مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

شب بخیر !




رکورد زدم واقعاً :| ساعت یازده نشده مست و لولم !!! نماز نخوندم هنوز ... تو تختم ولو شدم و میگم کاش میشد کسی جای آدم نماز بخونه گاهی ...

واقعاً انرژی رو پا موندن ندارم : ( 

روزایی که کلاس آلمانی میرم خیلی خیلی خسته میشم ... متاسفانه موقع رفتنم اذان نشده و وقتی هم بر می گردم 9شبه که تا یه کم بشینم و شام بخورم ساعت 10 شده بعدشم سنگینم میگم نماز با شکم پر نمی چسبه هی می ندازمش عقب ! تا نزدیکای 11 شب طول می کشه تا بتونم از جام پا شم و نماز بخونم !

× میگم واقعاً لازمه واسه تیم ملی ایران دعا کنیم ؟ یعنی هنوز امیدی هست ؟!

× امروز هزار و یک سوژه داشتیم تو کلاس... بگذریم که من حواسم جای دیگه ای بود :-" !







مگهان دلش برای چه ها که تنگ نمی شود :|



دل تنگی از نوعِ مگهانی !

می تونه برای صدای خنده ی کسی باشه ، که همیشه بهش می گفته خیلی بد می خندی ... 


دل تنگی از نوعِ مگهانی ! 

می تونه برای عکسی باشه که روزی صد بار نگاهش می کرده و حالا چند ساعت بوده که گم شده بود اون عکس !



+ دقایقی پیش دل تنگی دوم رفع شد ، عکس عزیزم لابلای عکس غذاها پنهون شده بود ! پیداش کردم!!!

آدم ها تغییر پذیرترین موجوداتی هستند که خدا خلق کرد .



سلام !

فکر کنم این اولین پستی هست که با سلام شروعش کردم . همیشه فکر می کردم حالا اونقدر هم واجب نیست عرض سلام در وبلاگ :| ولی یهو نظرم تغییر کرد .

این پست قرار بود از دلتنگیم بگه برای یک چیز بامزه که یهو !!! دستخوش تغییراتی شد و شد این .

عرضم به خدمتتون که ... بنده ، مگهان! همیشه موجود کم خوابی بودم . بی برنامه تا ساعت 3 4 !!! بیدار بودم بماند که پدرم با انواع روش ها سعی در تغییر دادن ریتم زندگیم می کرد ، ذره ای موفق نبود . تا اینکه نمی دونم چی شد که این هفته ی اخیر مگهان هر شب حدود ساعت 11.5 شب خوابش می گیره !!! عجیب خوابش می گیره که حتی ممکنه بی مسواک!!! (فاجعه ست برای مگهان!!!) خوابش ببره .

دیشب دور و بر 11.5 خوابم برد و جالبش اینجاست که باز هم بدون کمک ساعت از خواب پریدم و دیدم ساعت 6 صبحه و من چقدر پر انرژی و سیر از خواب هستم .

این ریتم زندگی دقیقاً همونی هست خودم می خواستم و پیشتر بابام می خواست گرچه موفق نبود در تغییر دادن عادتم ! ولی این روزا که صبح منو تو خونه سر صبحی بیدار می بینه نمی دونید چه حسی داره ...


× آدم ها دایم در تغییرن ... همین باعث می شه تصمیماتشون هم دستخوش تغییرات شه :|


× می خواستم تو این پست بگم که من گاهی دلم برای چیزهای خیلی عجیبی تنگ میشه ، که اتفاقاً شاید همون تغییرات باعث میشه من برای چیزهایی دل تنگ شم که هرگز فکرش رو نمی کردم .





همانا رسالت یک رشتی، خوردن و خورداندن است !


من برگشتم خونه ! واقعاً هیچ جاااا خونه آدم نمی شه !!!ااز ظهر بگم که با قیافه غمزده نماز خوندم و حاضر شدیم رفتیم ناهار ... پیشنهاد هممون پلوکبابی محمود بود!

من که می خواستم اشپل ، باقالی و مخلفات بخورم طبق معمول ! ولی محمود گزینه ی قابل قبولیه این اواخر همیشه گوشتش خوب بوده و خب آشنا هم هستن بیشتر مایه میذارن !

زنگ زدیم به عمه اینا که حرکت کنیم بریم محمود ما زودتر رسیدیم! باور کنید ما از عمه اینا زودتر رسیدیم! ما ! ما ! خیلی خیلی زودتر رسیدیم :| باورم نمیشه جایی زودتر از کسی برسیم بس که پانکچوالیتی برامون معنی نداره ... بس که یاد نگرفتیم سر وقت جایی باشیم !

هیچی دیگه رسیدیم دیدیم پرنده پر نمی زنه و یه پرده بزرگم سر درش زدن که به علت عدم رعایت حفظ بهداشت مواد غذایی و همچین چیزایی تا اطلاع ثانوی بسته است :|

واقعاً اعصاب ها که بهم ریخته بود ، بد تر هم شد... ما هم که رشتی ! خوشحالیم می خوریم ، عصبی هستیم می خوریم ، غمگینیم باز می خوریم... امیدوارم درک کرده باشین خوردن چه ارزشی برای ما رشتی ها داره :| خوردن نه فقط ... خوردن غذاهای جور واجور کنار هم ! بیرون از خونه مخصوصاً ...

دیگه زنگ زدیم عمه اینا گفتیم اینجوریاس و قرار شد بریم اردشیر که من غررر !!!که اونجا محیطش زشته و رای منفی اعلام کردم دوباره زنگ زدیم گفتیم نه وایسین فک کنیم کجا بریم.

بابا گفت تورنگ طلایی که من اصلاً موافق نبودم . گوشت خیلی خوبی نداره فقط همون اشپل باقالیش خوبه که گردو زیاااد کنارش میده و منم که سنجاب :|

گفتم شیک نیست و تو فقططط می خوای ببریمون اونجا که نزدیک باغچه س ! دیگه گفت انتخاب کنید با خواهر شور گذاشتیم و تصمیم گرفتیم بریم رستوران پیچ ! چه تصمیم به جایی هم بود خیلی غذاش عالی بود ؛ ) من خودم رو مجبور کردم و 3 تکه گوشت کبابی خوردم . البته کوچیک بود ولی خوردم هر جوووری بود! واقعاً هم طعم گوشتش عالی بود. بماند که ماهی و باقالی قاتق و انار بیج* هم گرفته بودیم!

من از همش چشیدم بعد یاد یه دوستی افتادم که اینجایی نبود و میگفت من شکمم سکته می کنه اگه این همه طعم و طبع گرم و سرد در آنی به خوردش بدم :))) همیشه در عجب بود که رشتی ها چجوری اینجوری قاطی غذا می خورن و این همه مخلفات کنار غذاشون هست :))!

دیگه بعدشم که رفتیم کیک واسه دختر عمه خریدیم و تولد کوچولو تو باغچه براش گرفتیم .

که خدا رو شکر خیلی چسبید و اینجوری شد که ما باخت ایران رو کم کممم به فراموشی سپردیم !


* انار بیج یه غذای شمالیه که شبیه به فسنجونه ولی با گوشت چرخ شده!قلقلی !!! البته قاطی گردو سبزی هم داره و از نظر من به مراتب بسیووور خوشمزه تر فسنجونه !


× فردا عکس از غذاها میذارم اینجا : ) 

× دوستان آخه وقتی خصوصی کامنت میذارید خواهش می کنید که جواب بدم و ایمیل نمی ذارید من به کجاتون جواب بدم :-))

+ دوستان من خیلی خیلی یواشکی این عکسا رو می گیرم براتون خلاصه اگه چیدمان جالب نیست و مرتب نیست ببخشید :دی




رستوران پیچ بسیور خوب بود !




رفتیم رستوران پیچ ! عااالی بود : ) 

الان هم دور هم تو باغچه هستیم جای همگی خالی !

خواستم بگم که فهمیدم زنده ام : ))) همین .

× کامنت ها رو وقتی برگردم خونه جواب میدم دوستای عزیزم ؛ )




من مردم ؟! من زنده م ؟! واقعاً یکی بهم بگه !




8 سال دفاع مقدس دوباره تکرار شد :| و من هنوووووز از اسم عراق متنفرم ! با تمام وجود ...

این سومین جمعه ای هست که دم رفتن بیرون واسه ناهار ضدحال می خوریم دیگه نبووود ؟!

هفته ی اول که مرگ مرتضی پاشایی ، هفته ی دیگه گفتیم بریم بیرون با عمه اینا ناهار دور همی بی دلیل ، مرگ مرتضی احمدی :| ، این هفته ام که 3 تا تولد داشتیم اینجوری !

با تمام وجووود دلم می خواد مقصر گند زدن به جمعه ها و دور همی هامون رو پیدا کنم : )))

× من فک کنم دیگه بمیرم !

× همین که بازی قشنگ بود راضی هستیم ! این باخت گندیده چیزی از ارزش های ما کم نمی کنه :-((((( می دونید که ؟! :))







3 بهمن بارونی !


خدایااااا تو بی نظیری واقعاً !!!

می دونستم امروز اگه واسه نماز صبح خواب بمونم تا شب دلم می مونه که چرا خواب موندم ! نه اینکه بخوام بگم خیلی با ایمانمو اگه نماز نخونم اصلا زندگی پیش نمیره ! نه ...! چون این روزا که قلبم مثه همیشه آروم نیست هیچییی اندازه ی نماز آرومم نمی کنه و به جرئت می گم انگار نماز خوندن باعث می شه برای چند ساعت احساس خوشبختی کنم !!!

امروز که خوابم نمی برد و نزدیک صبح خوابیدم ، تقریباً مطمئن بودم خواب می مونم ولی جالبه که یه ربع به 7 زنگ گذاشتم و ساعت 6.5 شنگول تو جام نشسته بودم ! هاها ... اینکه میگم این روزا روحم خیلی آگاه شده اینجوریاس ؛ ) کاش همیشه تو این مود می موندم !!!


× میگم حالا که نماز حالمو خوب می کنه ! بهتره اندازه یه هفته نماز ققضا هامو بخونم که زانوم اصلاً یاری نمی کنه : ( نهایت 4 تا نماز می رسم بخونم ! تازه اگه خیلی زانوی عزیزم باهام مهربون باشه !

دل می نویسد .....



باید خواب باشم ، ولی بیدارم .

بارون شلاقی به شیشه ی اتاقم می زنه ... من یه شعری رو زمزمه می کنم که عجیب با حال و روزم تناسب داره ...

پتومو می پیچم دورم و میرم تو تراس کوچولو! آسمون و نگاه می کنم دعا می کنم ... واسه همه ... درست لحظه ای که تصمیم می گیرم چیزی برای خودم بخوام ... انگار ذهنم خالی میشه از هر نوع خواستنی ...

بهش میگم من این نبودم خدا ، من نمی نوتم این باشم ، بغلم کن و بدون اینکه بدونم بذارم جایی که بهش تعلق دارم ... من عادت دارم به خوشحال بودن ...

خدا می دونه دردم چیه ... می دونه واقعاً چیزی ازش نمی خوام ... خیلی وقته که نخواستم ... فقط می خوام اگه قرار هست تصمیمی برای زندگیم بگیرم ، خدا خودش کاری کنه که راحت تصمیمم رو بگیرم و پیش برم ...

دوس داشتم همه دردمو اینجا می نوشتم ... حیف که من مگی همیشه نیستم و انگار مدام یکی تو ذهنم تکرار می کنه هر حرفی گفتن نداره ...



× بعد از دعا و چند قطره اشک ریختن خوب شد حالم !!! به همین سرعت !خدایا به همین راحتی خوبم کردی ؟! من فقط ازت خواستم آرومم کنی و کردی ... با وجود تو ! قطعاً اون یکی آرزومم محقق میشه : )


× می ترسم برای نماز و بازی ایران خواااب بمونم : ((








من خوبم !



پنج شنبه شب ، با طعم شیرموز پسته : )


----

یکی از فانتزی های دیگه م همیشه ربط به مهمون و مهمونی داره ! مثلاً اینکه اگه اجازه دست خودم بود واسه فردا یه صبحونه ی خوب آماده می کردم و مهمون دعوت می کردم که فوتبال ایران رو با هم ببینیم !

من عاشق جمع های خونوادگی/دوستانه م ...( دوست فقط کسی که شبیه خودم باشه و از فیلترهای مختلف رد شه می تونه وارد خونواده م بشه )

امشب خیلی خوب بود . رفتیم بیرون و من یه کتاب گراماتیک که می خواستم رو خریدم : ) برای شوهر عمه خودکار خودنویس خریدم تو ذهنم بود پارکری که هدیه گرفته بودم رو بدم بهش که دیدم حیفه :دی ! نگه دارم به کس عزیز تری بدمش مثلاً اگه خواستم کادو بدم :-))) !!!

× من هوس کردم یه صبحونه ی خیلی خوب درست کنم ، حلیم و نون تااازه بخرم و مهمون داشته باشم: ( چرا هیچ کس با من همسو نیست تو این خونه ؟

× همه ی هیجانات ذهنی من از ازدواج همیناس ! این که طرفم خونواده ی جالبی داشته باشه و بتونم باهاشون رفت و آمد داشته باشم . یا دوستای خوبی داشته باشه ... من اصلاً دنبال چیزای بزرگ نبودم تو زندگیم ... هیچ وقت ... ماشین گرون ... خونه ی بزرگ ... همش واسم چیزای قشنگیه که بود و نبودش برام فرق زیادی نمی کنه . من فقط حس آرامش می خوام با کسی ... در کنار هیجانات مثبت . همین

× یه فکرایی تو سرم هست ، که از نتیجه ش می ترسم . نمی دونم عملیشون کنم یا نه ... : (