مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

هتل پارک ارومیه

یه روز کسل کننده با همراهی یه خانم کاملا سنتی از عهد بوق! ... 

نکبت بود دیروز... کاش همون تبریز مونده بودیما ... 


+ اینجا ، هتل پارکه :) رسما پارک !بی قانون احمقانه و فوق العاده بی کلاس... نگاه به 4تا ستاره ی بالای اسمش نکنید. 

آسمان هم زمین می خورد ...

دقیقا دیشب خواب دیدم یکی از دوستام که مدتیه با بی اف جانش به هم زده ، تو خواب بهم میگه مگهان ببین آریا چی نوشته!

این اس ام اس رو اشتباه برای من فرستاده ... ولی مال من نیست.

و تو خوابم پریشونه... منم پریشونم خیلی ... خیلی ... و هی تو ذهنم بالا پایین می کنم که آخه مگه امکان داره ؟! مگه این رابطه تموم نشده بوده ؟ بعدشم اصلا از اون آدم بعیده ... نمیدونم ...


صبح بیدار میشم، به خوابم فک می کنم ،گوشیمو از پایین تختم برمیدارم ،نور بنفش گوشیم بهم اخطار میده که اس ام اس دارم ، دیشب وسط مکالمه خوابم برده ... میام بلاگستان میرم خونه ی مجازی یکی از دوستام... وای خدای من ، شیطنت... لغزش ، اشتباه ... از کسی که انتظارش نمی رفت ! من هی بغض می کنم و هی عصبی تر میشم ... اون خواب لعنتی مال پرخوری نبود؟! 

من از واژه ی خیانت بدم میاد . تایید نمی کنم کاری رو که به بی اعتمادی منجر شه ، ولی ... اون واژه رو دوست ندارم . 

امروز دوباره از خواب بیدار میشم ، بدنم رو کش و قوسی میدم ، گوشیمو برمیدارم و می بینم وبلاگش آپ شده و دوباره اون آهنگ چارتار که انگار تو این شرایط برای اون خوندنش ... برای خود خود دوست عزیزم ... 


من گول خوردم! بارسا گل!!!

از سر لاله پارک گفتم یه تی شرت از دفاکتو و یکی از کوتون می خرم و خریدام تمومه ! 

خب از دفاکتو دو تا خریدم ، دیگه دست نگه داشتم ! یهو ، کاملا یهو رفتم تو یه عطر فروشی برای بابا جان یه عطر انتخاب کنم . 

کاملا یهو خودمو پشت صندوق دیدم که یه Coco noir دستشه... 

تو روحم ! من باز گول خوردم ... 


+ 8 تااا گل آخه ؟! تو یه بازی 8تااا گل ؟! :|  

وای! مگی یه ساله شد!


18 مرداد پارسال روز خوبی نبود ، پر بودم از استرس از صبح مطب دکتر ... و در نهایت که فهمیدم طوریم نیست. ساعت 2 ظهر پرواز داشتیم به سمت مشهد اینا رو خوب یادمه ... و یه هفته ی عالی داشتیم اونجا و هر روزم گوشت!!! خوردیم . این تنها نکته ی بد سفر بود . 


+ اون روز این وبلاگ رو ساختم و تند تند آپ کردمش . اولین واژه ای که توش آپ شده غلط تایپی داره. (اینو دوست عزیزم خزنده متذکر شدن ماه پیش!) 

+ خودمم دیده بودم ، ولی برام دوس داشتنی بود که تو استرس آپش کرده بودم . 

+ یک سال و دو روووز گذشت از روزی که اولین پست رو اینجا گذاشتم ! چ زووود و چ دیر ...

مشهد / خیابان دستغیب

اینجا درست جلوی خونه ای که هستیم یه ایستگاه سلامتی هست که توش دوچرخه گذاشته شده ! دلم داره در میاد که برم و باهاش دور بزنم ... 

راستی این هم عکسی از آرمان شهر من!!! جایی که بشه با دوچرخه ایمن تردد کرد . اینجا مشهده !همون جا که هی طفلی مشدی ها از اعلم الهدی می نالن ، یه چیز خوبی هم داره شهرشون لطفا بهش بنازن:دی  (لغو کنسرت ها تو شهر مشهد از شاهکارهای بزرگ اوشون بوده!!!) 

تبریز

اینکه تبریز حکم شهر دومم یا به اصطلاح وطنم رو داره انکار کردنی نیست ... 

تو هواش نفس می کشم . پاساژهاش رو بهتر از هرجای دیگه ای می شناسم . تو رستوران های مختلفش زیاد غذا خوردم ... 

راستشو بگم ؟ هواش رو دوست تر دارم از وطن خودم ... 

همه چیزش رو عمیقا دوست دارم ، جز آقایونش رو ... 

به کسی برنخوره :) من مردای رشتی رو هم می شناسم و بدی هاشون رو ایضا" ... 

ولی مردهای اینجایی ، دقیقا چیزی هستن که من نمی تونم کنار بیام باهاشون ... بگذریم که تو اقوام ترک تبریز خیلییی خوب هم داریم و من براشون می میرم. اما خب ... اونا اقلیتن!

من آشپزی رو دوست دارم ، با تو!

صبح پاشدم مامانم یه صبحونه ی خیلی مشتی آماده کرده بودم. یه جور پنکیک که توش مغز داشت ، گردو ، شکر قهوه ای و دارچین! اصلا نمی تونم بگم این چه معجوووونی شده بود . شیره ی زعفرونی همبراش درست کرده بود. یادم باشه یه روزی ازدواج کردم از اینا درست کنم :))) 

دیگه صبحونه رو زدم و گفت برا راهمون کیک درست کن مگی! بدو بدو رفتم یه کم میوه و هویج و هله هوله خریدم برای راه... 

تو میوه فروشی که بودم یه لحظه ذهنم رفت به دو سال پیش یا یه سال پیش حتی... که به ندرت پیش می اومد دستی به کیک پزی ببرم ، جارو کردن خونه تنها کاری بود که هفته ای یه بارش با من بود . حالا مگهان امساله میوه جمع می کنه ، عاشق بازار تره باره! میوه ها رو که می بینه زنده میشه ... بادمجون خوب رو از بد تشخیص میده. خیلی خوب بادمجون سرخ میکنه. سالادهاشو خیلی ها دوس دارن ... و مگی امساله با پارساله کلی فاصله بینشونه...از مگی 94 خیلی راضی ترم. آرامشم بیشتره و در عین حال خیلی هیجان دارم و کلی کار و بار هست که رو دوش منه :) 

میوه جمع کردم برای راه و با سرعت برگشتم خونه... هویجا رو شستم و مواد کیک رو آماده کردم. باز رفتم تو فکر ، که ای کاااش یکی بود که کمکم می کرد. خب ، یکی از نادر زمان هایی که دلم می خواد پارتنر آقا داشته باشم وقتاییه که آشپزی می کنم. دوست دارم کیک پختن و باقلوا پختن دو نفره رو ... 

بگذریم. مگهان 24 ساله اونقدر بچه ست که اگه ازدواج کنه یکی از دلیل هاش همین آشپزی دو نفره ست! غذا خوردن دو نفره ست! چقدر بده که من 24 ساله انقدر بچه ام ... 

همه منتظرن ، من اینجا دارم آپ می کنم به بهونه ی ریختن آهنگ تو گوشیم :)

اینم یه عکس از مواد پیش از مخلوط شدن ...

در این سال سی...

چهارده پونزده سالته ، هنوز مرگ پدرتو بعد از چند سال باور نکردی ، می خوان به زور تو رو مجاب کنن به عقد پسر عموت در بیای ... تو از اون خونواده خوشت نمیاد ، اونا فقط پولدارن ، تو از مردای انزلی ،هرچند که متدین باشن خوشت نمیاد ... 

تو می جنگی برای تجردت ، تو یه دانش آموز باهوشی و نمی خوای ازدواج کنی ، تو می خوای برای خودت کاره ای بشی ... می خوای مهندس معمار بشی شاید ، می خوای رشته ی بابات رو ادامه بدی!

ولی شرایط مجبورت میکنه بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کنی... بد ازدواج با یکی از خواستگاراته و بدتر !!! ازدواج با پسر عموی خیلی پولدارت... تو اول به خواستگاری فکر می کنی که داروسازه ، که داروخونه ی معروفی داره تو بالای شهر تهران امروز ، ولی سنش زیاده ، تو ازش می ترسی ... و نمی دونی چرا می ترسی ؟ 

تو با پسر خاله ی مادرت بیشتر کنار میای ، هرچند که فرهنگ خانواده ش ،خیلی دوره از ایده آلت ... ولی تو مجبوری یکی رو انتخاب کنی ، نامزد می کنی با پسر خاله ی مادرت ، دو سال تلاش می کنید تا خانواده ی پدریت رو راضی به رضایت کنید و به عقد بابام در بیای... و بعد از دو سال ، 19 مرداد سال 64 یعنی درست سی سال پیش ، تو عروس پدرم میشی ... گرچه هیچ وقت به زیبایی تو نبودم مامان ، اما وقتی میگن شبیهتم ، میگم ای کااااش مثل تو بود رفتارام ، ای کاش مثل تو حوصله ی خاله زنک بازی نداشتم ، ای کاش همه ی کارهای گناه رو بی کلاس می دونستم و فقط سرم تو کار خودم بود ... تو یه زن عجیب اما واقعی هستی مامان ...


+ یه بابای بی پول نسبتا باهوش رو ترجیح داد به باباهای خیلی پولدار برای بچه هاش... و این شد که بابای من شد علیرضا خان که عشق واقعیه! و این شد که الان هربار به گذشته نگاه می کنه میگه چقدر شانس آوردم که تو اون روزای سخت به باباتون اعتماد کردم ! 

+ مامانم بابام رو ساخت... بابا از یه خانواده ی معمولی بود ، مامانم نه ! به جرات میگم هرچه از فرهنگ میدونه بابای عزیزم مدیون مادرمه... از آداب معاشرت بگیر تا ...... 

+ مامان بابای عزیزم ، ممنونم که همدیگرو تحمل کردین ،ممنون که با شعور و درک ما رو به دنیا آوردین و نه بی برنامه و یلخی ... و ای کاش ما یاد گرفته باشیم ازتون... و ای کاش ما هم انتخاب درستی داشته باشیم و سی سال آروم رو سپری کنیم.


هنوز در سفرم ...

روز آخری که می اومدم رشت فهمیدم باید بریم سفر ... 

بابا جان ماموریت ارومیه و تبریز داشتن و دوستشونم اصرار داشت ما بریم ، که دیگه پیش از اینکه من برسم برنامه رو اوکی کردن و دوشنبه رو روز حرکت تعیین کردن ! 

حالا منم و یه عالم لباس نشسته از سفر مشهد و یه هوای نم دار بارونی ، که انگار یادش رفته تابستونه و مهر نیست  !!! 

چند روزی نخواهم بود احتمالا :) خدایا حواست به همه مسافرا باشه لطفا ... 

تنها کاری که تونستم تو این یه روز انجام بدم وقت آرایشگاه گرفتنم بود ، امروز میرم که ابروهام رو کمی مرتب کنم ! قبلشم جایی برای صبحونه دعوتم ... 

یه چیزی که ذهنم رو اخیرا خیلی درگیر کرده اینه که واقعا برخورد با آقایون ، نشست و برخواست با آقایون غریبه گناهه ؟! اگر هست که وقتی ما با هم کلاس های آلمانیمون هم بیرون می رفتیم یعنی گناه می کردیم ؟! خب این سفر مشهد یکی دو روزش رو ما با آقایی بودیم که به قولی غریبه بود ! بگذریم که اصلا دست هامونم به هم نخورد ، سوالی که برام پیش میاد اینه که واقعا چنین چیزی گناهه؟ روز اول یه درصد ریزی عذاب وجدان داشتم ... ولی بعد فکر کردم اصلا کارمون گناه نیست ... اگه کسی نظری داره بفرمایه لطفا ، خوشحال میشم ... 

+ راستی یه شب نماز مغربم رو پشت سر آقای راشد یزدی خوندم :) 

+ دوستان برای سفر خیلی دقت کنید که دوستتون هم سلیقه و هم سو باشه باهاتون ...خصوصا اگه دو نفری می خواید سفر کنید، دوست من که یه مورد عالی بود !نظر اونو نمی دونم واقعا...برای من خیلی دوست داشتنی بود همراهیش :)

مشهدنامه !

شاید بشه گفت پر هیجان ترین سفر عمرم بود این سفر ! 

غروب رسیدیم پسر دایی کوچولوی دوستم تماس گرفت که من نزدیک فرودگاهم و الانا بهتون می رسم!!! گفتم ای بابا ما کسی میاد دنبالمون از طرف شرکت و این حرفا... خب ما اصلا هتل نرفتیم .دیگه کلی شرمنده شدم و گفتم برگرده به کاراش برسه و من برم خونه ببینم برنامه م چیه. اومدیم مهمانسرای شرکت دوستم اینا که خیلی هم تمیز و خوب بود . اینکه میگم پسر دایی دوستم ، پسر دایی یکی از دوستای خوبمه که تو سفر همراهمون نبود . ولی خب سفارش کرده بود که پسر داییش بیاد دنبالمون.

اومدیم خونه و همچنان من اصلا مشتاق نبودم با فامیلای دوستم رو به رو شم . و در ضمن نه من نه دوست رشتیم با آقایون بیرون نمیریم واقعا ...خب کلا احساس غریبی می کردم و مدام احساس می کردم تفاوت های زیاد حالمو بگیره!!! از طرفی انقدررر این بنده خدا با محبت بود ، یا نمی دونم شاید دوستم خیلی عزیز بود براش و چون سفارشمونو کرده بود، پسرداییش اونقدر اصرار داشت محبت کنه . لباسا رو عوض کردیم ، وضو گرفتیم و دیدم اس ام اس طولانی دارم ازشون که تعارف نکنید و این حرفها...من دارم میام سمت شما ، من باز اصرار داشتم که شما تاکسی ما که نیستید !!! خلاصه آدرس خونه رو دادم و اومدن دنبالمون و سه تایی راهی حرم شدیم. من و دوستم هردو معتقد بودیم انگار اصلا پسر عمه ای چیزیمون بوده و چند سالهی هست می شناسیم همو. یه سری ویژگی های مشترک داشتیم با هم که خب باعث شده بود غریبی هم نکنیم باهاشون . خلاصه 12م یه شب بی نظیر بود ، عجیب آرامش داشتم ... از دور به ضریح نگاه کردیم و برای همه سلامتی خواستم.اون اولم برای دوستم یه همسر لایق خواستیم ، سعی کردم تک تک بچه های اینجا رو یاد بیارم و واقعا می تونم به جرات بگم همه رو یاد آوردم همه رووو. حس غریبی داشتیم من و دوستم و باورمون نمیشد در عرض دو سه روز تصمیم گرفتیم و به قول معروف طلبیده شدیم ، قبل رفتن به دوست جان رشتیم گفته بودم هر باری که میریم حرم می خوام 7تا از قضاهامو به جا بیارم ، عزیزکم می شمرد نمازامو که کم نخونم !دیگه وقت تنگ بود و من نمازو خوندم و جمع کردیم رفتیم سمت ماشین . ساعت حدود 12 شب بود که رفتیم آبمیوه سجاد و من شیرموز پسته مخصوص خریدم ، به شدت معجون عجیبی بود مملو از بادوم ، من نمی دونم کی گفته کسی که پسته دوست داره حتمااا بادوم هندی و زمینی هم دوست داره؟! طفلی فامیل مشهدی کلی مایه گذاشت مخصوصشو سفارش داد به سختی تا نصفش پیش رفتم و هی هم چک می کرد بفهمه دوس داشتم یا نه . منم سعی می کردم با نیش باز بریزمش تو حلقم :)) شب اول خیلییی خیلی خوش گذشت. آبمیوه ی دوستمم انبه آناناس بود که گویا اونم طعمشو دوس نداشته. مشدی های دوس داشتنی ؟آبمیوه سجاد چیش خوبه؟ نکنه همون شیرموز رو باید می گرفتیم؛) ؟!

خلاصه بعد از کمی ولگردی و دور دور تو شهر دوس داشتنی مشهد برگشتیم خونه و صبحش با یه دوست عزیز وبلاگی!!! قرار داشتیم واسه صبحونه... کجا :دی ؟ بی ام دابلیو کلاب... شبش فامیل مشهدیم تایید کرد اینجا رو که انتخاب کردیم . خلاصه یه صبحونه ی مشتی زدیم و کلی حرف و حرف با دوست وبلاگیم ، طفلی دوستم فک کنم خسته شد بس که حرف نداشت باهامون بزنه و بس که خب منو می شناخت و همه چیمو می دونست :) ولی من و دختر مشهدی تا بخواین با هم حرف زدیم ؛) متاسفانه اون روز کادو و سوغاتی که از رشت براش برده بودیم جا موند خونه و راهی نبود که بشه برگشت و برش داشت :( دوست عزیزم ما رو شرمنده کرد.

همون حین که صبحونه می زدیم اس ام اس و زنگ پشت زنگ که کجایین و هیچی دیگه...منم هی نگاه می کردم به گوشی و اس ام اسارو می خوندم و گوشی رو میذاشتم کنار بی جواب :)) میگفتم دیرتر حالا زنگ می زنم دیگه! زنگ زدم گفتم الان دیدم تماس گرفتین  (نگفتم اس ام اساتو خوندم و جواب ندادم:)))!) دوباره اصرار که من بیکارم و دوس دارم بیام . شما بگین کجا بریم چی کار کنیم ؟

خلاصه پسر دایی اومدن تقاطع سجاد و خیام دنبالمون  و این دوستم یهو بی مقدمه گفت شما اس ام اس میدادین مگی هی گوشیشو نگاه می کرد می خوند و می ذاشتش کنار :))) اس ام اسا رو میدید و اهمیت نمی داد :))) 

ما هم ضعف کردیم از خنده که این بشر باز منو لو داد . پسر دایی میگفت عااالیه این دوستت مگی ... هرچی تو مخفی کنی این لوت میده در لحظه :))!!! 

بعدشم دور زدیم و آهنگ گوش کردیم، چشام نیمه باز بود تو ماشین و لمیده بودم آهنگ ماه و ماهی هم پلی می شد ، اوممم  ، چون من و دوستم گشنه نبودیم گفتیم ناهار نریم و دور بزنیم:| ، حالا طفلک این بچه مظلوم گشنه بود و روش نمیشد بگه پس من چی :)) بالاخره اون روز جای ناهاربه رای من رفتیم سینما هویزه ، بعد از 200بار تاس انداختن بلیت فیلم عجیب اعترافات یک ذهن خطرناک:| ! اونم که هیچی... قبلش رفتیم یه کم نشستیم تو کافی شاپ سینماش و یخ بهشت پرتقالی خریدیم و خوردیم. من و پسر دایی سر درد شدیم یهو از سرماش ... دخترم که واسه خودش نیمچه دکتریه اصرار داشت دستتونو بکنید دهنتون و زیر زبونتونو فشار بدین!!! پسر میگفت سر درد هیچی ... حالا هزار جور درد و مرض دیگه میاد سراغم از خیر درمان سردرد گذشتم :))) :دی 

اینم پاهامون از لای شیار دو میز ؛) کدوم پاهای منه ؟! 


تو سینمام که ماجرا داشتیم دیگه ، منم روحیه م شاد و طنز طلب ، یارو آدم می کشت میگفتم بچه ها یاد بگیرید. نوچ نوچ نوچ یاد بگیر ! حس می کردم لازمه برای پسرم چنین فیلمی :| :دی چون شدیدا اصرار داشت بریم فیلم دوران عاشقی گفتم این فیلم رو ببینه براش خوبه:دی مرد باید بشه در آینده! والااا... پسر رای به فیلم عاشقانه میده آخه :دی ؟! ایش...

 تمام طول سفر و تو سینما من نقش مادری داشتم و تو سینما هم همشم وسط بودم یکی این ورم یکی اون ورم! 

پسر دایی که 5دقیقه از فیلم نگذشته بود گفت از دوستت بپرس بریم ناهار ؟ خوابت نمیاد ؟ گشنه نیستین ؟! یعنی اصلااا دلش نمی خواست این فیلمو ببینیم:))) دخترمم که هیچی دیگه چشماش نیمه باز بود و طفلی مراعات می کرد نق نمیزد. منم فیلمو دوس نداشتم ولی خب حاضر نبودم میدونو خالی کنم :))) 

تو سینما دو نفر کنار دوستم نشسته بودن محشررر!!! یعنی نمی تونم بگم چه صحنه ای بود :)) دخترم شال رو انداخته بود تو صورتش که صحنه ها رو نبینه !!! منم هی میگفتم خوبه آوردمتون فیلم ترسناک و اجتماعی ...عاشقانه می رفتیم چی میشد:))) !!! تو اون بکش بکش و دنیای وانفسای فیلم اینا انقددد چسبیده بودن به هم هیییچی هم تمرکزشونو به هم نمی زد تازه :)) 

صندلی ما طفلی هام عدل تو حلق اینا بود !!! 

خلاصه بعد سینما رفتیم باز یه کم دور و خدافظی کردیم رفتیم خونه مون که دوش بگیریم. پسر دایی هم برگشت خونه ش... البته با نارضایتی که ناهار نخوردیم! رسیدیم خونه دیدم اس ام اس داده کاااش ناهار می رفتیم فلان جا ... :))) این بچه هرکاری می کردیم تهش پشیمان و نادم بود و کلمه ی محبوبشو رو می کرد، کااااش فلان کارو می کردیم ... :| :)) دیگه قرار شد دوش بگیریم نماز بخونیم و ساعت 7 اینطورا بریم شام... دیگه قبل قرار تماس گرفت که ایرادی داره دوستمم بیاد و من گفتم ما با شما راحتیم و ترجیحا نه دیگه حالا ولی اگه خیلی دوس دارین بگین بیاد :دی 

اس ام اس گویا براشون نرسید اومدن دنبالمونو یه مدت خیییلی کمی پایین منتظر ما شدن:| خیلی کم... چون من می خواستم نماز مغربمم بخونم خیالم راحت شه... دیگه رفتیم پایین و گفت چی کنم بریم دنبال دوستم؟! تو خونه با دوستم فک کردیم بهش گفتم ببین اگه من بخوام جایی برم و بپرسم میشه دوستمو بیارم و اون بگه نه من ناراحت میشم! اونم گفت درسته پس بگیم دوستشم بیاره و مشکلی نیست از نظر ما... دیگه گفتیم اگه خیلی دوس دارین بریم دنبال دوستتون و ایشونم زنگ زدن و سه سوت رفیق جانشون حاضر شدن و رفتیم برای شام ... لحظه ی بیرون اومدن دوست جان پسر دایی عالی بود:))) 

پسر دایی : اه !!! اینم که سفید پوشیده :| !!! 

خلاصه که کلی سوژه بود ست بودن پسردایی و دوستش:)) بگذریم که رفتیم تو روشنایی دیدیم کفششونم یکیه! یک رنگ حتی... شلوارشونم یکیه ، فقط یکی سرمه ای و اون یکی سبزه :| :))) یعنی عالی بود این سوژه...

از همه بدتر اینکه کفش منم از دور شبیه کفش این دو تا بود. دوس داشتم کله مو بکوبم به دیوار از بابت این فاجعه:))

دوست جان پسر دایی هم خیلی خوب با ما جور شدن و خیلی خوب بودن ...هم نام بابامم بودن تازه :دی 

ایشون که اومدن کل کل رشتی ها و مشهدیا شروع شد. وااای دیگه داشتم کلافه می شدم بچه ها ول کن ماجرا نبودن که :| :)) 

این رفیقشون هر جمله ای که می خواست بگه شروعش این بود : ماآاآاآا مشهدیاآاآاآآ... :))) با همین لحن آاآاآ باید بخونیدا آ ی خیلی کشیده و آهنگین :))))) اون وقت با لهجه ی کاملا تهرونی سعی می کردن حرف بزنن  ...عالی بود یعنی ! کل کل بین ماشینا بود و ما میگفتیم اسپورتیج و توسان حکم پرشیا و پراید دارن تو رشت در حال حاضر ! اینا نق نق که ما چرا منطقه آزاد نیستیم ؟ حیف و بعد گفتن البته ماشینای خوبمون بیشتر از رشته... اینا از موقعی که رفتیم وارد خیابون شدیم چشمشون می گشت یه ماشین خوب تو اون خیابونای بالا نشونمون بدن از شانس بدشون شما بگو یه اسپورتیج (همون پرشیای ما!) اگه رد شد :)))) عالی بود. در حالیکه فرداش که من و دوستم تنها بودیم تا بخواااین ماشینای خوب خوب دیدیم تو خیابونا :دی 

بگذریم ... خلاصه رفتیم شام و اول چای ترش! خوردیم و سفارش غذا دادیم من که سالاد گرفتم بچه هام یه چیزایی گرفتن دیگه:دی همش مرغ و گوشت دار بود من طفلی هیچ گزینه ای جز سالاد نداشتم. جالبیش اینه دوست پسر دایی درست نقطه مقابل من بود و هرچییی که گیاهی نباشه رو دوس داشت !!! 

اینم عکس اون شبمون ... 

ادامه دارد ... :دی احتمالا البته !

+ دارم سعی می کنم خوب باشم ، مرگ مادر یکی از دوستام باعث شده نتونم خوب باشم ، این پست رو شبونه تو مشهد نوشتم و آپ نکرده بودم ... براشون طلب صبر می کنم.

Home home sweet home

هر رفتنی را برگشتنی ست ... من برگشتم . 

این دست تهی ، لبریز دعاست ...

آهنگ ماه و ماهی ... آهنگ سبزه ی محمد اصفهانی بهترین گزینه ها برای زار زدن تو حرم امام رضا بودن ... 

حتی اگه اون پست تمام لعنتی ویرگول و رفتن مادر جان بهارش رو نخونده باشی ... می تونی راحت هق هق کنی ... 


+ آغوش شما لبریز خداست ... خلوتگه امن شکفتن غنچه ی گریه هاست ...