مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

روزمره

متوجه شدیم پسرک چپ پا و چپ دسته، اینقدر ذوق می کنیم برای هر واکنش کوچیکش که فکر نمی کنم خانواده ای مثل ما بچه ندیده وجود داشته باشه، دختر عمه ی تنها و گناهیم رو تشویق می کنیم تا دو سالگی پسر یه نی نی دیگه به دنیا بیاره... 

طفلی گریه می کنه و میگه که چی؟ آخرش سرنوشتش عین من بدبخت شه؟ یهو تنها شه؟ از اول تنها باشه که بهتره! 


امروز بعد بیست روز پیاده رفتیم تا سر خیابون و به نی نی بستنی دادیم. تمام خیابون مرتیکه ی فینگیلی رو می شناختن از بس این روزا با باباش خیابون متر می کنه، خونه که شلوغ میشه می ترسه و مام باباشو صدا می کنیم بچه رو می زنیم تنگش که ببر دور بزن بچه نترسه تو خونه:دی 


امروزم می خواستیم بریم برای خرید مانتو مشکی و آرایشگاه که نی نی بد قلقی کرد و خونه نشین شدیم. بعد از ظهرم ما سفارش بیسکوییت داشتیم، نمی شد بریم بیرون... تا کارمون تموم شد و جمع و جور شدیم ساعت شد 8 که از همون زمان بچه بی تابی کرد و ما رو رسوا نمود. 


شبا تا سه بیداره و روزا تا 1 ظهر می خوابه، بچه خرفت اگه مال من بود کشته بودمش که از الان لاته و بد خواب! 


امروز نشسته بودیم دور هم داشتیم حساب کتاب می کردیم که چی کنیم خونوادمون بزرگ شه و به این نتیجه رسیدیم که تنها راهش ازدواجه! من اعلام آمادگی برای بزرگ کردن سه بچه رو کردم و در انتهای شب که نی نی همه مون رو به بازی گرفته بود و نه می خوابید، نه غذا می خورد، نه می ذاشت پوشکشو عوض کنیم، حرفم رو عوض کردم و گفتم با کمال احترام من انصراف میدم و اگر روزی شوهری بهم داد خدا با خودش مشغول میشم، بچه چیه؟! شوهر تنهاش خوبه

بیاین زندگی من مال شما

یادش بخیر

یه روزی چقدر کامنت حسرت زندگیت رو می خوریم، ای کاش ما هم می تونستیم مثل تو زندگی کنیم داشتم. حالا کدوماتون حاضرین جای من باشین؟ 

زندگی من فقط روزایی که میرفتم سفر بود؟! کمی نامردیه فقط خوشیهای زندگی دیگران رو برای خودمون آرزو کنیم، اگر آدمی نیستید که بخواید دردهای سنگین زندگیم رو تحمل کنید، لطفا و خواهشا حسرت خوشی های زندگیم رو هم نخورید. هرچند که خوشی و دلخوشی باقی نمونده... 

منظور از من، من نوعی هست. لطفا حسرت 4 تا داشته ی آدمای اطرافتون رو نخورید، شاید شما تو سال 95 مثل من 4 5 تا سفر نرفته باشید، اما جاش پدرتونو درمونده و له و خسته هم ندیده باشید. یا مثلا تو این وضع آوارگی نیفتاده باشید و هر شب و هر روز با آرامش تو خونه ی خودتون سر کرده باشید. یا حتی مثلا تونسته باشید با دل خوش یه لیوان آب پرتقال خوشمزه که فصلش نیست رو نوش کرده باشید و شاید حتی از اینام بهتر، با کسی که دوسش دارین چندین ساعت صحبت کرده باشین. 


پریشان نوشت

با آدمایی که تکلیف رابطه شون با طرف مقابلشون مشخص نیست مشکل دارم، این آدما چقدر غیر قابل درکن برام... من به هر نحوی باشه دوس دارم همه چیز واسم کریستال کلیر باشه...


اوضاع زندگی به هم ریخته نیست، فوق به هم ریخته ست. اینقدر سعی می کنیم که همه چیز رو بهتر کنیم و اینقدر به در بسته می خوریم که از خود جون سگم تعجب می کنم. گ


رکورد دو ساعت دویدن دنبال یه بچه ی 9ماهه رو زدم، چقد بچه داری سخته... نمی دونم همه ی بچه ها اینقدر پر انرژین یا این به من رفته که اینقدر هایپره؟! 


تو این روزایی که می گذره و همه چی سخت به هم پیچیده ست بیشتر حسرت خونواده های پر جمعیت رو می خورم. پر جمعیت، یک دست و پر رفت و آمد البته ... ما خیلی کمیم، پریروزا بود که نشسته بودیم چای عصرونه می خوردیم. یهو گفتم ما همش همینیم؟ همین سه تا عمه و همین ما؟ هر کدوم از عمه ها هم همش یه بچه دارن... اینقدر خونه خلوته گاهی که قلبم می گیره، ازدواج کمه و مرگ و میرمون زیاد


بچه رو بغل کرده بودم و سعی می کردم بخوابونمش نمی دونم سوم بود هفتم بود، یا اولین پنج شنبه... فقط می دونم خونه شلوغ بود و پسر بیتاب... یهو موهامو باز کردم و از سر کلافگی و غم سرمو تو هوا از چپ به راست و از راست به چپ تکون دادم، نی نی 1دقیقه بی وقفه خندید و تا نیم ساعت شده بود بازیمون، وقتی خوابید من داشتم از سر درد می مردم. و حس می کردم مخم تکون خورده...


نمی دونم چه حکمتیه که من با وجود این همه دوست هرگز شرایطش رو نداشتم که برم عروسی دوستانه، عروسی سارا چارشنبه سوری بود و ما هم پایبند به خونه و خونواده! نشد بریم عروسی(بگذریم که عروسی مختلط بود و منم سختمه با حجاب بشینم و از اطرافیان حرف بشنوم) این سری عروسی دوست 15 ساله م بود، عروسی اینم نشد برم. همین 2 3 روز پیش بود ولی واقعا به دور از هرگونه ظاهرسازی حوصله ی بودن تو فضاهای این چنینی رو نداشتم، به همین دلیل هم نرفتم. 


روزا تند و تند از پی هم می گذرن و من هیچ کاری انجام نمیدم برای سامون دادن به زندگیم، هر روز کلافه تر، دلتنگتر و بی حوصله تر از قبلم میشم. از فردا خواهر اون مرحومم میره سر کار و من هنوز نتونستم خودمو برای رفتن به دانشگاه و انجام کارهای وامونده م آماده کنم. 


و در انتها کاش کسی بود که خیلی دوسم داشت، رسما حسرت شده این خیلی دوست داشته شدن و واضحه که دچار کمبود محبت و عقده ی روانی شدم، هیچ دلیلی هم نمی بینم که بخوام عقده م رو مخفی کنم.


روزایی که سفارش داریم من خوشحال ترم، آروم ترم و همه چیز انگار بهتره... 


خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی نگران بابامم، همین.


+ 100 تا کامنت پاسخ داده نشده دارم، فقط تاییدشون می کنم سر فرصت. البته که می خونمشون، فقط فرصت جواب دادن نیست.


چشم که می بستی به بی پناهی من، پناه می بردم به نا امید شدن...

سوالی که همیشه ذهن منو درگیر می کنه اینه که آیا اونم همینقدری که من دلتنگشم دلتنگم میشه؟ 

اصلا اهمیتی نداره اون کیه، مهم اینه که برای من خیلی با اهمیته این داستان و مدام بهش فکر می کنم و اگر احساس کنم دلتنگیش خیلی کمتر از منه غصه م میشه... 


+ دلم می خواست یکی بود تو این روزای بد حالیم می تونست بیاد پیشم و آرومم کنه... مشکل پشت مشکل، درد پشت درد، تنهایی و فرقت و آه و دلتنگی...

+ چوپان و فاطمه چند بار خواستن ببرنم بیرون و از این حال درم بیارن، اما قبول نکردم. 

+ احساس تنهایی و بی پناهی می کنم، عمیقا و احساس می کنم در خلا با خدا تنها زندگی می کنم. 

+ خدایا شکرت که راضی رو دارم، این روزا تنها همدمم بوده و شکرت خدا... 

خواهد که ترساند مرا، پنداشت من نادیده ام...هه


خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده ام
در دیده ی من در آ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام
حبس از کجا من از کجا ماله که را دزدیده ام 


  ادامه مطلب ...

ماه من کو؟

هنوز وقتی ماه شب چهارده می بینم دلم می لرزه

با تمام عزادار بودنم، با تمام دل خون بودنم...

با تمام در مونده بودنم، امشب وقتی تو ترافیک چشمم به آسمون و ماه افتاد بی اختیار لبم خندید و اشکام سرازیر شد. تا خود خونه اشک ریختم و زمزمه ی الهی شکر رو لبم بود. 


+ قلبم مچاله ست، کاش کسی خیلی دوسم داشت. لازم داشتم که کسی خیلی دوسم داشته باشه... خیلی

+ هر کو شراب فرقت... روزی چشیده باشد. خدا... خدا... خدا...

قربون دلت برم بابا... 


+ با خودم عهد بستم خوب شم، محکم شم، عهد بستم مامان و بابامو زنده کنم. خدایا کمکم کن لطفا


پارسال 11 مرداد در تکاپوی رفتن به مشهد بودم و امسال تو خونه خودمو می زدم و جیغ می کشیدم و خدا رو صدا می کردم و شکایت می کردم از اتفاقای بد مرداد 25 سالگیم، وای چه دردناک بود این ماه خدا، وای خدا...

12 مرداد 94 من تو رستوران بی ام دبلیوی مشهد نشسته بودم و صبحونه ی خوشمزه با دوستام می خوردم. و امسال جلوی مزار شهدا ایستاده بودم تا از مرده شور خونه درش بیارن و خاکش کنیم. 

هر لحظه که فکر می کنم دارم آروم میشم یه اتفاق بد دیگه خودشو نشون میده و حس می کنم دارم کم میارم، خدایا واقعا می شنوی و اهمیت نمیدی؟ یا نمی شنوی؟ یا می خوای بگی چون شنیدی همین 4 5 تا بلا رو فرستادی وگرنه قرار بود جون همه اطرافیانمو بگیری و نابودم کنی... خدایا بیا پایین و فقط برای یک بار باهام حرف بزن. 

مرداد سرد من

در جواب پرسش های پست قبلی، ایشون پدر ندارن و یه خواهر دارن و پدرم براشون پدری می کردن، بدهی های یک پسر رو پدرش باید بده اگر اشتباه نکنم... 

و همین.


+ لطفا دعا کنید، شاید راهی باز شه، شاید بشه یه کارایی کرد. باز یه مصیبت تازه پیش اومده که نمی دونم چی بگم ازش... سعی می کنم محکم باشم، فقط سعی می کنم. 

+ من پدری از پدر خودم پدر تر ندیدم. خدایا حفظش کن برای ما و مادرم و خواهر داغدیده ش... 

+ نمی دونم چرا امروز خیلی آرومم، گرچه شب باز بد خواب شده بودم و مدام خواب مرگ و میر دیدم... چشم طفلیم ترسیده و دیگه هیچ خواب خوبی نمی بینه، فقط بدی، بی پولی، مرگ... 

+ دلم خیلی تنگه، خیلی خیلی تنگه... کاش بودی لعنتی

+ وضعیت خواهرم بده، پدرم افتضاح، مادرم وحشتناک و من خیلی خیلی تنها و بی کسم، خیلی لازم بود کسی باشه که نیست. خیلی لازم بود....... این روزا به شدت احساس تنهایی می کنم. 

+ راستی، کیک رو تحویل دادیم به سلامتی، تجربه ی خوبی بود. پس شکر

این داستان: پ این گوووشی من کووو؟

یک روز تمام گوشیم گم و گور بود و من جای جای خونه رو برای پیدا کردنش گشتم، در نهایت به خودم لعنت فرستادم که برای چند ساعت برگشتم خونه ی خودمون، اقلا خونه ی عمه کمتر گوشه کنار داره و اگه گم می شد راحت پیداش می کردم. 

در نهایت بی خیال شدم و گفتم تو که جواب پی ام ملتم نمیدی، گوشی می خوای چی کار؟ باز یادم افتاد دنبال عکس پسر عمه بودم و می خواستم به خواهر سفارش کنم قبل اینکه بیاد خونه یه سر بره خونه ی عمه و مامان رو بیاره خونه که دوش بگیره بعد با هم بریم. تلفن خونه هم قطع بود، منم تنها بودم و به خط دیگه ای دسترسی نداشتم.

القصه، مجبور شدم بگردم، زمین و زمون رو به هم ریختم. از اونجایی که به قصد گردگیری و تمیز کردن اومده بودم خونه، فکر کردم حتما گوشیمو انداختم تو کیسه زباله ای که بردم حیاط و حتی رفتم تو آشغالا هم گشتم!!! همشم می گفتم آخه گوشیم رو دست نزدم من، گذاشته بودمش رو میز، چطور غیبش زد یهو؟!خلاصه تو آشغالا هم گشتم نبود که نبود، تا اینکه دقایقی پیش بابا و هانی اومدن خونه و دیدیم هانی خیلی بلیهانه و پوکر فیس نگاهم می کنه! گفتم چی شده هانی؟ :| نکنه گوشیم دم گوشمه و خودم نمی دونم؟(کنایه از عینک روی چشم که عادی میشه و آدم نمیفهمه:دی) 

که اشاره کرد نه خیر، بابا جان صبح که اومده خونه سوییچ رو برداره گویا گوشی تو رو برداشته و با خودش برده! حتی مامان بهت زنگ زده، جواب داده و نفهمیده باز گوشی توعه، گفته دیرتر میام دنبالت می برمت خونه، فعلا بانکم! بعد که هی تو تلگرام برات پی ام اومده رفته باز کرده(!) و دیده اشتباه کرده و گوشی اصلا گوشی خودش نیست!!! این کیه؟ من کیم؟ اینا کین؟

خلاصه شانس آوردیم دوس پسری چیزی نداریم واسمون بوس و قلب بفرسته، والا بخدا گوشیمو هزار بارم بگرده چیزی که باید توش باشه نیست که نیست. الحمدلله یکی از حسن های تنها بودنم رو فهمیدم. 

خدا جان پس چرا تو عاشق اسمارتیز نیستی؟

همیشه می گفتم خدا منو با پول آزمایش نمی کنه، منو با عشق زندگیم آزمایش می کنه. با اعضای خانواده م و شکی هم درش نبود. همیشه می ترسیدم بلایی هرچند کوچیک سر یکی از 4عضو اصلی خونواده م بیاد و نابودم کنه، اما این اتفاق چنان زیرکانه بابامو از پا در آورد که... حالا مطمین تر شدم خدا منو می شناسه و با داشته های خوبم آزمایشم می کنه. دیدن له شدن بابا بعد اون اتفاقا خیلی دردناکه، شما ها نمی دونید چی به سر بابا اومد... شما ها نمی دونید که اولین نفری که بالای سر جان بی رمقش رفت خود بابام بود و شما نمی دونید که بابام براش دایی نبود، بابا بود. 

بابام به یک اندازه من، خواهرم، پسر عمه و دختر عمه م  رو دوست داشت. و دیدن اون وضعیت بد برای بابا واقعا نابود کننده بود، هنوز به حال عادی بر نگشته و امروز هم تا نیم ساعت دیگه باید بره محل حادثه برای انجام یه سری کار...

از دیشب باز حالش بدتر شده و من دلیلش رو خوب می دونم. با خودم فکر می کنم اگر دردها و رنجهایی که بابا کشید رو برام تعریف می کردن، ساعتها برای سرنوشتشون اشک می ریختم. بدون اینکه بدونم این سرنوشت پدرم هست... آخ خدا، چطور باور کنم بابام چنین صحنه ها و روزهای دردناکی رو به چشمش دیده؟ خدا واقعا زیاد نبود این همه درد براش؟ 

مدام راه میره و میگه من بخت برگشته هیچ وقت رشت نبودم، چرا روز حادثه بودم؟ چرا من که جای پدرش بودم باید باخبر می شدم؟ چرا من باید جون بی رمقش رو به اون وضع می دیدم؟ وای وای وای... نمی تونم از وضعیت فاجعه ی حال بابام چیزی بگم. فقط می تونم بگم خدا خیلی زیرکانه منو له کرد. خیلی خیلی زیرکانه...

تنها دلخوشی بابا اینه که بچه ش زیاد درد نکشید. پزشکا میگن خیلی زود از دنیا رفت و متوجه دردی نشد...

چیزی برای گفتن نیست جز اینکه حسین وار از دنیا رفت. اونقدر اشک ریختم و تب کردم و لرزیدم برای تصور صحنه هایی که پدرم باهاش مواجه شد که جانی بهم نمونده... خدایا رنج کشیدن پدرمو نشونم دادی، بیا قول بده فرصت نفس کشیدن بهمون بدی، بیا قول بده روز خوش نشون بابام بدی، بیا قول بده کمک کنی فراموش کنی هرچی که دیده رو... 

خدا جان، تو خیلی خوب بلد بودی امتحان کردنمون رو، خیلی خوب... خدایا، خدایا، خدایا، هیچی از بار گناهامون کم می کنی با این رنج های بزرگی که می دی؟ خدا جان فا این اتفاق حق بابام بهترین جای بهشتت نیست هنوز؟ دنیاش چقدر بد و دردناک بود خدا، خودت بهترینای این دنیا و اون دنیا رو نصیبش کن

خدا جان پس چرا تو عاشق اسمارتیز نیستی؟ اگر بودی یه بسته اسمارتیز برات می خریدم و می اومدم آشتی، قهر نبودم. اما دوس نداشتم باور کنم خدایی که از رگ گردن بهم نزدیک تره و از مادر مهربون تر چنین دردهایی به جانم داده، به پدرم داده، به عمرم داده... به مادرم داده که یتیم بزرگ شد. خدایا بسشون نبود؟ 

خدا جون کاش اینقدر منو بلد نبودی که بدونی با چی له می شم، با چی می میرم، چون تو دست گذاشتی رو نقطه ضعفمو باهاشون امتحانم کردی........