مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

در این سال سی...

چهارده پونزده سالته ، هنوز مرگ پدرتو بعد از چند سال باور نکردی ، می خوان به زور تو رو مجاب کنن به عقد پسر عموت در بیای ... تو از اون خونواده خوشت نمیاد ، اونا فقط پولدارن ، تو از مردای انزلی ،هرچند که متدین باشن خوشت نمیاد ... 

تو می جنگی برای تجردت ، تو یه دانش آموز باهوشی و نمی خوای ازدواج کنی ، تو می خوای برای خودت کاره ای بشی ... می خوای مهندس معمار بشی شاید ، می خوای رشته ی بابات رو ادامه بدی!

ولی شرایط مجبورت میکنه بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کنی... بد ازدواج با یکی از خواستگاراته و بدتر !!! ازدواج با پسر عموی خیلی پولدارت... تو اول به خواستگاری فکر می کنی که داروسازه ، که داروخونه ی معروفی داره تو بالای شهر تهران امروز ، ولی سنش زیاده ، تو ازش می ترسی ... و نمی دونی چرا می ترسی ؟ 

تو با پسر خاله ی مادرت بیشتر کنار میای ، هرچند که فرهنگ خانواده ش ،خیلی دوره از ایده آلت ... ولی تو مجبوری یکی رو انتخاب کنی ، نامزد می کنی با پسر خاله ی مادرت ، دو سال تلاش می کنید تا خانواده ی پدریت رو راضی به رضایت کنید و به عقد بابام در بیای... و بعد از دو سال ، 19 مرداد سال 64 یعنی درست سی سال پیش ، تو عروس پدرم میشی ... گرچه هیچ وقت به زیبایی تو نبودم مامان ، اما وقتی میگن شبیهتم ، میگم ای کااااش مثل تو بود رفتارام ، ای کاش مثل تو حوصله ی خاله زنک بازی نداشتم ، ای کاش همه ی کارهای گناه رو بی کلاس می دونستم و فقط سرم تو کار خودم بود ... تو یه زن عجیب اما واقعی هستی مامان ...


+ یه بابای بی پول نسبتا باهوش رو ترجیح داد به باباهای خیلی پولدار برای بچه هاش... و این شد که بابای من شد علیرضا خان که عشق واقعیه! و این شد که الان هربار به گذشته نگاه می کنه میگه چقدر شانس آوردم که تو اون روزای سخت به باباتون اعتماد کردم ! 

+ مامانم بابام رو ساخت... بابا از یه خانواده ی معمولی بود ، مامانم نه ! به جرات میگم هرچه از فرهنگ میدونه بابای عزیزم مدیون مادرمه... از آداب معاشرت بگیر تا ...... 

+ مامان بابای عزیزم ، ممنونم که همدیگرو تحمل کردین ،ممنون که با شعور و درک ما رو به دنیا آوردین و نه بی برنامه و یلخی ... و ای کاش ما یاد گرفته باشیم ازتون... و ای کاش ما هم انتخاب درستی داشته باشیم و سی سال آروم رو سپری کنیم.


نظرات 12 + ارسال نظر
Mona 1394/07/30 ساعت 12:28

Babat darosaze pas chetor mohandes sedash mizanan!?

من گفتم داروسازه پدرم :) ؟
مهندسن بابا ...

سالگرد ازدواجشون مبارک و احسنت به انتخابشون
امیدوارم تو هم یه زندگی پر آرامش و پر عشق و تجربه کنی و بچه هات هم

ممنونم عزیزممم.... و ایشالا به وقتش نی نی خودت ...
کاش مشکلا کم کم حل شه و تو بتونی به زودی مامان شی خوشگلم :*

خدا پدر و مادرت رو برای هم و برای شما حفظ کنه.

ممنونم بانووو

آویشن 1394/05/19 ساعت 21:28

سالگرد ازدواجشون مبارک
امیدوارم همیشه همینجور عاشقانه در کنار هم زندگی کنن و تو در کنارشون خوشحال باشی

مریم 1394/05/19 ساعت 19:44 http://marmaraneh.blog sky.com

الهی که سالهای سال، درکنارتون باشن، سالم و سرحال.

مبارکاااا باشه. جمعتون برقرار. شادی ، مستدام

سیمای 1394/05/19 ساعت 13:10

به به خوش بگذره بهت جیگرم همیشه به مسافرت
آدرس بدم بیای؟
راستی اون آدرس که دادم بهت اون دفتر فعلا تعطیله هاااا تازه یادم اومد بگم بهت ای واااااااای

:)))
منو ببخش ولی از بس فک کردم و به نتیجه نرسیدم چی برات خوبه !! چیزی نفرستادم ...
دوس داشتم یه چیز پوشیدنی باشه:| ولی سایزتم نمی دونم...

اف 1394/05/19 ساعت 12:35

سایه شون بالا سرتون باشه مگی
جمعتون گرم و جاودانه

عارفه 1394/05/19 ساعت 11:44

دقیقا دوشنبه که تو می روی اذربایجان من می ایم رشت
قسمت اخر حرفت دقیقا حرف منم هست خانواده مامانم خیلی فرهیخته و با فرهنگ هستن و بابامم مثل خانواده مامانم شده بود

آرزوی سعادت و سلامت دارم براشون...

من 1394/05/19 ساعت 11:21

زن و شوهر همدیگه رو می سازن...
زندگی مشترک، مثل بازی گردو-شکستم! هست.
ساختن ها به آداب معاشرت محدود نمیشه... تا یک مرد ذات سالم نداشته باشه، برای بازی گردو-شکستم قدم نمیزنه

امیدوارم خورشید و ماه زندگیت، همیشه به زندگیت گرما و نور بدن :) تبریک

بابام محشر بود! مامانم ایراداشو کم کرد. همین!
از اول عشق بود به گفته ی مامانم ... و اینکه ذات خوب ... خیلی مهمه... :) خیلی

سیمای 1394/05/19 ساعت 10:28

همیشه کنار هم خوشبخت و شاد باشن انشالله
معلومه پدر و مادر عالی داری مگی
همیشه جمعتون جمع باشه

سیمای عزیزم :*
من دارم حرکت می کنم پیش به سوی آذربایجان هااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد