مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

من از نوشتن اون پست رمزی منصرف شدم، لطفا کامنتهای رمز لطفا و ... گذاشته نشود. 


+ واقعا بعضی دردا مال خود خودمونن، صلاح نیست نوشتن از ماجرای غم انگیزی که پیش اومده انگار... حتم دارم دوستانم ناراحت میشن ازم اگر بنویسم. چرا که نمی تونم به در صد زیادیشون رمز بدم، پس ننوشتن بهتره

گوشه ی دنج منی تو

ایشون جناب گوشه هستن. واژه ی گوشه در دیکشنری خانوادگی ما به معنای جگر گوشه ست، منتها چون واژه ی جگر را کم دوست می داریم از واژه ی گوشه، جای جگر گوشه استفاده می کنیم.

خلاصه که هزار هزار بار ماشالا بگید و گوشه ی ما را ببینید، جانمان است این پسر... رنگ موها 7 8 درجه روشن تر از آنچه که  در عکس می بینید می باشد. من شیفته ی موهای بور و انگشتای مینیاتوری این بشرم، از اسم زیباشم که دیگه نگم دیگه... 

خونواده همه در جریان چگونگی مرگ پسر عمه قرار گرفتن، گرچه گفتنش سخت بود. اما کاری بود که باید انجام می شد و شد... اما فقط خدا شاهده چه لحظات سختی رو گذروندیم و چه اشکها که نریختیم و چه ماجراهایی که پیش نیومد. البته که از جزییات ماجرا بی خبرن، من هم مایل نبودم بدونم، اما شنیدم. همه می دونن تو یک حادثه این اتفاق براش افتاده و به نظرم همینشم کافیه. 


هنوز لباسهای پسر عمه رو جمع و جور نکردیم و این مرحله ی خیلی سخت رو باید همین روزا پشت سر بذاریم. فعلا یه سری لباس های خاصش رو(که احتمالا برای خواستگاری خریده بود و عجل فرصت نداد به تنشون کنه) از جلوی چشم برداشتم و کاورشون کردم، نمی دونم چرا من؟ چرا عمه جانم منو صدا کرد و ازم اینو خواست؟ ولی احتمالا قوی ترین فردی بودم که تو خونه حضور داشت. نمی گم چقدر سخت بود چون خودتون می دونید احتمالا، با خودم می گفتم کاش پسر دیگه ای یه روزی با اینا بره خواستگاری و خوشبخت شه... تو که نشدی پسر! تو که هیچ وقت دوماد نشدی، تو که هیچ وقت دست یه دخترم نگرفتی! تو که هیچ وقت دل کسی برات نلرزیده بود... آخه پسر تو چطور اینقدر سالم و پاک بودی؟ آخه چطور؟


پسر عمه 9ماه پیش دایی شده بود، روزی نبود عکسای خواهر زاده ش رو تو چشمون نکنه، روزی نبود ببینیش و هی جمله ی "حلال زاده به داییش میره" رو تکرار نکنه. قرار بود اسم نی نی آرداد بشه که خیلی غیر منتظره اسمی مذهبی براش انتخاب کردن به سلیقه ی داییش! حالا رفته و نیست که اسمشو صدا کنه...هر شب رو شونه ش می نشوندش و می بردش تو کوچه و خیابون قدم میزد، حالا به همین راحتی رفته زیر خاک و وصیت نامه نوشته برای ما؟ نوشته دایی جون حالا می فهمم که چرا اینقدر منو دوس داشتی، آخه خواهر زاده خیلی شیرینه، پس لطفا باز دوستم داشته باش و به حرفم گوش کن. گریه فقط برای ایمه رواست و نه برای بنده ی گناهکاری مثل من... و سفارش کرده طلب هاش رو بگیره و صرف امور خیریه کنه و بدهیا رو هم لیست کرده، به همین راحتی اینا رو داده به کسی که بیاره بده به ما و خودش رفته زیر خاک...


درست تو روزهای دردناکی که گذشت اولین سفارش کیک عروسیمونو داشتیم و کلی کیک های کوچیک که همشون کنسل شد. اما سفارش کیک فردا رو کنسل نکردیم، کاش همه چیز اونجوری که باید پیش بره و صحیح و سالم تحویل بدیم و کمی حال دلمون خوب شه. 


+ مهر ماه عکس نی نی حلال زاده رو گذاشته بودم اینجا، حس می کنم دارم اندازه ی حامد عاشقش می شم. به  زودی از نی نی جان پرده برداری خواهم کرد. مرسی، اه



درد دل...

نوشته بودم یک هزارم مشکلاتم را روی کاغذ، کاغذ که نه... روی کیبورد می آورم و نوشته بودید خانه ی خودت است بنویس و راحت باش. حقیقتا بعضی حرفها را در تنهایی خودم هم نمی توانم به زبان بیاورم چه رسد به اینجا که شماها هستید... بعضی حرفها را در تنهایی خانه هم نباید به زبان آورد، بعضی دردها یواشکی تر از آنی هستند که فکرش را می کنیم. 

یک پست گریه دار نوشته م که هنوز آپش نکرده ام، قرار بود مال خودم باشد اما شاید کمی اطلاعات بهش اضافه کنم و در صورت تمایل رمزش را به دوستداران مگلاگ! بدهم. لا به لای شکوه ها و نوشته هایم دلیل مرگ نا به هنگام پسر عمه را هم نوشته ام، فلذا اگر دل رحم و دل نازکید، رمز را طلب نکنید. اگر طاقتش را دارید رمز را بخواهید تا تقدیم کنم، ایمیل ندارم ایمیلهایتان را بگذارید تا از کسی کمک بخواهم برای دادن رمز... 

روز خوش و عیدتان هزار هزار بار مبارک. عید ما که عید نشد... 

لایق وصل تو که من نیستم...

وای وای وای...

من چقدر منتظر اتفاقات خوش بودم امام رضا، چقدر... حالا که تولدته، خودت بهم بگو به کجا و به کی پناه ببرم؟ کجا استغفار کنم که صدام شنیده شه؟ که اشکهام دیده شه؟ 

چقدر بد می گذره و چقدر سخته که اینجا هم نمی تونم از سختی های زندگیم بنویسم. در واقع نمی خوام بنویسم... هرگز ناله کردن رو دوست نداشتم، اینجا یک هزارم غمم رو نوشتم و اینجوری شده، دیگه ابدا وبلاگم وبلاگ یه دختر سرخوش و الکی خوشحال نیست. وبلاگ یه دختر سیاه و غمگین و افسرده ست.

از اتفاقات خوب می نویسم.

خیلی خوشبختم که نی نی 9ماهه ی دختر عمه م دوسم داره. 


خیلی خوشبختم که روزام کنار یه فرشته ی کوچولو می گذره. 


خیلی خوشبختم که مجبورم گاهی به خواهرم کمک کنم که حلوا بپزیم و عمه م رو خوشحال کنیم، عمه و دختر عمه م فقط حلوای خونگی ما رو می خورن.


خیلی خوشبختم که باز روزی دو سه ساعت میایم خونه و باز با بوی کیک و شیرینی وقتمون می گذره. 


خیلی خوشبختم که بابا و مامانم 31 ساله شدن و همدیگرو 31بار بیشتر از سال 64 دوس دارن.


و ادامه دارد...

ای کاش خواب بود همه ی این روزهای گند...

یه حس غریبی دارم، یه حس عجیبی که همه خوشن و ما نه... انگار بدی و زشتی و نشدن ها و نرسیدن ها و فراق دست از سر ما بر نمی داره و از همه دست کشیده، به ما چسبیده... صبورم، زندگی جریان داره ولی لازمه یه جایی غر بزنم و کجا از اینجا بهتر؟


قربون خدا برم که بدنامونو سر کرده و دیگه از اتفاقات بد ریز ناراحت نمی شیم، یعنی می شیم، واقعا هم می شیم، فقط به روی خودمون نمیاریم. از کنارشون رد می شیم و فکر می کنیم خداست دیگه، دوس داره اینجوری قدرتشو نشون بده، فقط ای کاااااش تا سالها مرگ نشونمون نده، بیماری بهمون نده، سختی هامونو سهل کنه، ای کاااااااااااااش... امسال تنها خواسته ی خونواده مون بود ازت امام رضا... سختی داد خدات بهمون، قربونش برم. دلش خواست فقط بگو آسونیشم میده؟


دلم داره پر می کشه برای یه سفر دو سه روزه، یه گردش خوب خونوادگی که حالا حالاها باید خوابشو ببینم. هنوز سر خونه و زندگیمون نیستیم. از 11 مرداد تا امروز که 22م بوده فقط یه شبش رو پنج نفری تو خونمون کنار هم بودیم. اونم فقط برای خواب بود و صبح خونه رو به قصد خونه ی عمه ترک کردیم. خیلی ها تو کامنتا نوشتن چه خوبه که شما پشت همید، آره واقعا... ما خیلی خیلی پشت همیم. عروس فقط مامان من، اشکای خواهر شوهرشو پاک می کنه، خونشو تمیز می کنه. غذا برای مهموناش می پزه و حاضره تا همیشه پیشش باشه... آخ آخ، عروس فقط مامان تپل من، خدایا نگیریش ازم اینم


تو وضعیت سخت این روزا داییمم مریض شده بود و افت فشار داشت که بردمش دکتر و یه کمی هم اونجوری اسیر بودم. متاسفانه مشکل قلبی داره و یه مشکل دیگه که کمی مشکوک بوده، زندگی بوی زندگی نداره، شکر که فعلا زنده ایم، چقدر بیچاره ایم که به مشکی پوش بودن و عذاب کشیدن این روزها قانع شدیم. کاش واقعا بعد سختی ها آسونی باشه، سهم سختی های ما خیلی زیاد بوده، انتظار آسونی زیاد دارم ازش... امید داشتم خدا، یادته؟ جواب امیدم کو؟ 


چند وقتی بود نمازهامو تک و توک تو مسجد می خوندم، اون روزم بعد نماز ظهر از مسجد بر می گشتم که اون اتفاق وحشتناک افتاد. یعنی شنیدم که اون اتفاق وحشتناک افتاده، وای که چه دردناک بود، وای که چقدر باورش سخته... باید بیام و دلیل نزدیکیم به این عمه و بچه عمه ها رو بگم. زندگی ما شاید به حالت کمی نرمال برگرده، اما زندگی خواهرش چی؟ مادرش چی؟ 


امروز با حساب کتابی که کردیم دیدیم ما خیییلی مرگ جوون داریم و این واقعا عجیبه، الهی شما مثل ما نباشید. برام دعا کنید. من پول می خوام، من زندگی آروم می خوام، من ایمان قوی می خوام. من یه همراه خوب می خوام. من از تنهایی خسته ام، من از مشکلات زیادی خسته ام. من از غصه ی بابام رو خوردن خسته ام، یه کم غمشو کم کن خدا، سوراخ کردی قلبمو یه کم غمشو کم کن... من خونواده م رو سالم می خوام. من تا سالهای سال مرگ و بیماری نمی خوام، خدایااااا می شنوی یا نه؟

یادمه ازش پرسیده بودم الحمدلله فیزیک که نخوندی؟ فیزیک هسته ای یا حتی محض؟ 

و پرسیده بود چرا اینو می پرسم و بعدتر جواب داده بود که نه. فیزیک نه... 

از همون اول خیلی چیزهاش منو یاد پسر عمه م می نداخت، حق داشتم به این رشته شک کنم، البته که دومین حدسم درست از آب در اومده بود، اما جای شکرش باقی بود که فیزیک خونده نبود. 

احساس می کردم اونم یه آدم شبیه به پسر عمه ست. اما دلم نمی خواست که باشه، این بود که ازش پرسیده بودم...

 کم کم میام در وصف عجیب بودن پسر عمه ی خسته و کم حوصله م می نویسم. شاید باورتون نشه ولی احساس می کنم یه روز از همین روزا درو باز می کنه میاد تو و لبخندشم رو لبشه... بهمون میگه آخ خیلی خسته م. یه چرت می زنم میام شام، حواستون باشه نمازمم نخوندم. تو همون حال رو کاناپه ی جلوی تلویزیون بخوابه و خستگی در کنه...

در دل تنگم، گله هاست...

بی قراری شاخ و دم نداره، وقتی شبا خونه ی عمه م فکر می کنم کاش فردا بیام خونه و تو جای خودم بخوابم. وقتی میام خونه میگم کاش میشد همین الان برگردم خونه ی عمه... انگار بخشی از روحم اونجاست. 


از دست دادن آدما خیلی سخته، من بابالنگ درازم رو گم کردم و تو این اوضاع غم انگیز فقط اون بود که بعد خدام می تونست خوشحالم کنه...



از کشفیات این روزها...

از کشفیات این روزهام اینه که اینجا* اینترنت گوشیم خیلی پر سرعته...


+ سر خاک پسر عمه...