مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

در راه منطقه ای بسیار دور از شهر

قبل اینکه راه بیفتیم گوشیمو برداشتم دیدم ببین کی چی نوشته، یکی از بچه ها که همیشه همینقدر ریز‌بینه برام نوشته بود یه روزی فلانی تو وبلاگش گفته بود تو بهش مقداری پول قرض دادی و اینجوری ممکنه باعث شک و شبهه بشه که منظورت فلانی بوده

خلاصه خواستم اعلام کنم کسی که ازم قرض گرفته هرگز دوستم نبوده و اون مبلغ رو به بهانه ی درمان یه بچه گرفته بوده...قصدم بردن آبرو نیست اما اگه لازم شه اسمشونم اینجا می‌نویسم شاید شما هم تجربه ی مشابهی داشته باشید. 



اگه قرض می گیرید آدم باشید، سر وقتش پس بدید که باز رغبت کنیم قرض بدیم

۴ سال پیش ۱میلیون تومن به یکی قرض دادم بابت هزینه ی درمان... قرار بود آخر ماه بهم برگرده... اون زمان ۱تومن برای من خیییییلی پول بود، شاید برای شما نبود. 

شاید باورتون نشه ولی هنوز یک قرونش‌ بهم برنگشته، دیگه ‌با یه میلیون تومن هیچ کاری نمیشه کرد:) ازت نمیگذرم دوست عزیز خدا هم الهی ازت نگذره...



+ فقط در شرایطی میتونم ببخشم که تو‌ همین ماه پولم بهم برگرده

مگى کوچیکه، مگى بونه گیر...

ساعت ٧ صبح قرار داشتیم، قرار بود زنگ بزنه و بیدارم کنه...

ساعت ٨ صبح سرحاال بیدار شدم و شاکى که چرا زنگ نزده، گفت فکر کردم واقعاً درست نیست به خاطر قرارمون روز تعطیل زنگ بزنم از خواب صبح بندازمت

گفت نیم ساعت دیگه میام، تماس گرفتم کجایى؟ گفت کارم طول کشیده و یک ربع دیگه جلو در خونه م، اس ام اس دادم صبحونه خوردى رفتى سر کار؟ 

جواب داد نه، فقط یه چاى خالى خوردم

من همچنان منتظر... گشنه م بود، صبحونه نخوردم چون ذوق داشتم صبحونه رو یه جاى هیجان انگیز و دور از رشت میخوریم. ساعت ٩:٣٠ تماس گرفت گفت یک ربع دیگه میام و توضیح داد کجاست و چرا نشده بیاد. حالا ساعت ١٠:٥٠ دقیقه ست و من همچنان صبحونه نخوردم و از خودم متنفرم که اینقدر بخاطر یه قرار کودکانه ى صبحونه بداخلاق و غمگین شدم. 


یه خونه ى قدیمى و متروکه، تو خیابون منظریه

میرسیم جلوى یه خونه ى قدیمى، ماشینو پارک مى کنه و ازم مى پرسه آیا دوست دارم توى خونه رو ببینم؟

یه کم این پا و اون پا مى کنم و میگم شاید خونواده راضى نباشن، میگه از دید من ایرادى نداره... در و باز مى کنه و پله ها رو دو تا یکى بالا میره و چراغ رو روشن میکنه

خونه بوى نم و نا میده، از ته دلم نفس میکشم... جلوى در یه ظرف قدیمیه، میگه این مال مامان بزرگِ مرحوممون بوده، میگه عمو وقتى خیلى جوون بود میره آمریکا و تو دانشگاهِ ایکس مشغول به تحصیل میشه، دانشجوى دکترى بوده که پدربزرگ از دنیا میره... عمو بر مى گرده ایران و دیگه هرگز بر نمیگرده، اما تا آخرین روز عمرش سوداى آمریکا داشته... میپرسم عمو در قید حیات نیست؟ آه میکشه و میگه نه دیگه هیچ کس تو این خونه زنده نیست.

طبقه ى بالا، در رو باز مى کنه و کفششو در میاره، یه دست مبل  استیل که حداقل متعلق به ٣٠ سال پیشه گوشه ى پذیراییه... چراغاى لوستر سوخته نور بى جون هال به پذیرایى میتابه

مجله ها و کتاب هاى قدیمى رو میبینم و میپرسم اجازه دارم نگاهشون کنم؟ شونه شو بالا میندازه و یکیشونو میده دستم... با خودم فکر مى کنم یعنى چقدر خاطره از اینجا داره، چشمم به عکس جوونیاش  روى طبقه ى وسط کتابخونه  میفته، خجالت مى کشم دستش بزنم ولى جلوتر میرم و نگاهش مى کنم... میگه جوون بودم، نه؟ روم نمیشه تایید کنم حرفشو، فقط لبخند میزنم.

نزدیکم میشه و دستشو رو شونه م میذاره، میپرسه دوست دارم اتاق خواب ها رو ببینم؟ بدون اینکه منتظر جوابى باشه میره سمت یه در که تو انتهایى ترین نقطه ى خونه ست، دنبالش میرم. رو یه نقطه مى ایسته و میگه همینجا تخت من درست اینجا بود. اتاق پره از کتاب، ازش میپرسم این کتاباى قدیمى انگلیسى مال خودشه؟ ازش میپرسم تو این اتاق که اندازه ى پذیراییه تنها بوده؟ میگم من از اتاقاى بزرگ خوشم میاد، میگه اینجا مال تو... میخندم. 

ازش تشکر مى کنم که اجازه داده همه جا رو ببینم، یه بار دیگه از ته دل نفس میکشم و بوى خاک و نا رو تو سینه م میبرم. ازم میپرسه مگه این بو رو دوست دارى؟ میگم آخه بوى قدیما رو میده، شاید دیگه هیچ وقت به هیچ خونه و اتاق اینقد قدیمى دعوت نشم... بذار یک بار دیگه هواشو نفس بکشم.