مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

مرداد سرد من

هوا خنکه ، خونه تاریک... آسمون پر از ابرای تیره ... ابرهای بغض کرده پر شدن تو آسمون ... باید ببینیشون و بغض نکنی ...

نماز عصر رو می خونی و به بی حوصلگیت پوزخند می زدی و با تمام وجود قصد می کنی آشپزخونه رو به بهترین حالت در بیاری ... 

آب روی گاز جوش میاد و از چای ایرانی خوشمزه ت تو قوری می ریزی و میذاری دم بیاد ... تا چای دم بکشه ظرفها همه شسته شدن ... تو این هوا چی بیشتر از یه گوشه ی دنج ، یه لیوان پر چای و کیک شکلاتی می چسبه ؟ 


+ من تو این هوا دارم نفس می کشم و از زندگیم لذت می برم ، حالا هرچقدرم مردادم سرد باشه ، هرچقدرم دلگیر ... :) 

+ دلم یه آش خوشمزه برای شام می خواد ... یا یه غذای پختنی گرم پر از سبزیجات خوشمزه ... خودم باید دست به کار شم ؟ خونه خالی از هرگونه سبزیجاتیه ... :) باید برم و لا به لای میوه فروشی ها قدم بزنم ؟ وااای خدای من ... ؛) این بهترین کار برای ساختن آخرین روز مردادمه !!! 

+ نگو سرده داره خورشید در میاد ، نگو تاریکه شب غم سر میاد !

به شلوغی ذهنم!

به طرز خنده داری ترافیکم تو این دو سه روزه خورده شد ، خب از اونجایی که ما بی نت نمی تونیم تاب بیاریم رفتم یک گیگ شارژ کردم در عرض 8 ساعت تموم شد!!! و دوباره فرداش به همین منوال !!! خونه هم نبودیم اومدیم دیدیم شارژمون خورده شده ! 

القصه دو مورد کار داشتم که گفتم بیان از پارس آنلاین و انجام بدن برام ... این یارویی که فرستادن رو هدایت کردم به سمت در خروجی ، گفتم من الان میام و رفتم از رو میز کیف پولمو بردارم ، دیدم رفته تو اتاقم :))) !!! گفتم حااااجـی ... در خروجی اون وره ... میگفت وای من از این ور اومدم تو هااا خونتون چقدر عجیبه :دی :))  خلاصه موجبات خنده ی ما رو فراهم آورد :دی

--- 

دیروز صبح بابا جان با دوستاشون رفتن انزلی به اتفاق برادرم  و ما هم حسودی کردیم گفتیم باااش تا بیایم پیشت و گفت نه بدم میاد دو ماشینه برگردیم!

خلاصه گاز داد و برگشت رشت و دوباره سوار ماشین شدیم و رفتیم پیش به سوی دریا :دی مواااج بود و آشوب ... 

با عمه جان و مادربزرگ هام هماهنگ کردیم که بیان ... (قبل از ما مهمونا رسیده بودن :دی) خلاصه که از عصر تا شب اونجا بودیم و هی دویدیم کنار ساحلی که پرنده پر نمی زد ! گیسو به باد دادیم و حرف زدیم و زدیم و زدیم ... 

شبم رفتیم بلوار انزلی و شام زدیم . روزهامون خیلی شلوغ پلوغ و در عین حال بی برنامه می گذره ! مهم حالمونه که خوشه خدا رو شکر 

--- 

این روزا که کمتر از بابالنگ درازم خبر داشتم یه روزی دیدم باز برام نوشته ... با عنوان خود غلط بود آنچه می پنداشتیم ... متن دوس داشتنی و کاملاً بابالنگ درازانه بود و از کم گویی من گله مند ! و خیلی جالب ناک نوشته بود که مگهان این روزها در نظرش مشکوک شده ، شبیه آدم های ماجرا دار شده (افرادی که دلشان به جایی رفته یا دل کسانی را به جایی برده اند!) ... 

تو دوستان دنیای حقیقیمم این حس برای یکی از دوستانم به وجود اومده و تو کامنت های خصوصی اینجا هم ایضاً  جدی جدی اینطور به نظر میاد ؟ و اگه میاد چرا اینطور به نظر میاد ؟! 

--- 

چرند گو شدم و نوشته هام به شلوغی ذهنم شده این روزها و وبلاگم روز به روز داره خز تر میشه ... اما من هنوز عمیقا دوسش دارم ! 



عاشق بودم ای کاش !

چند مورد آهنگ هست که با شنیدنشون دلم می خواد عاشق باشم حتی ... انقدر که حالمو خوب می کنن ...

نگارای محشر یکی از اونهاست ... ؛) 

بارون باشه و سالار هم سالارانه بخونه و پرده ت تو هوا برقصه و قطره های بارون از آسمون ببارن تو اتاقت ... 


+ و دوباره کجا ماندی ای لیلی قصه هااا ... 

+ گوش کنیم ، ای کاش شما هم بارون این چنینی داشتین...و اگه مثل من با این آهنگ عاشق شدین ، خواهش می کنم با تمام وجودم خواهش می کنم ازتون برید و آلبوم فصل عاشقی رو بخرید.

همه چیز مهیاست جز یه کم هیچ کی ...

انقدر همه چی دارم ، حالم داره از همه چی های دنیا به هم می خوره . 

انقدر هرچی خواستم بگم رفقا گفتن تو چی می فهمی از مشکلات؟

بیاین همه چی های دنیای من مال شما ... 

یه کم از هیچی هاتون بهم بدین لطفا...ببینیم چه طعمی داره آخه...


+ کجا ماندی ای لیلی قصه ها ... که مجنون شده کوهی از غصه ها...


شیرموزی که چیز کوچکی کم دارد . به نام موز!

زندگی من مثل یه شیرموز خوشمزه ، با دیزاین عالیه ! فقط شیرموز من یه چیزی کم داره ... یه چیز کوچیکی به نام موز ...


+ ...




اعتماد به نفسم کو ؟!

تا دیروز فکر می کردم قدم 161 باشه !یا حتی 2 !!! 

از وقتی فهمیدم قدم 159.5 ه،  دچار یاس فلسفی شدم . 


+ احساس کوتوله بودن دارم از سه ساعت پیش تا الان :(( 

واژه ه ای که مسخم می کند انگار ...

3 سال پیش یه نفری ! بهت بگه خانومه و تو عاشق این مدل خطاب شدن بشی... در حالیکه از عزیزم ، عشقم و گلم ها بیزاری ... 


بعد از 3سال و اندی !کسی بهت بگه خانومه و تو رو یه بار دیگه به هم بریزه این واژه ... خانومه بودن رو دوست دارم . دست خودمم نیست ... 


+ اما چقدر برخورد اون روز و امروزم فرق داشت با هم ... 

در تکاپوی انجام کارهای این چنینی !

اوایل شهریور مامان بابای جانم ما رو به خدا می سپرن و ما هم اونا رو ... تا اون روز هزاران کار انجام نشده داریم که باید انجام شه و هزار تا برنامه که باید پیگیرش شیم . 

تو سفرم به مشهد یکی از کارایی که باید انجام می دادم خرید سوغاتی بود، یه روز با هم فکری دختر روسه تصمیم گرفتیم به مامان بابا پیشنهاد بدیم سوغاتی هاتون رو از ایران بخریم، کم کم 2 3 میلیون هزینه ی سوغاتی میشه که احتمالا نهایتا قابل استفاده هم نمیشه برای کسی ، اینجوری شد که فکر کردیم از تسبیحای وطنی با ارزش به فامیلا هدیه بدیم . از دوست مشهدیم پرسیدم که آشنای کل فروشی داره ؟ جوابش منفی بود.

یه دوست مشهدی دیگه داریم که با اوشون تماس حاصل کردیم و به اصرار اومد دنبالمون و بردم به یه تسبیح فروشی پر از سنگ های رنگی رنگی... آخ دلم رفت برای تسبیحا... چه انتخاب سختی بود . هرطور بود 120 تا انتخاب کردیم . دوست مشهدی(شوهر یکی از دوستانم بودن ایشون)  تو انتخاب کمکم کرد و کلی هم تشویق می کرد سلیقه ی خاص و باحال من رو !

شوهر دوست جانم انقدررر آقاست و انقدر با محبت و با خانواده که من هیچ احساس معذب بودن نداشتم باهاش... البته ما زیاد با هم بیرون گشتیم ، خصوصا که یکی از پایه های کنسرت رفتنامونم هست . اصلا هم علاقه ای ندارن لهجه شون رو مخفی کنن:دی کیف میکنم از این همه اصالتشون اصلا :)) 

خلاصه اینکه اومدیم رشت و حساب کتاب کردیم دیدم 100تااا کمه!!! یه شوک دیگه به اوضاع مالی وارد کردیم و 100تا دیگه سفارش دادیم و دیروز تسبیحای جان رو به دستمون رسوند مسافر مشد ؛) در ازاش می خواستیم براش باقلوا درست کنیم که دیدیم قالب باقلوا نداریم. راستی دوستان شماره ی جایی رو دارین که بتونم بهشون سفارش بدم برام پست کنن ؟! 

لدفن بگین بهم که بدجوری تو خماری قالب باقلوا موندیم!!!


+ تسبیحا رو تو کیسه های ریز خوشگل گذاشتیم تو یه ظرف مسی... میرم و میام و قربون صدقه شون میرم!!! 


17 آگوست!

از اونجا که عدد 17رو دوست می دارم تاریخ رو اینطوری نوشتم. 

دیروز نشستم برای چند لحظه گذشته م رو شخم زدم ، دلم نمی خواست البته !ولی با دوستی همزاد پنداری کردم و یه سری ماجراها رو که اصلا نباید باز یادآوری کردم برای خودم ... بعدش ؟

ناراحت بودم ؟غمگین بودم ؟ اصلا ... فقط حس لال شدگی داشتم و دلم می خواست بشینم و کتاب بخونم . یهو یادم اومد خواهرم بلیت خریده و باید همگی بریم کنسرت... تو تالاری که دوسش ندارم. چرا ؟ میشه نگم ؟! فقط بگم هیچ وقت نرفته بودم این تالارو اصلا نمی دونستم چطوره ؟ 

شب شد ، حاضر شدم تیپ تابستونی زدم و راهی شدم . انقدر گنگ بودم که وضو گرفتم و یادم رفت نماز بخونم !!! چه فاجعه ای... تالار یکی از زشت ترین هایی بود که تو طول عمرم دیدم. بدون اغراق ... و تنها حسی که بعد از دیدنش داشتم این بود که... 

هیچی بگذریم! دیگه نشستیم و کنسرت شروووع شد و من ؟! در لحظه تمام گنگیم از بین رفت ! تمامش از بین رفت و مک تبدیل به یه موجود خوشحال شدم و تو طول کنسرت همش حالم خوش بود و بعدشم که اومدم بیرون به گوشیم نگاه کردم و یه اس ام اس خوشحال کننده داشتم !!! محشر بود ... و دیگه اثری از غم ، استرس و ... نبود. 

بعد کنسرت هم طبق معمول شب های کنسرتانه رفتیم هوحال و یه شیرموزپسته ی مشت زدیم به بدن! اوممم... محشره این لامصب ... 

و از وقتی اومدم خونه تا دو سه انرژیم رو به دوستان دنیای حقیقیم منتقل کردم. با یکی دو تاشون قرار گذاشتم. یکی دو مورد از دوستانم رو هم دعوت کردم وقتی مامان بابا نیستن شب بیان اینجا خاله بازی کنیم با هم :)) و اینکه حسابی خوب بود دیشبم ... 

+ اس ام اس خوشحال کننده جواب سوالی بود که خودم پرسیده بودم و بعد از اون یه نفس رااااحت کشیدم و یه آخیش بلند گفتم!

اینکه آدمای دور و برم برخلاف ذهنیتم اونقدر با شعور باشن عالی ، نه ؟! تمام فکرایی که داشت آزارم میداد از دلم بیرون رفت.

+ کی دوباره احسان خواجه امیری اینجا کنسرت میذاره ؟! 


پینک !!!

یه چیزی هست که همیشه باعث میشه حین رانندگی از جام بپرم ... پوست تیره ، چهره ی جنوبی با لباس رنگی شاد و عینک ری بن ! 


+ و عطر گوچی هنگام پیاده روی ... عطری که حکم اسپری کسی رو داشت . 

+ و همه ی عطرهای تلخ ... 

+ و همه ی آدم های خندون ، درشت و خوشحال ... 

احسان خواجه امیری - مجلل!!!


زورکی جشن رفتن ، کنسرت رفتن و اصلا سفر رفتن رو حتی دوست ندارم . 


+ برام بلیت خریدن ... بدون خواستن نظرم!!! 

+ از سالن مجلل متنفرم!!! متنفررر ...

من آب گریز!

این روزا هی میگفتم دلم آب بازی می خواد ، ولی شنا نه... من شنا بلد نیستم با اینکه یکی از نزدیکانم سمت اول هییت شنای گیلان رو داره! خیلی هم تلاش کرد منو با آب آشتی بده موفق بود اما با شنا ... اصلا نه ... 


+ امروز دو تا کارت بهم دادن که به مدت یه سال هز وقت خواستم رایگان برم و آب بازی کنم ! ولی آخه من که شنا بلد نیستم :(( برم آب بازی مایه ی آبرو ریزی نیست ؟!