مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

برای خودم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بعد هونصد ساعت دعوا که آشتی می کنیم اینقدر حالم خوب میشه، خدایا زمان  این آشتیای بعد دعواها رو بیشتر کن:دی 



:)

دوستای عزیزم، لطفا پیج یکی از بچه های اینجا رو ببینید و حمایتش کنید:)  اینم آدرس اینستاگرامشون ^-^ 


Khorshid_mehr_rf


فردا به هم می رسیم.

یکی از تفریحات من اینه که بشینم چک کنم و ببینم با چه سرچهایی به وبلاگم می رسن، از موارد بی حیایی که بگذریم، خیلی چیزهای هیجان انگیزی توش دیده میشه :)) 

امیدوارم واقعا یکی به یکی برسه و امیدوارم الکی و آرزووارانه اینو سرچ نکرده باشه اون دوست عزیز، چون به راه اندیشیدن یاس رو رج می زنه(!) و امیدوارم یه روزی یکی منو اونقدری دوس داشته باشه و دوسش داشته باشم که از اینا سرچ کنم براش روز قبل رسیدنش:| :)) 

چرت و پرت گویانیم ما

خیلی وقته کتاب نخوندم، نمی دونم از بد حالیمه که نمی خونم؟ یا چون نمی خونم بد حالم... درهرحال می دونم هم کسل و کند شدم، هم مثل قبل کتاب نمی خونم(غیر درسی). البته به درجه ی کتابنخونی نایل نشدم، با خود گذشته م مقایسه می کنم خودم رو... 


دیروز فهمیدم ممکنه ما 25سال در خونه ای با مادرمون زندگی کنیم و تو آغوش و دستش بزرگ شیم، با اونحال نتونیم واکنشهاش رو حدس بزنیم. دیروز از مساله ای باهاش حرف زدم و واکنشهاش رو پیش بینی کرده بودم که هیچ کدوم درست از آب در نیومد. مدام استرس داشتم که سوالی ازم بپرسه و نخوام جوابش رو بدم، متاسفانه یا خوشبختانه مایل نیستم راز زندگیم رو بدونه و یکی دو بار گند زدم تو این زمینه... اینه که نمی خواستم چیزی بپرسه ازم.


اون سری از شروع کردن یه کاری صحبت کرده بودم باهاش(منظورم مامان نیست، اینجا باهاش به کس دیگه ای بر میگرده) بهم گفته بود تو برای شروع راحتی، یه منبع مالی بزرگ و مطمین پشتته، یه بابا پشتته... خیلی سعی کردم بهش بگم اشتباه می کنه اما قبول نکرد. امروز به حرفش فکر می کردم، گفتم شاید من کاری کردم که دوستم همچین فکری کرده!


کاری که بهش علاقه داشتم و از نظر خانواده احتمالا عقلانی نبود، کاری بود که گاه گاهی باید می رفتم این شهر و اون شهر(دقیق تر نمیگم چه شغلی بود) به دو نفری هم گفتم واکنششون این بود که این کار مال مجردهاست، هیچ کسی نمی پذیره زنش اینقدر کنارش نباشه... که خب باز برام مهم نبود، چون کسی دوستم نداره که بخواد باهام ازدواج کنه! منم که خواهرم ازدواج نکنه ازدواج نمی کنم و این حرفها... ولی خب این حجم نظر منفی باعث شد بیشتر بهش فکر کنم و تقریبا منصرف شدم. بعدتر یه فکرایی کردم که شاید بتونم براش یه کاری کنم، اینم در صورتی ممکن میشه که خدا یکی از گره های زندگیمون رو باز کنه، اگر نه همچنان می شینم خونه و به کار کتابخونی و پیش بردن پایان نامه م ادامه میدم! خلاصه که اینطوریا... 


به پاطمه گفتم بیخیال سفر اصفهان شه، نه شرایط مالی خیلی خوبی دارم، نه روحی و نه هیچ چیز دیگه... نمی دونم اما حس می کنم برای سفر کردن اونم به شکل مجردی که خودت تصمیم گیرنده ی سفر کردنی دل خوش لازمه، که من ندارم. حالم خوبه ها، ولی یجورایی همش منتظر یه عامل خارجی هستم که بهم هیجان بده که نیست. 


این روزام خیلی کارام زیاد بود، الهی شکر البته، چند تا کیک داشتیم که آماده کردیم و امروزم از صبح به پختن بیسکوییت گذشت. فردام باید یه کیک دیگه رو تحویل بدیم و بعدی هم چهارشنبه ست، عملا هیچ روزی تو این هفته بعد از ظهر پاهامو دراز نکردم و چرتی نزدم، اتاقم رو مرتب نکردم. بعد من به تفریح و گردشم که نمی رسم خسته م میشه انگار...

دوستان اشاره می کنن در روزهای گذشته هم تیاتر رفتی، هم 2 بار زیر بارون قدم زدی، هم کادوی یهویی از کسی* گرفتی :-"



* کسی خانم بودن. 


و همچنان صدای آبشار که به اسم بارون به زمین میباره

اگه یه پایه داشتم بعد چند ساعت سر پا بودن و کار کردن حتما تو این بارون می رفتم بیرون، اما ندارم و می شینم تو خونه از پنجره به تاریکی شب و شر شر بارون نگاه می کنم. 


+ بارونمون خیلی خوبه، خیلی... 

+ دارم میرم بیرون، بی چتر تو همین بارون دوشی...

من تو شوکم، دنیای مجازی اینقدر کوچیکه؟ آخه اینقدر؟

امروز رفتم وبلاگ آمیتیس و به معنای واقعی واژه سکته کردم. خیلی عجیب بود داستان، چقدر حس خوبی داره بعد یه پیاده روی دو ساعته تو بارون بیای و همچین پستی رو ببینی...


+http://amitisghorbat.blogsky.com/1395/05/02/post-188/دنیا-کوچیک#comments

باز باران...

آدم باید یکی رو داشته باشه که وقتی بعد یه هفته بارون میزنه بهش پی ام بده و از حال خوشش بگه...

من و چوپانم همدیگرو داریم. 


+ بارون زده، اما هوا شرجی و گرمه هنوز

+ دارم به آرزوم فکر می کنم، هیچ وقت هیچ چیزی از آرزوم اینجا نگفتم. فقط گفتم دو تا آرزو دارم که با هم در تضادن، یک جور عجیبی هیچ کدوم از آرزوهام به محقق شدن نزدیک نمی شن، یعنی یه ذره هم نشدن هنوز... این خوبی رو داره که از محقق شدن اون یکی ناامید نشدم؛) امید دارم یجور مسخره ای هردوشون بشه، اگر قدمی به هدفم نزدیک شم میام و ذوقم رو باهاتون به اشتراک میذارم.نخطه 



له ترین دختر دنیا...

خیلی وقت بود که همچین خستگی و درد پایی رو تجربه نکرده بودم، خواب بعد خستگی شدید واقعا می چسبه... خوب بخوابیم. فردا هم از جمعه های بسیار پر کاره و باید با نهایتا 4 ساعت خواب تجدید قوا کنم و به کارا رسیدگی کنم.