مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

یادمه ازش پرسیده بودم الحمدلله فیزیک که نخوندی؟ فیزیک هسته ای یا حتی محض؟ 

و پرسیده بود چرا اینو می پرسم و بعدتر جواب داده بود که نه. فیزیک نه... 

از همون اول خیلی چیزهاش منو یاد پسر عمه م می نداخت، حق داشتم به این رشته شک کنم، البته که دومین حدسم درست از آب در اومده بود، اما جای شکرش باقی بود که فیزیک خونده نبود. 

احساس می کردم اونم یه آدم شبیه به پسر عمه ست. اما دلم نمی خواست که باشه، این بود که ازش پرسیده بودم...

 کم کم میام در وصف عجیب بودن پسر عمه ی خسته و کم حوصله م می نویسم. شاید باورتون نشه ولی احساس می کنم یه روز از همین روزا درو باز می کنه میاد تو و لبخندشم رو لبشه... بهمون میگه آخ خیلی خسته م. یه چرت می زنم میام شام، حواستون باشه نمازمم نخوندم. تو همون حال رو کاناپه ی جلوی تلویزیون بخوابه و خستگی در کنه...

نظرات 3 + ارسال نظر

این حس منتظر بودنه خیلی بده
چون یه انتظار کشدار و بی پایانه... منم درکش میکنم

...

فقط از ته دلم با چشایی ک الان پر اشکه،از خدا میخوام،زودی برسونه روزی رو ک بازم اینجا پر باشه از بوی زندگی و شادی،پر باشه از عطر کتاب و سفر و کنسرت و تجربه های تازه،ک هر وقت چشم میخوره ب نشانگر کتابم،یادت می‌کنم و دلم میخواد کلکسیون ساعت و نشانگرت رو بسازی و عکساشو بذاری اینجا
یاد رفیقی ک روزای خیلی سختی رو با حس بودنش آروم شدم،از خدا میخوام آرامشت باشه

...
بی خیال بانو، می دونی؟ خدا اگه بهترینهاشو بهم بده باز زخمهای زیادم التیام پیدا نمی کنه، فقط می دونم به حالت قبل بر نمی گرده هیچ چیز، من به ظاهر همون آدم سابق میشم به زودی و به زندگی چرند این دنیا بر می گردم. خیلی زود...
اما دلم خونه و حس می کنم واقعا خدا دوسم نداره
.....

آفرین 1395/05/22 ساعت 12:45

لطفا پیام قبلی خصوصی باشه

چشم، آخ چقدر دردناک بود کامنتت آفرینم... بمیرم واسه دلت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد