مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

فاینلی فاینلی مگی این تهران:دی

داشتم می خوابیدم که عزمم رو جزم کردم و فردا رشت رو به مقصد تهران ترک میکنم بالاخره احتمالا یکی دو روز هستم و احتمال خیلی زیاد فرصت دیدار پیدا نمی کنم !

ولی خدمت همگیتون سلام عرض می کنم فردا این موقع :دی از نزدیکی هاتون ... 

تا نمردم از خواب برم گم شم که 9 باید حرکت کنیم :| هیچی هم برنداشتم . می خوام همینجوری بی هیچی پاشم بیام . 


+ جالبه که من از 30 شهریور فک کنم تا 3 مهر تهران بودم! و الان به یک ماه نکشیده باز دارم میام :دی 

+ فاطمه سورپرایزم کرد با تماسش و گفت مگی بلیت خریدم بریم!!! همینقدر یهویی دخترک خل :|

من حالم خوووبه!

یکی از معجزات خدا اینه که من با روزه زنده میشم ... و بگم که خیلی خیلی سرحال و خوبم:) درباره ی پست قبل هم بگم من این ترم اصلا نمیتونم شاغل شم :دی 

چون کاملا مشنگ میزنم تو درسها و علاقه هم که ندارم بهشون! اینجوری نمیتونم پاسشون کنم ؛) ... هاها 

درباره ی کار هم بگم که خودم یه ایده هایی دارم که جامه ی عمل می پوشونم بهشون به وقتش و هیچ نیازی هم به کمک کسی ندارم !! کارمم جوری انتخاب می کنم که خودم باشم و خودممم 

--- 

ممنونم از همه ی حرفهاتون ،فکر کنم دیدم رو باید تغییر بدم و اونی که واقعا اشتباه می کرده من بودم :) 

--- 

با اینکه قصد کرده بودم این هفته برم تهران و همه! اصرار داشتن که هرچه زودتر تصمیمت رو عملی کن و با دوستت برو ... ولی واقعا مرددم! تو روحم یعنی :دی 

دوستم باهام قهره که بهش گفتم میریم و الان زدم زیرش:دی 

--- 

تبریز رفتنمم به قصد سفر نیست صرفا ... احتمالا خونواده اونجان و من بهشون می پیوندم دوشنبه ! و اینکه از ته دل از خدا می خوام این ماجرا اگر خیره به سر انجام برسه ... (پیشاپیش ازتون ممنونم که نمی پرسید برای چی میری تبریز:دی)

--- 

زندگی جریان داره و این واقعا خوبه ... حس می کنم اتفاق های خوبی در پیشه ؛)

هنوز معتقدم خدا نگاهم می کنه ...

هیچ اصراری نکرده بود که بهش بگم چمه ... 

منم ساکت بودم ، دیدم حرفایی که چند ماهه تو ذهنمه باید از دلم خارج شه ... 

براش نوشتم می دونی ؟ من همیشه فکر می کردم خدا هوای منو بیشتر داره ، منی که هرگز برای هیچ کاری -واقعا هیچ کاااری- از کسی نخواستم سفارشمو کنه ، هرگز از نیمچه اعتبار پدرم ، دوستانش ، هیچ استفاده ای نکردم ... 

ولی یه جایی معادلات ذهنیم به هم ریخت ، دیدم اینطورام نیست. نه اینکه خدا نگاهم نکنه ... نه اتفاقا نگاهم می کنه . هیچ جای زندگی برام کم نذاشته ، ولی دلیلی هم نمی بینه که من رو جدا کنه از اونی که برای آب خوردنش هم از اعتبار پدرش استفاده کرده ... 


+ باید بگم من هرگز هیچ تلاشی برای شاغل شدنم نکردم ، پس طبیعیه که شاکی هم نباشم . کار در خونمو نمی زنه و من اینو میفهمم ... 

+ خجالت آوره ، اما با خدا بعد از چند سال صحبت کردم ، بهش گفتم یادته اون روز به همین فلانی گفتم من بدون هیچ اسمی از بابام میرم جایی و شاغل میشم ؟! چون خدای من روزیمو مقدر کرده ، بدون هیچ حساب و کتابی ، بدون نگاه کردن به اسم بابام ،اما این روزا در کمال شرمندگی و دل شکستگی حس می کنم اشتباه می کردم . تمام . 

+ ماجرای حال بدم بیشتر برمی گرده به همین موضوع ، خدا رو شکر ندار نیستم و هنوز به پول تو جیبیم!!! قانعم . اما یه جایی هرکسی تموم میشه ... طاقتش تموم میشه و اون روز من انگار خیلی نزدیکه . 

+ احتمالا کامنت های این پست بی پاسخ رها میشن . پیشاپیش از همدردی و حرفهاتون ممنونم .

گرچه هیچ یاری ندارم که حالا بخواد بیگانه نوازش باشه.

تو کجایی ... چه نوایی ... که کسی نشنیده تو را ... 


+ گوش کنیم ، یار بیگانه نواز ...

+ اصلا محرم باشه و تو بتونی خوشحال باشی ؟ بیا و بگذر از تلاش برای خوب کردن حالت ... 

+ روز اول ماه رو با روزه شروع کردم ، ایشالا پایانش که برسه هیچ روزه ی قضایی نمونده باشه .

دختر بی مزه و حساسی شدم!

اصلا نمی دونم از کی و برای چی طلبکارم ؟! 

فقط میدونم که حس می کنم از کسی طلب دارم و الانم به همون دلیل اشکام رو گونه هام سر می خورن و خواب هم از چشمام! 

چقدر لازمه که خودمو تنبیه کنم این روزا ... جای تنبیه مدام در حد وسع تشویقی به خودم میدم ، فلان لباس ، فلان سفر ، فلان گردش ... 


+ گوش کنیم ، سازگار با حال و هوای امشبم ... 

+ سپاس از بابا شاه که منو یاد این آهنگ انداختن.

+ رازیست که در عطر نگاه تو نهان است . 

تهران ؟ آری یا نه:دی

می خواستم برم تهران ! به بابا گفتم برم ؟! بعد از کلی استرس کشیدن!!! من هیچ وقت تقریبا نه نشنیدم از بس اقداماتم عاقلانه بوده این چند سال اخیر...ولی بازم هربااار می خوام چیزی از کسی بپرسم یا بخوام کلی با خودم در جدالم که بپرسم؟ یا نپرسم که یه وقت خدااای ناکرده نه نشنوم!!!

گفتم بابا برم ؟ با یکی از دوستام؟ یا شاید تنها ؟ گفت دوس داری برو ... خانومی برا خودت ... با سواری نرو فقط بلیت اتوبوس میگیرم براتون ...تنها نری که بهتره 

گفتم باشه !!! خیلی هیجان انگیزناک بود اصلا انگار خوشحال شد که می خوام برم جایی که دوس دارم . 

با اون حال نمی تونم تصمیم بگیرم برم تهران این هفته یا نه ؟ 

از طرفی دوس دارم برم ... به چند دلیل... از طرفی دوس ندارم تاسوعا عاشورا اونجا باشم تنها و یه حس خاصی دارم که اصلا این روزا باید عبادت کنم چرا برم تهران ؟ 

تو روحم که تصمیم گیری برام انقدر سخته ... این هوای بارونی هم مزید بر علت شده !دوس ندارم تهران بارونی رو :| خودمون به اندازه کافی بارون داریم ... 


+ این بود ماجرای تصمیم گیری من ! خیلی ها پرسیدن گفتم بگم که خلاص شم !

یکی بهم بگه چه غلطی کنم خب :(

اینکه نتونی تصمیم های کوچیک زندگیت رو تنهایی بگیری وحشتناکه! دو هفته ست دارم فکر می کنم یه حرکت کوچیکی رو در حد آب خوردن !!! انجام بدم یا نه :( 

سوال آماری:|

کسی هست به صورت فوری یادم بندازه چجوری واسه اعداد پیوسته میانگین می گرفتیم ؟! :| 


+ از پاسخ های فوری فوتیتون ممنووونم :دی 

سوال به درستی حل شد! هاها ؛) چه ساده بود ! 

چشمان تو آرام ترین خواب جهان است!

یا واقعا زیبایی ، یا علاقه م باعث شده تو رو انقدر زیبا ببینم مرد کوچولو ... 

(صلوات) 


عاقل بودنم رو دوست دارم .

یه دوستی نوشته بود برای دیدن دوست دخترش تو هر زمان و مکانی آزاد نیست و بیشتر ملاقات هاشون تو ماشین اتفاق میفته و همین. پرتم کرد به گذشته و معذوریاتم ... کسی محدودم نمی کرد آنچنان. خودم بودم که اهل بیرون رفتن با آقایون نبودم . 

دوستی می خواست برای دوس دخترش هدیه بخره ، چند تا ساعت سواچ نشونم داد که بگم کدوم برای یه خانم هم سن و سالم مناسب تره . یهو یاد گذشته ها افتادم که چقدر هیجان انگیز بود گرفتن کادو و دادن کادو های یواشکی ... 

اون روزا همش برام عذاب بود البته ، اما حالا با تمام وجود دلم برای حسای هیجان انگیز اول جوونی تنگ شده .

برای چند لحظه احساس کردم دلم می خواد یه پارتنر عاشق دوست داشتنی داشته باشم . به دقیقه نکشید که پشیمون شدم و روح مگی عاقل برگشت به کالبدم ... 

+ چندین ساله دلم ساعت سواچ می خواد. هرگز نشد که بخرم ... نمی دونم چرا ، یه روزی خودم برای خودم یکیشو می خرم!

+ نمی دونم این پاییز لعنتی چی داره که هی وسوسه م می کنه برای اتفاقای عاشقانه ی یواشکی!

+ باید یادم بمونه که پاییز همیشه موندگار نیست ، نمیشه با عوض شدن فصل کسی رو گذاشت کنار... پس همون به که خودم باشم و خودم ... 

الهی گفتنم واقعی و از ته دل بود.

یه بار وسط صحبت بهش گفتم الهییی ... 

بهم گفت حس خوبی داره کسی بهت بگه الهی! انگار برای یکی واقعا مهمی ... 


+ دلم خواست کسی بهم بگه الهی... با حس واقعی البته !

باورش سخته!

سخته باور کنی فصل رنگی رنگی های تابستونی و گرما و شرجی تموم شده ... 

سخته که ندونی عمرت اونقدری قد میده که بتونی دوباره صندل های رنگیت رو پات کنی و رو ماسه های داغ قدم برداری ... 

با اومدن هر فصل حالم خوب میشه و با رفتن قبلی حالم بد ... اینه که همیشه یه حس خاصی به تحویل فصول دارم ... 

+ اردیبهشت ...ماهی که یه پرتقال خوشمزه بهم هدیه داد . ماهی که حالم رو خوب کرد .