اون شب رو خوب یادمه، اومدم روی تخت نشستم و عکساشو با دقت نگاه کردم. اون عکسی که حین جمع کردن میوه برای خودم گرفته بودم، یا اونی که قیافهی جدی به خودش گرفته بود و داشت حساب و کتاب می کرد، همون که تو محل کار ازش گرفته بودم.
اون عکسه که تو شیشه عینکش عکس هردومون بود، همونی که بعد خوردن کولی با هم گرفته بودیم، من کولی سفارش داده بودم و تو کباب... من از سه تا کولی یکیشو خوردم و دوتاشو گذاشتم برات، همونجام حتی ازت عکس گرفتم، از دستات که بر عکس دستای من قشنگه، که تمیز و شفافه... که ناخناش بادومیه
با همون دستا برام تیغای ماهی رو درآورده بودی، یادته؟ از این صحنههم عکس گرفتم.
فکر کردم این همه عکس یادگاری که ازش دارمو یه روزی باید براش بفرستم، اون شب عکسا رو فرستادم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم برام نوشته نمی تونی تصور کنی که این کارات چقدر بهم میچسبه
۷/۷ بیاینکه توجهی به تاریخ داشته باشم یکی از آرزوهام برآورده شد. دیدن انبار کتاب فروشی، باورکردنی نبود من بودم میون حجم زیادی از کتابها...
کتابهای رنگی رنگی، کتابای دانشگاهی، کمک درسی و رمانها همهشون باعث میشدن بیشتر و بیشتر به وجد بیام. همینطور که به کتابا نگاه میکردم و روشون دست میکشیدم داد کشید لطفا بلند بلند فکرکنید، خجالت کشیدم، گفتم فکرخاصی نمیکنم فقط خوشحالم...
بی اینکه بدونم برای همیشه از پیشمون رفتی، من هیچ وقت آهن پرست نبودم اما میدونم هیچی دیگه جاتو برام پر نمیکنه
از ۲سال پیش تا امروز شبی نبوده که با دلهرهی از دست دادن نخوابم، یادم میمونه خدا، یادم میمونه