مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

در یاد تو ام ای خاطره ات عید و بهارم ...



اینجا رشت است . مگهان در ردیف چهارم ! صندلی چهارم ، روبروی سالار عقیلی نشسته ...

سالار می خونه ، همسرش که سالار تره حتی پیانو می نوازه ... لباس خیلی نازی هم تنشه ...




× بهار دگر ، قرار تو با یار دگر ... همینجوری



چالش کیف در وبلاگ عمو سیبیلو : )


دوستای عزیزم ، لطفاً برای شلوغ بازی هر چه بیشتر این بازی وبلاگی دست به کار شید 

عموی گرامی بازی راه انداختن تحت عنوان  چالش کیف ! به دستور خانم خانم ها ، لی لی یت بانو !

در صورت تمایل می تونید لینک این چالش رو تو وبلاگتون بذارید و شلوغ بازیش رو بیشتر کنید :دی

اینجوری خواننده های عمو جون رو هم بیشتر و وبلاگشون رو پر رونق تر می کنید تازه 

توضیحات بیشتر در وبلاگ عمو  


+ توجه داشته باشید که این چالش فقط یه بازی هست و بس :دی !!!

+ من دوست داشتم 5 ، 6 نفر رو دعوت کنم ! گفتم شاید کار درستی نباشه خودتون دست به کار شید لطفاً :دی !!!



هم کلاسی هام : )



رفتن به کلاس آلمانی یکی از بهترین تصمیماتی بود که این چند وقت اخیر گرفتم . جدای از یاد گرفتن یه زبان نو و وارد یک دنیای تازه شدن ، برام تجربه جالبی بود .

آشنایی با خیلی آدم ها که تو این چند ماه اومدن و رفتن .

امروز وقتی تو کافه ی مجتمع نشسته بودیم بین دو نیمه ی کلاسمون و با هم چای و قهوه می خوردیم ، در حالیکه من با علی کیکم رو تقسیم کرده بودم و با هم می خوردیم !!! با خودم فکر می کردم که خوشبختی چقدر به ما نزدیکه ... فکر می کردم چقدر دیدن ذوق علی خوشحال کننده ست . که کارش درست شده و با هیجان از برنامه ش می گه و اینکه چقدر با خودش می خواد ببره و سال اولی که اونجاست چه کار باید بکنه و درباره خوابگاهش حتی برام توضیح میده ! اینکه باید امتحان آ2 بده در حالیکه از ما خیلی عقب تره و با تمام استرسش مشخصه ذوق داره... چقدر لذت بخشه دیدن خوشحالی پسرک بور رشتی ... چقدر جالبه که من از مردهای بور متنفرم و روز اولی که دیدمش اصلاً فکر نمی کردم بتونم باهاش هم کلام شم . چقدر خوبه که من با تمام حس بدم بهش تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و چقدر بامزه ست که من می تونم همه رو دوست داشته باشم . چقدر خوبه که عسل وارد دانشگاه شده و خیلی خیلی سرزنده تر از قبلش به نظر می رسه ... با اینکه برنامه آلمان رفتنش خیلی یهویی به هم خورده!عسل بچه ی دو پزشک خیلی نامدار رشت هست .

فکر می کنم من چقدر خوشبختم که هم کلاسم استاد دانشگاه هست و بهم پیشنهاد داده واسه درسایی که مشکل دارم برم دفترش تا کمکم کنه و چقدر خوبه که میگه حاضره هفته ای سه روزش رو برام بذاره ! بدون اینکه هرگز ازش کمکی خواسته باشم حتی ... چقدر کیف داره هم کلاسی آقات که خانوم و بچه داره بگه مگی ! تو واقعاً با هیچ کییی مشکل نداری ها! خیلی مثبتی و می دونم که با امیرم مشکلی نداری ...

جالبه من به تک تک بچه های این کلاس حس داشتم و دارم ... امروز که فهمیدم دیگه پرند و عسل نمیان کلاس. فهمیدم علیرضا همش یه ترم دیگه ایران هست و هم کلاسمونه... با تمام وجود دلم گرفت ... می تونستم گریه کنم ! تک تک بچه ها رو دوست داشتم ... بچه های کلاسمون همشون با هم مشکل داشتن همیشه و تک تکشون رابطه نزدیکی با من داشتن ...

چقدر سعی کردم بهشون بفهمونم که ما همیشه با هم نیستیم و بهتره بی خیال خوش باشیم کنار هم ... کو گوش شنوا : ( ...

× علیرضا درست عین خودمه ! همه رو دوست داره و سعی می کنه با همه دوست باشه ... گرچه راهش واسه ارتباط بر قرار کردن کاملاً متفاوت از راه منه! ولی خیلی خوشم میاد از تلاشش برای ایجاد ارتباط

× ساحل دختر مازندرانی کلاسمونه ... واقعاً سادگیش قابل وصف نیست و پشتکارش تو درس خوندن ... واقعاً عجیبه . درست نقطه ی مقابل منه و خیلی قابل ستایشه تلاشش . 

× زن و شوهر گروهمونم خیلی با نمکن . جو کلاس رو خیلی وقتا با نمک می کنن با بحث های زن و شوهریشون ! گاهی با ضایع کردن همدیگه و شوخی هاشون حتی ! کل کل کردنشون که اصلاً تمومی نداره و نمونه ی یک زن و شوهر ایرانی هستن : )) 10 سال اختلاف سنی دارن این زن و شوهر

× پرند خیلی دوس داشتنیه گرچه بچه ست ... گرچه من هرگز اندازه ی پرند بچه نبودم! ولی خب ... برام دوس داشتنیه . نمی دونم وقتی بره کی هی می خواد تو ماشینم بشینه و دستور بده این آهنگ و بذار برام اونو بذار و تمام راه بدون وقفه خالی ببنده : ))همشم بگه خیلی سخت عاشق منه! عاشق رک بودنم و لباس هام مدل حرف زدنم:| (احتمالاً این هم از خالی بندی های ماهرانه ش باشه!) 19سالشه و آماده رفتن به آلمانه. خدا پشت و پناهش باشه ... خیلی نگرانشم . خیلی نپخته ست : ( بچه ی دو دکتر موفقه این کوچولو

× فرشید ، هر فرشید عزیز که خیلی آقاست و من مدام آرزو می کنم خانوم و بچه ش قدرش رو بدونن ... انقدر که رفتارهاش درست و به جا هست . ایشون یک مرد واقعی هستن ! کاملااا متعهد ... من که حظ می کنم از دیدن هم چین مردهایی ...

× امیر ، از آقایون دیگه ی کلاسمونه ... گرچه خیلی برای خودش می میره گرچه با من اصلاً مشکل نداره و حس خوبی هم داشته بهم به گفته ی خودش ... ولی از معدود مواردی هست که من حس نزدیکی نمی کنم بهش ... خیلی باهوشه و می شد خیلی آقا تر از اینی که هست باشه... چند جلسه ای نبوده و امروز که دیدمش احساس کردم کاملاا رفتاراش بزرگونه شده!!! : ) شاید اون برخورد من باعث شده به کاراش فکر کنه و امیددد که اینطور باشه .

× آرمان هم که ورزشکاره کلاسمون بود و دیگه احتمالاً اتریشی شده! برای همیشه میره ... از هم کلاسی های خیلی خنده دار کلاسمون!!! واقعاً دلم تنگ میشه برای حرکاتش و مدام نگاه کردنش به بازوهاش!! و جلو دادن سینه ش و اون هیکل قناسش ! که حس می کرد خیلی عالیه: ))

چقدر طفلی رو اذیت کردیم ... حلالمون کنه ایشالا قبل رفتنش ...

-----

اینا رو گفتم که بگم اگه مثل من به در و دیوار ! حتی میخ روی صندلی کلاستون حس پیدا می کنید وگاها حتی عاشقشون می شید!!! غلط می کنید به زبان غیر انگلیسی فکر کنید:|

مسلمه کسی واسه سرگرمی نمیاد تو شمال ایران به طور جدی کلاس آلمانی رو دنبال کنه!!! اونی هم که میاد قصد رفتن داره ...

من غلط می کنم که به همشون حس دارم :-( بی خود می کنم دلم برا کسایی تنگ شه که اصلاً ربطی بهم ندارن :|



توضیحی درباره پست قرار وبلاگی!



× پست زیر توسط نویسنده ی مهمان خانم چوپان نوشته شده !

لطف عجیب ایشون به بنده انکار شدنی نیست ! خیییلی خجالت زده شدم از خوندن تعریف هاش ! کافیه کمی باهوش باشید که به نکته انحرافی و  به دو تا از ایراد های خیییلی بزرگ من پی ببرید :))

× خانم چوپان از بنده کم سن تر هستن ! ماشالا قد بلنددد که بنده روم نمیشد ایستاده کنارش عکس بگیرم حتی : ))!!! و صورت فوق العااااده مهربون و آروم ! بر عکس صورت من که هر کی دیده گفته شیطنت از تک تک اعضای صورتم بیرون می زنه! : )) من اصلاً قصد نداشتم از چوپان تعریف کنم(البته بلد هم نیستم ! ابراز احساسات واسم آسون نیست!) چرا که فکر کردم کلیشه ای میشه و شاید دوستان دیگه ای رو هم ملاقات کنم و اگه از کسی کم تر تعریف کنم ، دوستان دچار سوتفاهم شن. خودش می دونه حسم بهش چی بوده و همین برام کافیه.



قرار وبلاگی به روایت چوپون !

صلام و بی مقدمه!

ساعت 4.45 دقیقه...حدود 44 متربالاتر از سطح رشت!

کاملا آروم بودم!چون یک همراه هم داشتم که... بماند : D

یه کافه خالی از سکنه! و پسرجوانی درحال دستمال کشیدن میزها...سکوت مطلق که با ورود منو صدای چوبای آویز بالای در بهم خورد...

شروعش ازینجا بود!

مکانو انتخاب کردمو رفتم به سمت میز سری پیش...با منظره ای رو به فرودگاه...با اومدن من صدای موسیقی هم بلند شد و چقددررررررر بهم چسبید دقایق اولو کوروش یغمایی...تنها بودم با خودم.ساعتم و صدای چوبای بالای در کافه...به پسرجوان سپردم که خانومی اگر آمدن جویای چوپان شدن راهنماییش کنن و دوباره برگشتم سر میز...

حالا دیگه ساعت 5 شده بود و استرس من شروع!آهنگها پشت سر هم عوض میشدنو دیگه بیادشون ندارم.همش چشمم به ساعتو آدمای درعبوری که اندازه ی بادوم زمینی بودن ازین بالا...

هربار که صدای چوبا میومد من و پسرجوانو صندوقدارو کارگر کافه فوری سرمیچرخوندیم: ))جالبه اصلا به مگهان فکرنمیکردم!!!فقط به این فکرمیکردم که چرا نیومد!نمیاد؟نکنه نیاد؟نکنه چیزی شده باشه...تا ساعت شد 5:10 بلند شدم از پسرک خاستم مِنو رو بیاره که خیلی شرمنده شد و گفت ببخشید من فکرکردم شما منتظرید!گفتم البته که هستم!! ولی سفارش میدم تا بیاد.

5:15...اگر بدونید هر یک دقیقش چقدر طولانی میگذشت از اینجور ساعت دادن من تعجب نمیکنید:D

5:20 دیگه مطمئن شدم نمیاد!میلی ام به خوردن سفارشام نداشتم.هیچ مشتری دیکه ای هم تو این مدت نیومد...اینترنت گوشیم راه نمیدادو نمیتونستم بیام وبش تا ببینم نکنه اینجا خبرداده نمیاد

5:30 دیگه داشتم آخرین نگاهامو به غمگینترین منظره ی تمام قرارهام!مینداختم که چوبای بالای در صداخوردن.اندفه دیگه گول نخوردم تا سر برگردونم ضایع بشم:Dولی یه صداهایی میشنیدم.گوشم تییییز بود به صدای های هیلزای یه دختر...دوسداشتم صدا بهم نزدیک بشه...اول فکردم توهمه!ولی بعدش ...

 

یک عدد مگهان :D انگار مسافر راه دور داشتم!بدون هیچ تردیدی به آغوش کشیدمش تا با زبان بدنم از اومدنش تشکر کنم...

درین بین همراه گرانقدر که تا چند دقیقه پیش لب به تمسخر بنده و خندیدن به ریشم گشوده بودن که سرکاریو... نمیاد!با مگهان احول پرسی کردنو مارو تنها گذاشتن...

خیلی حالم خوب شد!یهو کاملا حالم خوب شد...مگهان بی معطلی سوغاتی خوشمزه هامو که هیچم کوچولو نبودن!وخیلی ام سنگین تشریف داشتن بهم داد وبعد نشست.

اصن یک ثانیه هم فکرشو نکنید که در سکوت خیره شدیم به همدیگه تا یخمون آب بشه!اصصصصصصصصلا ! از همون لحظه اول شروع کردیم... میتونم بکم به یک ثانیه هم نکشید تا غریبگیمون از بین بره!پسر جوان هم یک صندلی از یک میز دیگه آورد تا وسایلمونو بذاریم روش...

پرانتز باز

من با مگهان از طریق کامنتاش تو وبلاگ یک بزرگواری آشنا شدم...اون اوایل نظراتشو نمیخوندم...ولی وقتی زیاد شد نوشته هاش دیگه به چشمم اومد وحسی  که بهش داشتم ناخوشایند بود : )) بعد حدودا یک ماه گفتم برم یه نگاهی به وبلاگش بندازم...همون شد!

نظرم 180درجه تغییر کرد...خیلی صداقتو سادگیش برام قشنگ بود و اینکه بی ریا و غرض و خجالت مینوشت...ولی فکرمیکردم به بعضی چیزا تظاهر میکنه( مثلا شادوسرزنده بودنش) اما..

وقتی از نزدیک دیدمش اون 180 درجه قبلی به 360 درجه تغییر پیدا کرد...ینی مگهان کاملا برعکس تمام چیزایی بود که اون اول راجبش فکرمیکردم...اینم بگم که کیم کاردشیان با اون صورت مصنوعیش باید جلوی مگی لنگ بندازه

پرانتز بسته

وقتی که من اومده بودم هوا نیمه ابری بود اما روشن..خورشید هم تو آسمون بود...وقتی مگهان اومد و شروع به گپ زِن بوگودیم دِ نَفمَستم چی ببست ! فقط سر که بلند کردم دیدم کافه پر پر شده از عشاق و هوا گرگو میش

اگر دوربین مداربسته های کافه رو بذارن رو سرعت تند خیلی جالب میشه!میزها پر و خالی میشدن و ما همچنان سرجاهامون بودیم...بیخیالو سرخوش...من قبل از اینکه بیاد فکرمیکردم آخه ما چی داریم به هم بگیم!خصوصا منیکه کمتر از 10 تا کامنت تو وبش گذاشتم...ولی تا آخرین لحظه ای که همو بوسیدیم تا جدا بشیم همچنان حرف داشتیم...تازه حرفای من که همش موند :D

مگهان خیلی گرمو صمیمی بود خیلی باهام راحت بود ورعایت هیچیو نمیکرد : )) منظورم سکرت بازیه! که مثلا چیزیو از خودش نگه! چون بالاخره بار اوله!!!: )))) عاشقشش شدم

Dهیچکسم بهمون کاری نداشت با اینکه کافه واقعا شلوغو پر رفتامد بود اکثرا هم با گل سرخو کادو میومدن ...یه  صحنه هم داشت بغل گوش ما اتفاق میوفتاد که دیگه دخترخانومه لطف کردن کوتاه اومدن برگشتن نشستن رو صندلیشون : ))...دیگه بلند شدیم بریم حساب کنیم که دل دل میکردم صندوقدار جیگرم اونجا باشه تا مگهانم ببینتش...

و بود :Dالان جیگر مگهانم هست دیگه :P

اینجوری که نمیشه!من خیلی حرف دارم...ولی طولانی بشه از حوصله شما خارج میشه.بخصوص که من دارم تو وبلاگ یکی دیگه پست مینوسم :D

میدونم خیلی گنگ بود خاطرم! من خوب مینوشتما همیشه.الان استرس دارم!مگی داره اسمس میزنه درحال حاضر و هیچ خوش ندارم منتظرش بذارم برای جواب...باز خودشم خواهد نوشت احتمالا اگر صلاح ببینه...ببخشید چشمهاتونو خسته کردم

+من دیروز خیلی خسته و کلافه بودم مگهان ولی این جملت کافی بود که خستگی 3ماهم یجا از تنم بپره (...)دیروز می شد یکی از ناخوووش ترین روزهام باشه که عجیب خدا ، خدای عزیزم با همکاری فرشته ی چوپان! به کمکم اومد و نذاشت حتی یک قطره اشک تو چشمام بشینه (...)


ممنون که هستی و امیدوارم همیشه باشی ازین به بعد...

ارادتمند شما

چوپان


 

دیالوگ ماندگار : )



میگه اسمت خیلی خاصه ! مگهان با کسره ست یا فتحه ؟

میگم هر دو جورش درسته !

میگه خب معنیش چیه ؟

میگم ایرانی نیست اصلاً اسم واقعیم نیست . اسم ایرلندی و ولش هست . به معنی مروارید

میگه وای ... الان که معنیشو فهمیدم دیدم خیلی اسمت بهت میاد!!! مروارید واقعاً بهت میاد ...

انقدر سریع و با ذوق اینو می گه که حس می کنم از ته قلبش گفته !
امروز بعد از دو روز فرصت می کنم بهش اس ام اس بدم تا شماره م رو داشته باشه . بهم میگه تله پاتی انقدر سریع کار کرد ؟! میام خونه و بهت میگم مروارید !!! و من محووو میشم تو افق از این لوس صدا کردنش :))


× اون وقت شما بگید ، چی باید بگم در برابر چنین تعریفی ؟

چوپان یک دختر رشتی به تمام عیاره ... کوچکتر از نظری سنی و خیلی بزرگتر از نظر روح و منش : )

× جدیدا دوست دیگه م با تمام محبتش جوجه احمق صدام می کنه و عجیب اسم جدیدم رو دوست دارم . برام برابر با مروارید هست حتی ! دوست دیگه م که مدام دختر خوشگل و خوش تیپ خطابم می کنه که یه هزارم مروارید و جوجه ی احمق دوسش ندارم . بیشتر با این مدلی صدا کردنش شرمنده م می کنه .

× درست همین لحظه به این نتیجه رسیدم که من به طرز احمقانه ای از لوس شدن خوشم میاد و وقتی کسی اسم خاصی برام میذاره خوش خوشانم میشه ! : ) کمبود محبت نداشته باشم یه وقت :| ¿







26 بهمن ! اولین قرار وبلاگی


26 بهمن یه روز معمولی بود ... یه روز خیلی معمولی که می شد غروبش از دلگیر ترین غروب های عمرم باشه ... 

صبحش رفتم دانشگاه و ظهرش ملاقاتی داشتم با یکی از دوستانم و تا جا داشت حرف زدیم و حرف زدیم اونقدر که نفهمیدم زمان چطور گذشت و از گذشته هامم حرف زدیم ، از آینده حتی! بد ترین قسمتش مرور روزای فعلی و حال بود که نه من می خواستم اینجوری شه ، نه دوستم و حالا اینجوری شده ... معمولاً بعد از یادآوری گذشته ها و دوباره تو فشار قرار دادنِ خودم برای تصمیم گیری درباره ی آینده ، حالم خیلی خوش نیست و دیروز می شد یکی از ناخوووش ترین روزهام باشه که عجیب خدا ، خدای عزیزم با همکاری فرشته ی چوپان! به کمکم اومد و نذاشت حتی یک قطره اشک تو چشمام بشینه نذاشت به زشتی این روزام فکر کنم و فقط خوب بودم و خوب و خوووب ... 

 

همش یک ساعت مونده به قرار


تو ماشین با دوست قدیمی نشسته بودیم حرف می زدیم و خاطرات قدیمی رو مرور می کردیم که یک باره فهمیدم سویچم نیست! هر چقدر گشتیم نبود که نبود و همون لحظه من بغض کرده بودم که وای!!! چطور باید به چوپون برسم ؟! از اونور مثانه ی عزیز بهم فشار آورده بود ، دوست قدیمی رسوندم دم در دانشگاه و با تیپ کاملاً نا مناسب رفتم داخل و هیچچچ کس نبود که جرااات کنه به مگی بگه لباست نا مناسبه:| ! رفتم دستشویی و به مامانم هرچی زنگ زدم جواب نداد می خواستم بگم برام سوییچ دوم و بیاره دانشگاه ! زنگ زدم به دوست قدیمی که پیدا نشد ؟! گفت نه مگی حتماً تو جیب بارونیته ! یا تو کیفت هر چی گشتم نبود که نبود ! یهو گفت پیدااا شددد!!! رفتم تو ماشین و هر چی گفتم کجا بود نمی گفت و سوییچم نمی داد ... گفت مشتلق می خوام و گفتم مشتلق همین لحظه ست که میشد پیشت نباشم و هستم :| رضایت داد و گفت سوییچ تو جعبه ی دستمال کاغذی خالیش بود که قرار بود راهی سطل آشغال شه :| همون لحظه یادم اومد که سوییچمو به سختی کرده بودم اون تو :))) و خیلی خوشحااال از پیدا شدن سوییچ نشستیم به حرف زدن ادامه دادیم :| حالا من نماز نخوندم ، ماشینم بنزین نداره و ناهارم نخوردم !!! ساعت 4.20 دقیقه رسیدم خونه ماشین و دادم برام بنزین بزنه آقای و. خودمم نماز خوندم و یه چیزی خوردم و حاضر شدم (مقنعه رو با شال عوض کردم) ! 

ماشین رو تحویل گرفتم و رفتم ... مدام با ساعت نگاه می کردم و هی عرق شرم بر پیشانیم نشسته و بر هیجاناتم می افزود ... تا جایی که می شد گاز دادم و بالاخره جای پارک پیدا کردم !

به رسم همیشگی مسیر رو بدو بدو طی کردم و رسیدم به آسانسور ... قلبم تند تند نمی زد و کاملاً خونسرد بودم...:))

براتون بگم که دیروز هر کاری می کردم به صفحه وبلاگم دسترسی نداشتم تا یک ساعت قبل از قرار ... 

و بخاطر حفظ هیجانات کار هیچ شماره ای هم به چوپون نداده بودم و ایشون هم شماره ای نذاشته بود برام !!! 

ورود کردم به کافه و دیگه خوش خوشانم بود ! چند لحظه کاملاً منگ بودم و آقای کافه چی! گفتن هرجایی دوست دارین بشینین ... 

و با چهره ی علامت سوال من که مواجه شدن پرسیدن شما از دوستان چوپان هستید ؟! ایشون اونجا نشستن ... و اشاره به کنج ترین نقطه ی ممکن کردن ... رفتم و دیدم یک دختر واقعی! محو شده به افق و نا امید و امیدوار به دور دست ها چشم دوخته ... افق رو ببینید : )

و از اینجا ... ترجیح می دم که ادامه رو با خانم چوپان داشته باشیم !


+ چوپون ، امروز رفیق قدیمی گفت یک ربع منتظر گذاشتن یعنی هیچی برای مگی ! و یادآوری کرد 40 دقیقه منتظرم می مونده اون روزا ...

پست موقت !



دوست عزیزی که قراره منو ببینی : )) !!!

من یک مانتو سرمه می پوشم با آستین سرخابی !! همین دیگه حرفی نیست : )) لطفاً از من زودتر برس برو داخل بشین ...

واااو خیلی هیجان دارم !!!



ولنتاین ما اینجوری بود !



دیروز ، روز خاصی بود پر از حس خوب و بد ! فراز و نشیب ! هی خوشحالی و ناراحتی !

کلاس آلمانی خیلییی بهتر از همیشه بود و طبق معمول جمعیت نسوان کلاس تعریف از تیپ بنده کردن و حتی جیغ زنان اعلام کردن این رژ خیییلی بهت میاد ! 2 تا آقا داشتیم که مورد اول همسر دارن و زودتر رفتن شب ولنتاین عروسی دعوت داشتن !

موند مورد دوم ، که پسر بور کلاسمونه ... یک چهره ی رشتی اصیل ! بور قد بلند و هیکلی !!! ایشون خیلی مرد به حساب نمیان ، درباره هر چیزی عین خانوما نظر میده و همشم عین همون جوجه اردکای زشت دنبال ما خانوماس : )) دیروز من خیییلی خوب بود حالم خیییلی ! اصلاً یه جوری بود جو کلاس همه خانوووم ! علی هم برای من خانومه :دی

بابای علی کوچولو زنگ زد که بگه واسه شام خرید کنه ما همگی در حال صحبت و جیغ جیغ کنان بودیم که ببینیم کجا بریم ؟ اون بین من یه چیزی گفتم همه ضعففف رفتن از خنده علی کوچولو هم همون لحظه گفت نه بابا من کلاسم با دوستام بعد کلاس میرم بیرون : ))

با یه حالت مظلومی هم داشت میگفت. یکی از بچه ها که 30 سالشه و از علی بزرگتره داد میزد علی جون عزیزم من نمیام شام بابام نمی دونه:)))

بیچاره علی میگفت آخه یکی دو تا صدای 7 تا دختر می اومد بابام البته عادت داره : ))))))

خلاصه بچه های کلاس ما اصلاً باورشون نمی شد که من انقدررر قابلیت شیطنت داشته باشم !!! دیروز شوک عجیبی بهشون دادم تازه علی کوچولو هم همش صدام می کرد و خاطرات بامزه خانوادگی برام تعریف می کرد:))نمی دونم چرا آقایون همش احساس نزدیکی می کنن به من !!! با وجود همه ی سگ بودنم !!! خیلی عجیبه: ))

اول اومدیم بریم شام بیرون با هم که دیدیم علی کوچولو میگه منم باید ببرید ! اونم با ماشین من !! تا سر حد مرگ پیش رفتم یعنی!!! که خدا رو شکر یکی از بچه ها مشکلی براش پیش اومد و مجبور شدیم برنامه رو موکول کنیم به روز دیگه که علی کوچولو هم با ماشین بیاد کلاس :دی

بعدش اومدیم بیایم خونه هم کلاس مازنی عزیزم ! گفت دلش ولنتاین در کافه می خواد ... من با اینکه خیلی کم اهل کافه و اینا هستم ولی گفتم بریم کافه! 5عصر :| چون یکی از دوستان هی حرفشو زده بود و منم دلم شدیدا سیب زمینی پنیرشو می خواس : (که رفتیم و نداشت ! چای سبز نوشیدم و یه کاپ کیک هویجوری گرفتیم و با هم زدیم! خیییلی عالی بود و کلی سوژه داشتیم تو کافه! تنها دختران جمع با بودیم 3تا پسر با هم یه وری بودن! بقیه جفت بودن و کادوهاشون عااالی بود:-))

ما خیلی خدا رو شکر کردیم که دوست پسر نداریم بهمون از این کادو داغونا بده . واقعاً جایی برای این قبیل چرت و پرتا تو اتاقم ندارم:دی !!!


× قبلنا ما ساکن خیابون ایکس بودیم! و همه کلاسامون و برنامه هامون به خیابون ایگرگ ختم می شد! الان ما اومدیم واسه همیشه خیابون ایگرگ و همه چیززز حتی کلاس بنده به خیابون ایکس منتقل شده ! دیشب از خیابون ایکس تا خیابون ایگرگ یک ساعت و ربع تو راه بودم . فقططط بخاطر بارون و ولنتاین :| !!! : ((
× الانم پشت دانشگاه ماشین و پارک کردم و براتون پست می ذارم . صرفاً چون دوستان هی گفتن بی حال و بی انرژی شدم : ))!!!
منتظر عزیزی هستم که ببینمش و برم خونه !



ولنتاین


به یادِ روزهای دوست داشته شدنم ، برای خودم یک هدیه ی خوشحال کننده خریدم . فارغ از غربی بودنِ مناسبت ، باید بگویم من همه ی روزهای خوش را دوست دارم . انگار یک جوری دلم خوش تر از همیشه اش است . ولنتاینِ امسال یک تبریک از عشق سابق هدیه گرفتم ... یک تبریک گریه دار ... بی احساس ... 

درست 17مهر بود که برای خودم گوشواره هدیه خریدم ... بدونِ اینکه قصد خرید داشته باشم ... با جیب خالی از طرف پدرم برای خودم گوشواره خریدم! به مناسبتِ ماهگردِ عاشق شدنم ... سالها و ماهها از نبودِ عشق گذشته بود ... اما دوست داشتم مگهان را مثل روزهای اول جوانیش خوشحال ببینم ... گوشواره ها از 17 مهر آویزه ی گوشم بودند و مدام تکرار می کردند تو یک روزی ، یک 17می پر از احساس بودی ... تو یک روزی ، یک جایی ، در یک صبح آفتابی ، برای اولین بار عاشق شدی...  

درست یک روز مانده به روزِ عشاقِ غربی ها! بدون اینکه قصد خریدِ هدیه ای برای کسی یا حتی خودم داشته باشم ...در اوجِ بی پولی... گردنبندِ مشابه گوشواره م را پیدا کردم ... پازل نیمه ی من ، کمی کامل تر شد ... و هنوز نیم ستم یک حلقه کم دارد ... یک حلقه در انگشتانم ...

گردنبند و گوشواره ام دو حلقه ی جدانشدنی از همند ... دو حلقه که گویی از ازل با هم بوده اند و تا ابد نیز ..........

من و او ، حلقه های از ازل با هممان را جدا کردیم و چقدر خوشحال بودم آن روزها برای قوی بودنم ... که نبود حلقه ام ، نبودِ نیمه ی دیگرم ! از پا درم نیاورده ... غافل از اینکه وجود دو حلقه کنار هم یعنی زیبایی ... 

ما هنوزم زنده ایم ...حلقه های از ازل با هممان را جدا کردیم ... حلقه های از ازل که از هم جدا شوند ،هنوز دوست داشتنی هستند ، اما هرگز دو حلقه ی جدا ، به اندازه ی حلقه های جفت شده زیبا نیستند : ) 


+ شاید یه روزی یه جایی ... 

+ برای همه آرزو می کنم ، عشق حقیقی را ... تعهد را ... زیبایی را ... برای خودم نیز...

+ گوشواره ها و گردنبند عاشقم ... 

بگو با من چقدر راه مانده تا جاده ...



لمیده ام تو ماشین ... به رستوران های بغل به بعل م نگاه می کنم ... چشمامو ریز می کنم و به دور دورا نگاه می کنم ...

دور دورایی که دیده نمیشه ... لبخند عمیقی که خاص خودمه رو لبام نشسته... مثل همیشه مست و بی غم میزنم ... با همین چهره ی بی غم مصرانه منتظرم به آخر جاده برسم ...

و این داستان زندگیه منه ... از راه لذت می برم و در همون حال هنوز امیدی ته دلم میگه که یه جایی ، او با چمدونش منتظرمه ...

و یه حسی میگه که من یه جایی که خسته ی راهم بهش پناه می برم ...

× به قول خودش من به امیدهای واهی زنده ام ... مسخره ت می کردم که بی خود امید داشتی و حالا خودم ...

× این جاده منو می بره به روزای بی او بودنم ، روزهایی که غمامو تو همین جاده جا گذاشتم ... من هرگز خوبی های دوستم رو فراموش نمی کنم ... : ) شکرت برای گذروندن اون روزا ...

× جاده ی رشت به انزلی ... برای من یعنی راستین ... یعنی جایی که بابابزرگ 40 ساله م آروم گرفته ... یعنی عمه ای که تخم مرغ عید برام رنگ می کنه ... یعنی پسر عمه ی قطع نخاع شده ی عزیزم ... یعنی عیدی های جور واجور ... یعنی مهمونی های رنگی رنگی ... یعنی کسایی که از ته دل دوستمون دارن ... انزلی یعنی فوتبال ! یعنی پسرای گرم کن پوش مارک دار ! یعنی گرون ترین های آدیداس و نایک تو پاهاشون ...

انزلی یعنی یه بخشی از خاطرات گذشته و حال من ... : )




از اتفاقات خیلی بامزه وبلاگی !



این روزا که ذهنم درگیره قرارهای وبلاگی هست ، که سه چهارتا از دوستان پیشنهاد دادن و من رد کردم ... باعث شد یاد خاطرات جالبی بیفتم که قطعاً ثبتش تو این وبلاگ خالی از لطف نیست .

3 سال پیش بنده وبلاگی داشتم که خواننده هاشم خیلی زیاد نبود ، اما بیشتر از حالا بود . چه خاموش ، چه روشن ! تو اون وبلاگ اصلاً حرفی از اینکه کجایی هستم نبود ! کاملاً مجهول بود مگر اینکه احساس صمیمیت می کردم با کسی ، اون زمان اگر ازم می پرسید می گفتم کجایی هستم . خب ، تا اینجا که متوجه شدید ریتم وبلاگ نویسیم چقدر متفاوت بود ، هرچی الان رشتی بودنم رو جار می زنم اون زمان محتاط عمل می کردم و نمی خواستم تحت هیچ شرایطی شناخته شم .

یه روز نشسته بودم وبلاگی رو می خوندم که اسم نویسنده ش پری بود ! یه جا خوندم اسم یه رستورانی رو که تو رشت بود و فهمیدم رشتیه !!! بعد از مدت ها بهش گفتم منم رشتی هستم :دی

خب خیلی واسم سخت بود که لو ندم همشهری هستیم و حس مثبتی هم بهش داشتم . دیگه بعد از چند وقت بهش گفتم من رشتی هستم و نمی دونم چی شد که ارتباطمون یاهویی شد . عکسمو دید و انقدر دختر مهربونی بود ازم تعریف می کرد و منم به قول رشتی ها شیت!!! عکسای تولدمو نشونش دادم عکس تولد 21 سالگیم . تو اون عکسا یه عکسی بود که کنار برادرم بودم . خیلی جالب بود پری از لحظه اول بهم لطف داشت. خلاصه خیلی از رازهاشو که تو وبلاگشم نمی نوشت بهم می گفت و بالعکس من خیلی از روزای سختمو براش گفتم و چقدر تو آروم کردنم نقش داشت . اونقدر صمیمی بودیم که از حقوق خواهرم شغلش و شغل بابام حتی براش گفتم و بر عکس می دونم کارش چیه کجاس و چطوره!!!

خب ! یه روز اومدم دیدم با انرژی وحشتناااکی مدل مگهانی نوشته مگی مگی !!! بیا بگو داداش کوچولوت همراه بابات مطب فلان دکتر بوده ؟! مطمئنم خودش بوده این لباس ها تنش بوده!!! بهش بگو یه دختری رو با کتونی طلایی ندید روبروش ؟! بی نوبت رفتن تو مطب :دی

و من :| :دی !!! پرس و جو کردم دیدم برادرم با آقای و . (یار با وفای خونمون که راننده شرکت بودن و همه خریدا و کارای خونمون گردن ایشونه) رفته بوده دکتر ... سرما خورده بود داداشم :دی

خیلی جالب بود که پری تو همون لحظه همون روز و ساعت واسه بیمه ش رفته بود دکتر و جالبه که برادر منم همون لحظه رفته بوده پیش دکتر خونوادگیمون !!!:)) که همدیگرو ملاقات می کنن و برادرمم پری رو دیده بود و گفت دیدم نگاهم می کرد !!! ولی نمی دونستم دوستته ندیده بودمش تا حالا:-)) نمی دونست که خواهرشم ندیده دوستشو : ))

و هنوووزم بعد از 3 4 سال دوستی با پری ، ما همدیگرو ندیدیم و شماره همدیگرو هم نداریم !!! خیلی رابطه خاص و بامزه ایه و هیچ کدوم هیچ وقت نخواستیم واقعیش کنیم تا این اواخر که یه بار حرف از دکتر رفتن شد و پری پیشنهاد داد باهاش برم . حرف کافه شد گفت اگه پایه ای بریم و در نوع خودش جالب بود فهمیدم موافقه دیدار هست . احتمالاً یک قرار با این دوست عزیزم بذارم و ببینمش ! :دی

مورد دوم، باز هم اسمش پری بود !!! اسم واقعیش پری نبود البته اسم وبلاگی و مجازیش پری بود :دی

که وبلاگ می نوشت و هنوزم می نویسه ، ولی آدرسی از من نداره دیگه... نمی دونم چرا روزی که شروع کردم به نوشتن قصد داشتم کاملاً ناشناس باشم و آدرس به دوستانم ندادم مگر به چند مورد از دوستان خیلی خاص! هنوزم پری آدرس اینجا رو نداره ولی من به صورت خاموش و یواشکی می خونمش ؛ ) این مورد باز جالبه ... یه روز کلی با انرژی گفت دوست دارم وبلاگتو و بلابلا ! دختر پر انرژی و مثبت نگری بود این دوستمم ! البته شخصیت تو وبلاگش بیشتر از واقعیش :دی مثل خود من !!

و حرف شد گفت تو کجایی هستی و بهش گفتم رشت ! کامنت بعدیش این بود که منم رشتتت!!! گفتم یا خدا بهتره با هم حرف نزنیم چون احتمالاً با شانسی که من دارم آشنا در میایم :-)) و گفت نه من عکستو دیدم نمی شناختمت مگهان جان ! سوال بعدیش این بود کدوم مدرسه بودی و جواب من مدرسه فلان بود و جواب پری ! نعععععع یعنی ما هم کلاس بودیم:|¿

جواب بعدتر من حکما بودیم چون هر دو تجربی خوندیم !!!

و اینکه پری فهمید من کی هستم و گفت شت ! دختررر تو خودت وااااقعا از عکسات زیباتری !!! پس چرا تو عکسات شکل خودت نبودی :-)) ؟

یه بار یه عکس کات شده گذاشته بودم که چشما و بینیم فقط توش بود ؛)بعد از اون شماره م رو ازم گرفت و رابطه مون دوباره شروع شد. از دبیرستان به بعد دیگه خبری ازش نداشتم که بعد 2 3 پیداش کردم دوباره و یه بارم بعدش با هم قرار گذاشتیم و رفتیم تعیین سطح آلمانی با هم:دی

مورد سوم ، یه آقایی بود که با دیدن همون عکس نیمه و یکی دو مورد که خودم رو لو داده بودم شناختم !!!رشته م رو می دونست و گفته بودم شرکت بابام تو خیابون فلانه ! می دونستم ممکنه یه همشهری رد شه و بخونه ولی فکر نکردم کسی از اون آدرس کلی که گفتم بفهمه کی هستم.

یه بار یه کامنت داشتم که خیلی به دلم نشست و بی نام بود . با . کامنت گذاشته بودن ... کامنتشون حاوی یه سری اطلاعات از چیزی بود که پرسیده بودم تو وبلاگم و تهش ازم تعریف کرده بودن که خوبه که با وجود همه آزادی هایی که داشتم برای خودم محدودیت هایی ایجاد کردم و تهش گفته بودن حجاب لازم نیست چادر باشه ! حجاب شما خیلی هم مناسبه !!!

این از این ، یه حسی میگفت بهم که ایشون آشناس بعد می گفتم امکان نداااره !!! سر یه پستی من نوشتم که با دوستم میم رفتیم سینما و بعدشم تو بارون رفتیم کافی شاپ و دیدیم بسته س !!!

اینجااا بود که ایشون دیگه نتونستن خودشون رو کنترل کنن و پرسیدن فیلم فلان ؟! کافی شاپ فلااان ؟! و من سکته ... اینجا با اسم خودشون بودن !

و فهمیدم که ایشون ف. خان داداش دوستم هستن :-))) خیلی جالب بود و از همههه باحال ترش این بود که به خواهرش هرگز آدرس وبلاگم رو لو نداد و ازم خواست خواهرش ندونه که با هم حرفی زدیم . منم رو قولم موندم . جالبه که بدونید ایشون با سرچ داستان پرنده خارزار و مگهان به وبلاگم رسیده بودن!!! اتفاقی خوششون اومده بود از شر و ور های بنده و خواننده ثابتم شده بودن . که بعد منو از نشونه هایی که دادم شناخته بودن

جالبه که من کمتر از ایشون شوک شده بودم و برادر دوستم مدام میگفت آخه مگه میشههه ؟! رشت با این همممه جمعیت ؟! با این تراکم !!!من یه وبلاگ پیدا کنم که رشتی باشه ! اون مورد رشتی هم آشنا در بیاد ؟!

برادر دوستمو هنوز می بینم خیلی بامزه س راز بینمون : )) ولی هرگز در دنیای واقعی حرفی ازش نزدیم !!! : ))

× مورد اول و دوم هنوزم وبلاگ دارن . مورد سوم از اولم نداشته یا اگه داشته من آدرس نداشتم ازش:-)

مورد اول از این سه هنوز خواننده ی اینجاست و یکی از عزیز ترین دوستان مجازی من هست .

مورد دوم و سوم ، اگه هم الان خواننده م باشن یواشکی می خونن . گاهی فکر می کنم مورد سوم می خونه اینجا رو ! قطعاً دوباره با سرچ واژه مگهان می تونه پیدام کنه :دی

× حالا یه سوال شمام آیا از این اتفاقات با مزه داشتین :دی ؟! من دو مورد دیگه هم داشتم که ترجیح دادم اینجا نگم ازش ؛)