مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

چوپان و من...

حس می کنم ما آدما گاهی یادمون میره که چقد یکی رو تو زندگیمون دوس داریم... نذاریم اینجوری بشه:)

امروز سر خاک حامد، کمی بعد تحویل سال چوپانو دیدم، قند توی دلم آب شد و بعد مدتها دوباره احساس قند توی دل آب شدن رو تجربه کردم، خدا همیشه جای شکرشو باقی میذاره، همیشه، ممنون که قند تو دلم آب کردی باز

سال نو، خونه ی نو:)

امسال تو نمیای خونمون، ما همه میایم خونه ی تو حامد...

تو حالا برای خودت خونه داری، یه خونه ی مستقل، اما من از آخرای تیر تا حالا هیچ کس بهم نگفته خواهر کوچولو، نگفته دختر همیشه ١٥ ساله، هیچ کی، منم شوهر نکردم و نمی کنم، بنا به وصیت دوران زنده بودنت، خودت می گفتی آدم دختر بچه شو دست مرد غریبه نمیده و می گفتی یعنی یه روزی این کوچولو هم شوهر؟ حق بده یه ذره غمگین باشم اقلا... 


+ امروز واست تعریف می کنم درست روزی که نیمی از بیست و پنج سالگیم گذشت چی بهم گذشت، نامردی بود، من از اون روز تا امروز هیچ صبحونه ای بهم نچسبیده، تو منو از میز صبحونه بلند کردی... من فک می مردم حالت بده و زنده ای، مرده بودی آره؟ :) ای نامرد، خوش بگذره بهت، اونجام مجردی؟ هنوز دلت نمیاد دختری رو اسیر خودت کنی؟ 

+ بچه ها سال نوتون مبارک:) 

+ آرام در آرامستان رشت:)

افشین یداللهی هم...

امسال با هر مرگ یکبار دیگه حامد رو خاک کردم، یکبار دیگه همه ی اون روزها برام تکرار شد و خدا هم کم نذاشت، هفته ای یکی دو تا مرگ جلوی چشمم آورد تا درد رو بیشتر احساس کنم، جالبه هیچ کدوم اینا باعث نشد کمتر گناه کنم.

سه روز پیش استادم یهو یه تیکه از یه شعری رو خوند و پرسید چرا این اومده توی ذهنم؟ شاعرش کیه؟ گفتم بابا این مال مدار صفر درجه س دیگه، فلانی شاعرشه... 

حالا فلانی هم بین ما نیست، به همین راحتی

و من دارم فکر می کنم ما ها تا کی زنده ایم؟ واقعا تا کی؟


+ پارسال عید کتابشونو هدیه گرفتم.

قزوین و دیروز خوابالود من

اولین پیامم بهش این بود که من از دانشگاه قزوین متنفرم!

متنفرم ها! 

گفت حالا بر می گردی و دانشگاهتو خیلی بیشتر دوس داری، بد بود؟ 

خیلی هم خوشحال برگرد، گفتم خوبی خدا اینه همیشه جای شکرشو باقی میذاره...

این مهم ترین قسمت مکالمه ی ما بود، پرونده ی قزوین بسته شد با پایانی البته شاد، چون یه آدم باحوصله کنارم بود... من تنها نبودم، همراه داشتم، همراهم مهربون بود، خیلی مهربون، نشد بچه های وبلاگمو ببینم، حتی میم خیلی دوس داشتنی رو

خیلی کسل و بد حال بودم واسه خاطر همین تاکید دارم بدونید همراهم چقدر مهربون بود که منو تحمل کرد، اونقدر انرژی زیادی داشتم که خدا می دونه، خودمو واسه یه روز خیلی شاد آماده کرده بودم.  استاد محترمی که باهاش قرار داشتم فکر می کرد من قصد دارم ازش کمکی بگیرم و بعد یه استفاده ی بزرگ ازش بکنم، حتی خواست از زیر زبونم بکشه که قراره با استادم از ایران برم یا نه؟ و بعد تلاش کرد بگه استادم خیلی خوش شانسه و شانس بزرگی آورده که دانشجوش اینقدر بدو بدو می کنه واسه انجام این کار... در آخرم واضح و در کمال صداقت گفت من هرگز چنین دانشجوهایی نداشتم،  از بد شانسیم بوده چون ما اینجا خیلی برای بچه ها وقت میذاریم و محیط آموزشیمون از دانشگاه رشت جدی تره، از استادتم بپرسی همینو بهت میگه و من چقد دلم می خواست بگم از اخلاق گندت بوده که دانشجوهات نخواستن هیچ کاری برای خودشون و تو بکنن، از این فرار کردن که فکر می کنی خیلی بلدی و هیچی هم بارت نیست! ما باید تو این کار از یه دستگاهی استفاده کنیم و من درباره ی اون دستگاه باهاشون صحبت کردم و دیدم ابدا هیچ شناختی روش ندارن ولی خُب واکنش منفی نشون ندادم، در صورتیکه باید نشون میدادم چون وقتی احساس می کنی خیلی بلدی حداقل باید یکبار تو محیط آزمایشگاهیش قرار گرفته باشی و این انتظار زیادی نیست... من یه امضا ازشون گرفتم برای اینکه باهامون همکاری کنن، و الان بسیار پشیمونم چون احساس می کنم ایشون از اون دست آدمهان که فک می کنن به حقشون نرسیدن و اینو از چشم دیگران می بینن نه کم کاری خودشون... 

خلاصه که امیدوارم هیچ وقت دیگه پام به این دانشگاه باز نشه و به استادمم می گم حاضرم اون شهر دور تره رو بریم برای کارمون ولی اینجا، اصلا اصلا... مگه یه دانشگاه چقدر می تونه حسای منفی توش جمع شده باشه؟ 

خدا رو شکر تو شهر روز خوبی داشتم و چیزای خوبی خوردم و گلس گوشیم که هزار تکه شده بود رو عوض کردیم با قیمتی نصف قیمتی که براش تو رشت پرداخته بودم! خلاصه قزوین خوبه، آدمای خوبم داره در کنار آدمای بد، مثل رشت، مثل شیراز و مثل همه جا، آدم خوب مثل راننده ای که می دونست ما بلدش نیستیم و با یه مبلغ خیلی کم ما رو به جایی که باید می رفتیم رسوند، درحالیکه می تونست پول تاکسی دربست رو ازمون بگیره! برای طی کردن اون مسیر


در راه کسب علم مثلا

یعنی به خوابمم نمیدم یه روز قبل ٥ از خونه بزنم بیرون به نیت امروز... 

خیلی شادابطور میریم پیش به سوی قزوین، شعفناک و البته گرخیده از وظیفه ای که به عهده دارم، باشد که نتیجه بخش باشد و خستگی به تنمان ننشیند.



+ خلوتی وبلاگم آرامش عجیبی بهم میده، احساس می کنم شما چن نفری که اینجایین دیگه یه چیز تو مایه های خونواده مین حتی، بمونید برام:)

امشب تا ٨ اینجاییم و فردام از ٨صبح نیستم و پس فردام ٥صبح راه میفتم سمت قزوین!

احساسم میگه، فقط احساسم میگه یکی از استادام داره شیطنتی می کنه که من ابدا تمایل ندارم شریک شیطنتش باشم. تا دو ساعت دیگه مشخص میشه حدسم درست بوده یا نه و می تونم اقدام کنم واسه پیشگیری!

خدایا همه مون رو به راه راست هدایت کن، مرسی، اه


همراه با کمی تعجب

اومد رو صندلی کناریم نشست و ازم پرسید تو این کتاب جدیدی که می خونی چی نوشته؟

بهش گفتم: خیلی چیزا!

با نگاهی که انگار کاملا متقاعد شده بود ابرویی بالا انداخت و گفت چه جالب!


+ اساتید من متاهل هستن دوستان، حدس های بیراه نزنید یه وقتی:)

از اضطراب روزها تا سرخوشی بی حد!

تا روز دوشنبه که بخوام برم قزوین کلی کار سرم ریخته و حجم زیاد کارها بی اندازه مضطربم کرده، یکجوری مضطربم که از صبح دچار دل درد و دلپیچه شدم و نمی تونمم درست به هیچ کدوم از کارام برسم و تمایل زیادی به خوابیدن دارم. 

با خودم فکر می کنم وسط این همه استرس چقدر باید خوش گذرون باشم که به گشت و گذار تنهایی در قزوین فکر کنم؟ حتی فکر کنم اگه خیلی دیر بود شبم میرم هتل و فرداش بر می گردم!!! یکجور دهشتناکی شخصیت عجیبی دارم و همه از این بعد شخصیتیم شوکه میشن ، بعید می دونم هیچ کس تو وضعیت فعلی من بتونه اینقدر خونسرد و خوشحال سرچ کنه که یک روز در قزوین را چگونه بگذرانم؟ بعدم بشینه فکر کنه چی کار کنم که بهم بیشتر خوش بگذره و چون خیلی هم شکم اهمیت ویژه ای برای یک آدم رشتی داره پس حتی اسم رستوران هم یادداشت کنه برای رفتن! 

مگی هستم یک دختر عتیقه ی مضطرب که دوباره تیکش برگشته، بله من یه تیک عصبی داشتم که این روزا پررنگ شده باز و ربط داره به مو... تمایل ندارم بیشتر آبروی خودمو ببرم، دعام کنید بتونم باز ترک کنم:(

این من، خود منم؟

روزی که می رفتم تهران بهم گفت هیچ کنسرت مناسبی تو روزی که اینجایی نیست، خندید و گفت فقط حاجیلی و اون روزی که گفت چقدر موافق بودم و هیچ وقتم فک نمی کردم ناراحت شم از نرفتن به کنسرت حاجیلی...

اعتراف میکنم در عین حال که می تونم با صدای شهرام ناظری مست کنم و برم اون دنیا، از آهنگای شاد امید حاجیلی هم لذت می برم، خب حالا حرف اصلیم اصلا اینا نیست، حرفم اینه ما آدما چقدر غیز قابل پیش بینی هستیم حتی برای خودمون... 


قزوین

بچه ها من این هفته یک یا دو روز میرم قزوین، تنهای تنها... و صبح درگیرم و عصرها بیکار

آیا شما به قزوین سفر کردید؟ می دونید کجاش برم خوبه؟ البته که من رفتم و یه گزینه ای توی ذهنم هست ولی اگر جای جدیدی باشه که خیلی بهتره...

ضمنا حتما داخل شهر باشه چون من زمان کوتاهی رو برای گردش دارم و باید زود برگردم و به کارهام برسم:) 

این هفته و هفته ی بعد روزهای کاری فوق العاده سنگینی رو خواهم گذروند، انشالله که خیر باشه و کارها اونطور که باید پیش بره 

برای دوست های واقعی

مهدیس عزیزم، اونقدر برام با ارزش بود کامنتهای خصوصی مهربانانه ت که وسط همه ی مشغله های روزمره بیام و همچو پستی برات بذارم، خدا حافظ مهربونی های بی اندازه ت باشه... الهی آمین:) 


دوستی که فکر کردی منو تو فرودگاه دیدی، اتفاق جالب و عجیبی بود و یه برآوردی که کردم دیدم احتمالش بسیار زیاد بود منو اونجا دیده باشی، ولی نه اون روز من اونجا نبودم و چقدر خوشبختم که قبل سفر زیارتیت یادم افتادی و توی دعاهای وقت زیارتت هم بودم:) کاش دوباره بیای و برام آدرس بذاری، گمت کردم عزیز دلم و حتی ذهنم یاری نمی کنه اسم درستت رو یادم بیاد. فقط حروفش توی ذهنمه

دنیای مجازی دوس داشتنی من و دنیای واقعی کوچیک لعنتی

احساس نا امنی بهم دست میده وقتی چیزی رو از کسی پنهون می کنم و از جای دیگه ای میفهمه... همیشه اینجوری بودم ولی نه اینقدر

استادم بارها ازم پرسیده بود کارم چیه و من کاری کرده بودم که بی خیالش شه و بهش نمی گفتم، فقط گفته بودم ربطی به هیچ کدوم از مدارک دانشگاهیم نداره، امروز دم ظهر به روم آورد که می دونه من کیک درست می کنم و خانومش گفت من حتی کیکاتونم خوردم!!!!!!! و سند و مدرک آورد که ایناهاش ببینید کیکمونو... و کاشف به عمل اومد اون روزی که من کیک پختم و رفتم تهران و ملاقات داشتم با استادهام خانوم یکیشون اینجا بود و رفته بود تولدی که کیکشو ما درست کرده بودیم:|

اولش که پرسید خانوم ر. شما کارگاه شیرینی پزی دارید؟ من یک لحظه قلبم وایساد، خودم که ایستاده بودم نشستم، با چشای گرد گفتم نههه و منظورم مفی حرفش نبود، صرفا خواستم بگم یعنی از کجا فهمیدی؟!

اتفاق عجیبی بود ولی مجبور شدم بگم حدسش درست بوده و بپرسم چرا این حدس رو زده که بعد توضیح بدن از کجا می دونن... هعی:( یعنی شد من نخوام یکی یه چیزو بدونه و این اتفاق بیفته؟