه فشار عصبی رو نمی تونه بدنم تحمل کنه، هرچند که پرتقال خونم تامین باشه و ویتامین سی به مقدار کافی به بدنم برسه بازم یارای مقاومت نداره این بدن

از وقتی پاشدم بستنم به انواع نوشیدنی ها و پرتقالی ها، غافل از اینکه این پرتقالا اون پرتقالی که می خوام نیست.

نور خورشید حسابی سنگ تموم گذاشته و سعی کرده تم هوا رو کمی نارنجی کنه برام، ممنون و مدیونتونم که پیگیر احوالاتمین. گاهی مسایلی پیش میاد که باعث شه تو اطرافیانت رو بهتر بشناسی و این اتفاق از اون دست بود، کسایی که منتظر بودم پیگیر حالم باشن نبودن البته... 

+ ترجیح میدم دیگه از اتفاق های روزهای اخیر ننویسم پس اگر کامنتهاتون در اون زمینه بی جواب موند پیشاپیش معذرت می خوام، خواهم خوند فقط شاید جواب ندم.

+ همینجور سرما خورده با چشمای قرمز، ظرف شستم، خواهرم خونه رو مرتب کرد و من جارو کشیدم، کتاب خوندم، خب اینجوری حواسم پرت تر میشه، تو رخت خواب بودن تو این شرایط برام سمه من عادت به غصه دار بودن ندارم. 

جهت تلطیف فضا

قول داده بودم برای عوض کردن حال و هوای وب عکس کادوهامو بذارم و قصد داشتم عکسی از تولدمم بذارم که هرچه فکر کردم چطور باید شناسایی کنم خانم ها رو به نتیجه ای نرسیدم فلذا منصرف گردیدم؛) خاموشا و بی وبها هم دل دارند و اینها...

خب اول از همه می خوام بهتون یه پیج معرفی می کنم، لطفا تو اینستاگرام لیقه رو فالو کنید، ایشون بسیار هنرمندن و بنده بسی لذت می برم از کارهاشون،جناب آقای رحیمی یگانه رو عرض می کنم، دو تا از هدیه های امسالم از ایشون خریداری شده بود که واقعا بهترین هدایایی بود که ممکن بود از کسی دریافت کنم، یک شونه ی خوشگل طلایی برنجی به حرف ب و یک گیره ی مو حرف میم که اول اسمم هست. گیره برای موهای گوجه شده استفاده میشه، بنده سخت در انتظارم که موهام بلند شه و بتونم از میم جانم استفاده کنم، در عکس ذیل! 5عدد از هدایام رو میبینید، کتاب و گیره هدیه ی دوستانم بوده، حرف ب کادوی برادر و فرش هم که دیگه گفتن نداره. بسیار بدعکس هستن فرشکم نمیدونم چرا؟ 


و در عکس ذیل تر! عکس کل هدایام رو میبیند. 


خواهرم جز کیک که بسیار پرهزینه بود و با شکلات بلژیکی عزیزش برام تدارک دیده بود، یک عدد ساعت دوست داشتنی با رنگ مورد علاقه ش/م نیز بهم هدیه داد.

انشالله در آینده خواهیم دید کسی اینو بهم هدیه بده که شدیدا عاشقش شدم، نمی دونم کی می خواد بهم هدیه بده اینو ولی امیدوارم بده دیگه! به بک گراند نارنجی دقت کنید:|

و اگه می خواید بپرسید چرا حرف "ب"؟ باید بگم شونه ها فقط سه تا از حروف بودند که این حرف از همه زیبا تر بود، وگرنه بنده کجا و حرف"ب"کجا اصلا؟! ربطی به هم نداریم جز اینکه وسط فامیلیم یک عدد"ب" وجود داره و بس! نمی دونید که من چقدر عاشق این گلهام و همیشه ام تو خونه مون یافت میشه، اصلا اون شعر سروده شده توسط علیرضا بدیع جان هم برای شخص شخیص خودمه:|


جاش چی بخورم حالا؟

کشف کردم وقتایی که غمگینم بیشتر از همیشه میل به خوردن مهر و خاک دارم، فکر می کنم سه ماهی میشه که ترک عادت کردم. 


نیمی از ما از باران می ریخت، نیمی از ما از باران می خواند

تو یک سال گذشته هربار احساس کردم دلم می خواد با کسی حرف بزنم بدو بدو اومدم و حرفامو در قالب کلمات تایپ شده چپوندم تو وبلاگم، سبک می شدم اینجوری و لازم نبود هرچی تو ذهنم میگذره اطرافیان-حقیقیها-بدونن، از این رو اینجا برام محل آرامش بود، نقطه جالب ماجرا اینجاست که من حالا خیلی بیشتر از پیش حرف دارم، یعنی خیلی خیلی حرف دارم، اما دیگه نمی تونم حرفامو تو قالب کلمات بگنجونم این تو... انگار اینجا دیگه خونه ی امن همیشگیم نیست. توش رو در بایسی دارم، پست هایی که آپ می شن و قبل خونده شدن پاک میشن، پست هایی که نوشته میشن و اصلا آپ نمیشن. حرفایی که دلم می خواست خونده شن، اما انگار نمی تونم، دیگه نمی تونم...


+ امروز چارشنبه بود، من همیشه این روزو دوست داشتم، اینقدر یه جوری شده زندگی که حالا یادم میره امروز چارشنبه بوده، از من بعیده، از من بعیده که تک تک ماجراها رو با تاریخ و زمان و حالت تو ذهنم ثبت و ضبط می کردم. از من بعیده واقعا...

+ کسی راهی داره برای در اومدن از این حالت؟ بعید می دونم. اتاقم تبدیل شده به آشغال دونی که به هرچیزی شبیهه جز اتاق

+ هرچقدر با خودم کلنجار میرم که بتونم به اتفاقای خوش زندگی نگاه کنم که این روزا کم نیستن، انگار نمیشه، همش اتفاقات احمقانه ای رخ میده که حال بدمو بدتر کنه، چشامو تار تر و بی رمق تر... میگم از اونجایی که هر چیزی تاریخ انقضا داره، روزای بد هم میتونن منقضی شن؟ من عادت به غمگین بودن و نا آروم بودن ندارم، باید زود خوب شم، این یه بایده....

ماهی#گاه نگار# جوجه و کوسه

دوستای زیادی از احوالات ماهی عزیز پرسیدن، باید بگم حالشون خوبه و در صحت و سلامتن، نیاز به تنهایی داشتن گویا و بهتر که بشن بر می گردن.


+ شرمنده م که بی انرژیم برای جواب دادن به ایمیل ها و کامنتهاتون، شرمنده م که پست قبل رو پاک کردم، ازتون ممنونم که دور و برمید. همین

مریم و شراره هایی که نارنجی براشون یادآور منه:)

تو پست رنگ رنگی از نارنجی ها نوشته بود، مریم نامی با دیدن اون پست یاد من افتادن و لینکشو برام گذاشت...

اینجوری بود که من فهمیدم من  و مامانم علاوه بر 69ی بودن_من شمسی و مامان میلادی_هردومون نارنجی هم هستیم...


+ حتی اون هم نارنجیه، میبینید؟ بی دلیل نبود که پرتقالم صداش کردم.

از تولد تا ماجراهای ازدواجی...

نمی دونم یادتون بیاد یا نه؟ ولی یه روز که با بچه های کلاس آلمانی رفته بودیم رازقی بچه ها شروع کردن به کف زدن و تولدت مبارک خوندن برای من و آقای پیانیست هم برامون نواخت، منم به شدت گریزون از کانون توجه جمع های گنده بوده و هستم و خب رنگ پوستم از گندمگون روشن به قرمز! بدل شد.

دیشب ساعت 7 برنامه داشتیم با دوستای خواهرم_که به دلیل اختلاف سنی کم دوست منم هستن_بریم شام بیرون که بنده کادوهامو بگیرم و به مناسبت تولدم مهمونشون کنم، القصه دم در خونه مادربزرگم رو دیدیم که برف رو چادر قشنگش نشسته بود با خواهر جیغ جیغ کنان رفتیم و سوار ماشین شدیم، به سه دوست دیگه زنگ زدیم و رفتیم دنبالشون، ماشین سفید شدمون رو که دیدن اونام کلی ذوق کردن...

رفتیم فودکورت و دوستان کادوها رو به بنده دادن و منم که رشتی! لارژگونه تا جا داشت سفارش دادم و در انتها فقط سالادها خورده شده بود، نمی دونم چرا اینقدر موجود حریصی هستم در برابر غذا، وزن و هیکلی هم ندارم ولی به شدت حریصم! و به شدت ویاری... خب از بحث خارج نشیم، می گفتم یهو تلویزیون رو به رومو دیدم که تصاویری از بی بی سی پخش می شد و یهو تر که به خودم اومدم دیدم آهنگ تولدت مبارک اندی در فضا پخشه با صدای بلند، بله بله بدت بیاد سرت میاد و این حرفها...آقای گارسون از دور دستها پرواز کنان اومد سمتم و تولدمو تبریک گفت خلاصه که بله اندی برامون تولدت مبارک نخونده بود که خوند، فکرم نکنید اینجا اروپاست خیر اینجا ایران است زیر نظر قوانین کاملا اسلامی:-" 

براتون بگم یکی از دخترای جمعمون 5شنبه قراره با آقایی بره بیرون و باید تصمیمشو بگیره، ما 4 تام تااا جا داشت اذیتش کردیم و این ماجرا رو به سخره گرفتیم، می گفتیم حالا 22م میان، بگیم چند روزی باشن که 25 ولنتاین و تولد حضرت زینبه عقدتون کنیم و خلاص! خیلی خندیدیم به تمام ماجراهای بله برون و دیدارهای خانوادگی و چه و چه...اما هممون یه غم و بغض ابلهانه ای خفتمون کرده بود، نمی دونم چی میشه فقط امیدوارم هرچه خیر هست پیش بیاد...

وقتی اومدیم سوار ماشین شیم کلی برف دیگه رو ماشین نشسته بود و باد و برف هم شدت گرفته بود، دختر طفلی رو اذیت می کردیم که هیچی، فلتنی برف گیر شده این هفته ام نمیتونه بیاد و استرس همچنان ادامه داره... تا عروسی و اینکه کجا بریم شام نامزدیشو بخوریم پیش رفتیم، در انتها عروس تو بی(to be) اعلام کردن آخر هفته ی بعد خونه ی شوهر منتظرمون هستن بریم یه هفته ای سفر و عشق و حال:)))))))) دیگه اگه شازده نتونه بیاد خودش مجبوره با پای خودش بره خونه ی بخت...


+ دوستان یه سوالی برام پیش اومده، شما اگه همسرتون خونه مجردی داشت/داشته باشه، وسیله هاش رو چی کار می کنید؟ و آقایون احتمالی که از این ورا رد میید، شما ناراحت میشید که وسیله هاتون کنار گذاشته بشه و وسایل جدید جایگزینش کنن؟ یا اصلا براتون مهم نیست که خانوم جهیزیه ای بیاره؟  

+ درست هفته ی بعد تولدم بود دیشب، مثل 25سال پیش برفی... :)

بی عشق نگشاید گره...

یادمه تولد امام جواد به مامان گفتم بیا بریم مسجد محلمون، مامانم راضی شد. دوتایی رفتیم و حاج خانوما انواع حلواها و آجیل های مشکل گشا رو چپوندن تو دستمون:دی

ما هم شیرینی برده بودیم که گفتیم با چای سرو کنن، حالا ایناش صرفا جهت تجدید خاطره بود، یه دوستی داشت از تولد امام جواد می گفت و اینکه اصلا روا کننده ی حاجات دنیویه، حالا راست و دروغش رو نمی دونم، خیلی اتفاقی فهمیدم یکی از اتفاقای خیلی خوب سال 94م بعد اون ماجرا افتاده... 

گفتم بهتون بگم حتی اگه مثل من دعا کردن بلد نیستید یا روتون نمیشه از کسی-حتی خداتون- چیزی بخواین، تولد امام جوادمون که شد برید مسجد و شیرینی پخش کنید، هم جو مسجد محلتون شادتر میشه و هم شما حاجت روا؛)