مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

بدبختی اینجاست که هوا هم خوبه و نمی شه این کلافگی و خستگی رو گردن نامطلوب بودن هوا انداخت... 



یه نشونه می خوام واسه قلبم...

من یادم نمیره که بهم گفتی به خدات ایمان نداری، ناامیدی ازش، امیدوار بودم که... چی شد پس؟ در کل خدای من دوس داره اونایی که خودش می خوادو بهم بده، اینو بارها گفتم و بازم میگم، به علاقه ی من کاری نداره:( کاش یه نشونه برام بفرسته که بفهمم اشتباه می کردم.

اسم بچه از ایرانی تا عربی

بچه خوبه، همه میگن که من خیلی بچه دوست دارم و بچه هام منو... ولی خب خودم خیلی موافقش نیستم، چون خیلی از بچه ها رو هم اصلا دوست ندارم. بستگی به خیلی چیزها داره دیگه، اما اگر به دلم بشینن جون میدم براشون... ساعت ها می تونم باهاشون بازی کنم و قربون صدقه شون بشم و این حرفها :دی

اینو خودم خیلی نفهمیده بودم، چوپان فهمید بهم گفت. بعد من بچه دختر بیشتر دوست دارم معمولا و حس گوگولی تری دارم بهشون، ولی به نظرم بچه ی مردم پسرش شیرین تره(!) 

اینا رو گفتم که بگم یه روزی داشتم وبلاگ سرن در سکوت رو می خوندم که یهو با ذوق گفتم وای من اسم بچه م رو انتخاب کردم، مامان چند ثانیه با چشمای گرد شده نگاهم کرد گفت چی؟ چه اسمی؟ گفتم اگر روزی ازدواج کردم و باباش با اسم عربی مخالف بود(اسمی که در ذهنم براش انتخاب کردم سالهاست عربیه) می ذارم گیلانشاه!! مامانم که نزدیک بود پس بیفته، گفت الان جدی میگی؟ گفتم آره... از پنبه که بهتره:دی 

خواهرم مدتها می خواست اسم دختراشو گندم و پنبه بذاره، واسه خودتون متاسف باشید. دهه، ما خونوادگی اهل اسامی خاصیم:دی :)) (شوخی)

مامانم میگه 2ماه دیگه یادت میره گیلانشاه رو، ولی اینم بدون پدرش شاید خوشش نیاد از این مدل اسم و لقب شاه دادن به بچه ش و حس بزرگی رو بهش القا کردن، شاید گیلانی نباشه باباش اصلا، منم مصرانه می گفتم مهم نیست، بچه ی من شاه گیلانه:دی حتی اگه باباش مثلا زابلی باشه و از انتخابم ذوق زده بودم!!! ولی امیدوارم روزی با آدمای متعصب به زبان پارسی ازدواج نکنم که اسم عربی انتخابیمو دوس نداشته باشه:دی 

در ضمن اسم باباشم انتخاب کرده بودم، ولی انگار دیگه بیخیال شدم. چون حالا دری به تخته بخوره یکی از من خل وضع خوشش بیاد، بعدمن بشینم منتظر که یه فلانی نامی منو بپسنده که به اسم بچه ی آینده م بیاد؟ :| خلم مگه، کسی که ما را دوست داشته باشه و دو سه تا فاکتور رو داشته باشه کافیه اصلا:دی 

آیکون یه مگی قانع(!)

هیچ دقت داشتید که من شیفته ی دخترم، بعد اسم پسر انتخاب کردم دیگه؟... احتمال دادم بپرسید واسه همین خودم میگم که اون اسم عربی رو تا حالا به هیچ کس نگفتم جز مامانم شما آزادید حدس بزنید، اگر کسی بتونه حدس درست بزنه که بعید است، من یه جایزه ی خوب(!) براش در نظر می گیرم:دی 

ضمنا جواب درست اگر داده بشه خصوصی برای خودم می مونه:دی 

نمی تونم به این همه خاموش رمز بدم، عملا پست رمزدار گذاشتن الکیه

1. رمز پست خصوصی رو برداشتم.

2. صرفا بخاطر شما دوست عزیزی که خونواده م رو می شناسی و آشنای دور و قدیمی م هستی پست رو رمز دار کرده بودم، لطفا نخون و بدون اگر بخونی من راضی نیستم. 

3. کاش میشد به عقب برگشت، اون وقت امکان نداشت آدرس اینجا لو بره، لطفا نخونید دوست عزیز

4. دوست از اول حقیقی بوده که آدرس اینجا رو داره و مجازی نیست:) لطفا همگی نپرسید منظورت ما بودیم؟

اتفاقات زندگیم... رمز جدید

بابا استعفاش رو نوشته و باید منتظر اتفاقات جدید باشیم، صحبت هاشم کرده که موافقت کنن با استعفاش، هیچ وقت نتونستم بابا رو جایی جز کار و همکاری با کارخونه ها تصور کنم. اما حالا ممکنه کار جدیدش هیچ ارتباطی به محصولی که تا حالا تولید می کردن نداشته باشه... از 4 سالگی من تا حالا بابا در صنعت مشغول بوده و همیشه عاشق کار تولید، اینکه مهندس وارانه پا رو پا بندازه و بشینه تو یه دفتری بی استرس تولید واسم مفهوم نیست، انگار زندگی ما به استرس های خراب شدن محصول و ... گره خورده


خواهر همزمان با پدرم می خواد استعفا بده و این یعنی یه چالش خیلی بزرگ، تا حالا مستقل بوده و من کمتر عذاب وجدان داشتم برای پول تو جیبی گرفتنم. از طرفی تو خونه تنها بودم و پادشاهی می کردم، من و خواهر خیلی تفاوت های رفتاری(شخصیتی نه، رفتاری)داریم، من دوست دارم هر ساعتی مایلم بیدار شم و اون معتقده سر ساعت مقرر باید از خواب پا شد و رفت دنبال زندگی، اون معتقده آدمی که همش نشسته یه جا کتاب می خونه آدم حوصله سر بر و ...یه. خلاصه شاید کمی سخت شه همه چیز با وضع جدیدی که در پیش خواهیم داشت، و خب ممکنم هست خیر باشه و من یک قدم بزرگ به آرزوم نزدیک تر شم. برای رسیدن به آرزوم نیاز به حمایت مالی بابا دارم، تو این اوضاع هم نمی دونم چطور بهش بگم شرایط رو و ازش بخوام حمایتم کنه.

فعلا کاری که به بابا پیشنهاد شده تهرانه، یه کار نسبتا سبک با حقوق خیلی خیلی معمولی، زندگیها چقدر ناپایداره و ما چقدر از فردامون بی خبریم. که همین هم جریان زندگی رو جذاب تر کرده، یه ماه پیش تو یه گروه صمیمی دوستام رو با یه سوال به چالش کشیدم، چالش این بود که اگر همسرتون بیکار شه عکس العمل و رویکردتون چیه؟ جوابهای جالبی دادن بچه ها، آخرش یکیشون عنوان کرد که میره خونه ی پدرش و دو تای دیگه هم گفتن ما هم همینطور! اینجوری فشار از روی شوهرمون برداشته میشه و لازم نیست نگران خورد و خوراکمون باشه، گفتم شوهرتون چی کار کنه بعد؟ گفتن بره خونه ی بابا مامان خودش، یا بیاد خونه مامان بابای ما... واقعا متعجب شدم و فکر کردم اگه من باشم نمیذارم خانواده م از قضیه بویی ببرن مگر اینکه واقعا لازم شه ازشون کمک بگیریم. 

پریشبا از کسی تو خونمون حرف می زدیم، بابام می گفت ازدواج های خونوادگی ما به این دلیل با شکست مواجه میشه که بچه هامون رو برای چالشهای بزرگ آماده نکردیم. باعث شد برم تو فکر که من چی؟ من برای به چالش کشیده شدن آماده م؟ البته حس می کنم بسیار قوی تر از هم سطحهای خودم هستم تو بحران های مالی و این یکی از افتخاراتمه، واقعا حس می کنم می تونم دووم بیارم تو شرایط کمی سخت تر از حالام(خدایا امتحانم نکنیا حالا)

مامانم از یه خونواده ی نسبتا مرفه با کسی ازدواج کرد که هیچ چیز نداشت، واقعا هیچ چیزی نداشت جز ویژگی های معنوی و همیشه وقتی مامان از گذشته هاش حرف می زنه مصرانه تاکید می کنه که چه روزای خوبی داشته با وجود تمام نداشته هاش، واقعا فکر می کنم مگه نه اینکه دو نفر از دو سطح مالی مختلف و از دو سطح فرهنگی مختلف نباید اینقدر با هم جور شن؟ (چشمشون نکنم:|) بگذریم، خلاصه اینکه ما بیکاری پدرمونم دیدیم، خیلی هم هیجان انگیزناکه، ای کاش این وسط فرصتی بود برای یه سفر خوب خونوادگی، از این خرجای گنده وسط هیری ویری های مالی دلم می خواد. 


+ پ. یه خواستگار خوب و آقا داره، منتهی فاصله طبقاتی و فاصله تحصیلاتی(!)دارن، پدر پ. تصمیم گرفته پسره رو حمایت کنه... تو خونه از این جریان حرف می زدم بابام گفت منظورت چیه از گفتنش؟ بد می کنه؟! 

گفتم بد نه اما درستم نیست، گفت تو درست ازدواج کن، آدم پولدار انتخاب کن. معیارته دیگه، با پول خوشبخت میشی حتما... بابام چون ثروتی نداشته اول زندگیش خیلی حساسه که ما معیار پول دار بودن داشته باشیم. براش یکی از ابلهانه ترین معیارهای دنیاست و معتقده همه می تونن به حد نرمالی از برکات مادی دست پیدا کنن و نباید معیارمون این باشه. 


روزانه

یعک بارونی گرفت یهو که نزدیک بود از ذوق بخورم به سقف، لباس پوشیده تر گل و ور گل کرده آماده م دوستم بیاد بریم بیرون...

راستی امروز شاگرد خصوصی داشتم، چقدر چسبید و شب هم شاگرد دارم. این وسط برای انجام کاری و یه تنفسی که لازم داشتم میرم بیرون و بر می گردم. یه کیک فینقیلی باید برای فردا آماده کنیم و تحویل بدیم. امیدوارم همینطور سرم شلوغ باشه همش این روزها که وقت فکر کردن به مسایل پیرامونم رو نداشته باشم، همینا دیگه... دوستم رسید. 

فعلا :دی

کنار ساحل خیال...

چیک چیک بارون و من که چشمامو بستم و خودمو کنار ساحل تصور می کنم، خسته م بود نکردم پاشم برم تا انزلی و اینه که حالا مجبورم از قدرت خیال استفاده کنم. فقط موندم بلوار انزلی هم برم یا همین ورا کنار ساحل قدم بزنم فقط؟ می ترسم خسته م شه دو جا برم. 

وگرنه لاهیجانم می رفتم همین امشب

عنوان ندارد.

دیدن بچه هایی که پدر ندارن، که با نداشته هاشون شاکر و خوشحالن شرمنده م می کنه، خیلی خیلی شرمنده م می کنه... 

نمی دونم چطور خدا اتفاقات رو اینقدر درست کنار هم می چینه که من هربار احساس می کنم انرژیم تحلیل رفته و غمگینم چیزهایی رو جلوی چشمم میاره که شرمم شه از غمم... 

با یکی از دخترای ناز موسسه رفتم سینما و بعدش مثل همیشه چرت و پرت گفتیم و خندیدیم، انگار خودمم یادم رفته بود کلافه بودم. بعدش هم نشستم و به حرفاش گوش دادم، شاید برای ما مسخره و دور از ذهن باشه پدر معتاد داشتن و بعد از دست دادن پدر، مادر بیمار داشتن و... ولی این آدما هستن و محکم تر از ما هم قدمهای زندگیشون رو بر می دارن. من هرگز دلم برای خواهرم نسوخته، چون اون خیلی محکم تر از من هایی که پدر بالای سرمون بود قدم برداشته همیشه، خیلی قوی تر و انسان تر بوده. خدا نگاه ویژه تری به دخترهای یتیم می کنه، واقعا ویژه تر نگاهشون می کنه...

خلاصه که خوبم، تو فکرم چطور می تونم کسی رو پیدا کنم که عزیز رو ببره کربلا، عزیز مادربزرگ سوم منه، مادربزرگ خواهر خوانده م بوده، شاید عجیب باشه اما به اندازه ی مادربزرگ حقیقیم دوسش دارم... بحث مالیش حل شدنیه از بس که خدا بزرگه، پیدا کردن بانی سخت نیست. ولی کسی رو ندارم که بتونه ببردش کربلا و نگرانم روزی مویی از سرش کم شه و آرزو به دل مونده باشه... درهرحال آدما به آرزوهاشون زنده ن و آرزوی این پیرزن چشم آبی هم اینه 

امروز وقت خداحافظی با خواهر خوانده(تحت حمایت خانواده م بوده و هیچ نسبت خونی با هم نداریم) احساس کردم قلبم داره از جاش در میاد، از ته دلم بغلش کردم و از ته دلم می خواستم که از بغلش در نیام و از ته دل می خواستم بی صدا اشک بریزم. همیشه خنده م می گیره که من به خیال خودم می خواستم گره از کار اونا باز کنم و حالا همه چیز برعکس شده، به معنای واقعی واژه آرامش میده بهم و غمامو از بین می بره بدون اینکه خودش بدونه

احساس دین دارم نسبت بهش، داره میره کربلا و امید دارم از دعاهای اون زندگیم رنگی تر شه... 

سخت بی تاب به تحقق رسیدن آرزومم، متاسفانه دست من نیست کلید خوردنش و باید منتظرعوامل بیرونی باشم، همه ی زندگی من با انتظار گره خورده بود از کودکی... خجالت می کشم مدام به خدا یادآوری کنم که چی می خوام. واقعا بنده ی کم صبر و و تحمل مسخره ای هستم من، اگر جای خدا بودم همچو بنده ی احمقی رو با یه حرکت می زدم ناکار و نابود می کردم. 

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد.

امروز سال مادربزرگمه، مامانبزرگ مادرم در واقع...

چادرشو سرش می کردم و کمکش می کردم نمازش رو بخونه، منو نمی شناخت بهم به ترکی و روسی میگفت اسمت چیه؟ چرا با من مهربونی؟ بهش می گفتم مگی هستم. می گفتم چون شما خیلی مهربونی، خیلی دلت پاکه ..  

آلزایمر گرفته بود. منو نمی شناخت، بهم می گفت گلین، می گفت تو ترکی و باهام فارسی حرف نمی زد، میگفتم من فقط رشتی بلدم با من رشتی حرف بزن مام بزرگ، به سختی قبول می کرد. بهم می گفت می دونی؟ هیچ کس دیگه حرفامو باور نمی کنه، اینکه تو اون جعبه آدم هست، اینکه شبا همیشه ما مهمون داریم. ولی واسشون غذا و میوه نمیاریم، مامانیت میگه لازم نیست. اونا نمی خورن و من می گفتم راس میگه، آدمای تلویزیونی فقط میان که ما رو ببینن و چیزی ازمون نمی خوان... 

حالا نیستی مامانبزرگ، هیچ کی حرفای منو باور نمی کنه، تو باور کن، خب؟ امروز حرفامو باور کن... من درست تو نقطه ای از خونه نشستم که تو از این دنیا رفتی، من درست همینجا تو همین نقطه نشستم. تو می دونی چقدر این روزا لازم بود که باشی؟ من هیچ وقت غذاهاتو، حرفاتو، عیدیهاتو فراموش نکردم. مامان رباب من تو رو خیلی دوس داشتم، خیلی... 


+ امروز ساعتها به پهنای صورتم اشک ریختم، از یادآوری لحظاتی که شاید خیلی ها تجربه ش کرده باشن. از یادآوری روزای سخت خودم، از همین روزایی که توش هستم و اینقدر گم و پریشونم...