زندگیم رسما دو نیمه شده، قسمتی امیدوارکننده و قسمتی بسیار ناامیدکننده و سخت
سعی میکنم اینجا از بخش خوبش بنویسم که دست خودمه، برای قسمت بد زندگی متاسفانه تا جاییکه دست خودم بوده تلاش کردم و بیشتر از اون ازم بر نمیاد.
قسمت امیدوار کنندهی زندگیم همون پسرهست که اصلا نمیدونم چی خطابش کنم؟ دوست؟ همراه؟ یار to be!؟
حالا این بخش امیدوارکننده خودش کلی چالش داره و خیلی وقتا توش ناراحتی و سختی و غصه هم هست، ولی از اونجاییکه ماهیت این رابطه رو دوس دارم برام امیدبخشه...
اگر سال گذشته بهم میگفتین همچو آدمی با این ظاهر قراره دوستم باشه احتمالا باورم نمیشد، از بس که هیچ ربط کوچیکی به ایدهآل ذهنیم نداره
اگه بخوام جز به جز نگاه کنم میتونم بگم اگه این رابطه ختم به خیر شه و روزی بچه دار شیم، من مامان یه بچهی خیلی زشت خواهم شد:دی
خودم یه چهرهی معمولی دارم و ایشون هم چندین درجه از من معمولی ترترترن الحمدلله:دی
بخش بد بعدیش، که مهم تره و هنوز گاهی بهش فکر میکنم این بود که من همیشه حساس بودم روی رابطهم با آدمی که بخواد منجر به ازدواج شه و کسی که سالهاست کار میکنه و ماشین نداره برام آدم عجیبی بود. مگه میشه واقعا داشتن ماشین برای کسی الویت نباشه؟!
همون اولای رابطه این جریان رو بهش گفتم(با علم به اینکه میدونستم میتونه یه ماشین خیلی معمولی بخره و مگه تا چند سال پیش واقعا پراید چند بود؟) بهم گفت درک میکنه و بهم حق میده که این قضیه برام اهمیت زیادی داشته، خدا رو شکر!
اما خب ترجیحش این بوده جای داشتن ماشین یه دارایی دیگه مثل خونه داشته باشه، خب اینجا یه کم سعی کردم درک کنم و قبول کردم داشتن خونه تو الویته... یه روز قرار شد بریم خونهش رو ببینیم البته نه برای اینکه نشونم بده، چون قرار بود خونه رو تحویل بنگاه بده، خلاصه که رفتم و دیدم، خونهش خیلی کوچولو اما نوساز بود(یه اتاقه)، صرفا جهت اینکه فکر نکنید خونه جای خوبی بوده میگم تو یه منطقه خیلی معمولی بود:دی
ازم نظر پرسید و من از اونجاییکه دختر عاقلی! هستم با خودم فکر کردم نکنه رابطهمون جدی شه و بخوام رو حرف الانم بزنم، گفتم خیلی تمیز و خوبه! ولی اتاقش برای گذاشتن تخت و یه میز کوچیکه
اون زمان هیچی نگفت و من فهمیدم خیلی جواب خوبی بهش دادم(یه آخیش محکم تو دلم گفتم)، چند وقت بعد که نمیدونم ناشی از فشارهای واردهی من بود یا چی(هنوز هر چند وقت یه بار که حرف ماشین میشد من تکرار میکردم زندگی آدم بدون ماشین لنگ میمونه و فلان) نصف شبی بهم گفت به نظرت ماشین ثبتنام کنیم؟ حالا که اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تعداد زیادی از دوستان حتی خانوادهی خودم و اون! به نظرشون احمقانه بود ماشین ثبت نام کردن...
در نهایت بهش گفتم به نظرم اگه فکر میکنی اوضاع بهتر میشه ثبتنام نکن، اگه نمیشه هم که همه اونایی که میگن ثبتنام نکن خب خودشون ماشین دارن و درک نمیکنن... شبتر بهم اساماس داد که ثبت نام کردم و تموم شد، ولی به خونواده نگفتم. اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود نه برای ماشین که خب حالا ماشینی نیست آدم براش ذوق کنه! برای این خوشحال شدم که تونسته پولاشو جمع و جور کنه و برخلاف میلش ماشین ثبتنام کرده و خواسته خوشحالم کنه، با اطمینان میدونستم اگه نبودم این کارو هرگز نمیکرد(چون ماشین باباش دستشه)
خوبی وبلاگ اینه فقط خوبیهای یه رابطه رو نمیبینی، عکس نیست که جهت نشون دادن رنگ و روی زندگی شاره بشه(شما بخونید به اشتراک گذاشته بشه:دی) اینجا میدونید که اگر فلانی یه ماشین خیلی معمولی خریده هم با کلی صرف کردن انرژی بوده و چقد این ویژگی وبلاگ رو دوست دارم.
حالا برای همون ماشین معمولی! که اصلا هم معلومم نیست کی بهمون بدن:دی کلی ذوق داریم و داریم اون پلیلیست مذکور رو کمکم براش آماده میکنیم. همون که قراره سلیقهی جفتمون توش باشه...
+ من خیلی عجیبم ولی شما دوستای مجازی تنها کسایی هستید که از رابطهی ما با خبرید. تو دنیای حقیقی ترجیح دادیم تا وقتی از خودمون مطمئن نیستم کسی مطلع نشه از رابطهمون...
آیا جایی بهتر و امنتر از تخت تو دنیا هست؟
+ امضا مگی که نزدیک به ۲۴ ساعته نخوابیده و باید تا چند ساعت دیگه هم بیدار باشه و سر کار
+ کامنتا رو هنوز تایید نکردم، چون فرصت نکردم:(
مگی یک کیلو و پونصد گرم از وزن چربی بدنش کم شده و بسی خوشحاله
شنبه هم آزمایش میدم و ایشالا همهچی بهتر از قبل شده باشه
الانم دارم میرم برای این ماه باشگاه ثبت نام کنم و پر انرژی مرحله عضله سازی رو شروع کنم، دیگه تنها دلخوشیهام تو این زندگی همیناست و باید این انگیزهها رو برای خودم و زنده موندنم پر رنگ کنم.
+ در کمال ناباوری منی که همهی عمر از تخم مرغ متنفر بودم این مدت هر روز بعد ورزش سفیده میخوردم:-“ از امروز زرده و سیبزمینی هم به رژیمم اضافه شده که کلی از این بابت خشنودم
امروز بعد مدتها دوباره همو دیدیم و مثل اکثر مواقع شعور به خرج داد و نپرسید مشکل چیه، فقط ازم خواست هرچی دوست دارم بهش بگم... که البته چیزی از مشکلم نگفتم فقط وقتی حرف از یه ماجرایی پیش اومد رفتم تو فکر و حالم بد شد که احتمالا فهمید مشکل به همون جریان مورد بحث ربط داره
...
رفتیم یه جا که ساعت ۴ عصر بهم ناهار بده، از آسانسور در جلو رفتیم و دیدیم طبقه ۵ کار نمیکنه، دکمهی طبقه ۶ رو زدیم که چند تا پله بیایم پایین و غافل از اینکه سر از یه رستوران دیگه در میاریم:-“ آسانسور درست وسط رستوران طبقه ۶ باز شده بود، اونقدری حالم بد بود که گفتم همونجا بشینیم و بیخیال رستوران محبوبمون شدم،اونم خندید و گفت شاید روزی اینا بوده!
گارسون ۷ بار ازمون پرسید سس پاستام چطور باشه؟ برام توضیح داد سس سفید با آلفردو فرق داره و رسما حالمو از بد به بدتر بدل کرد.
تو همین حین پسره سعی میکرد مشغولم کنه، باهام حرف میزد، بهم گفت میخوام ازت مشورت بگیرم و عکس چند تا آشپزخونه نشونم داد. ازم پرسید این مدل آشپزخونهها به نظرم قشنگه؟ اونقدر بیانرژی بودم که حتی یادم نیست چجوری بود و فقط سفید بودنشو یادمه... بهش گفتم خیلی و اونم با خجالت گوشیشو گذاشت رو میز و چند تا عکس دیگه از مبلمان و در و دیوار خونه نشونم داد و نظرمو پرسید، بمیرم برای دل بیچارهش که آخر عمری گیر من افتاده... عکس تختخوابم نشونم داد و دوس داشت بدونه تخت این مدلی دوس دارم یا نه؟ میفهمیدم میخواد حالمو بهتر کنه... اما انگار نمیشد، هیچجوری نمیشد. خیلی ذوق وسایل خونه داره! و منتظره زندگیش به مراحل خرید وسیله و ... برسه
...
این سری بر عکس چند بار قبل، بدون اینکه هزار بار بپرسه کجا بریم سر ماشینو کج کرد سمت دریاها و وای... این بهترین انتخابی بود که میشد داشته باشه، دلم میخواست رو به دریا بشینم و ساعتها گریه کنم اما نمیشد، اصلا نمیخواستم اشکمو ببینه، نمیخوام بدونه چقدر درد دارم. چقدر میترسم... چقدر خدا دوستم نداشته و چه دردی داده بهم...
داشت نزدیک مغرب میشد و من هنوز نماز ظهرمو نخونده بودم، بهش گفتم و گفت بریم یه جا که الاچیق هست نمازتو بخون، کسی نبود اون دور و بر که بخوایم اجازه بگیریم(آلاچیقا اجارهای بودن)
وقتی دید حیرونم ازم پرسید اینجا غصبیه و حلال نیست نماز بخونی، نه؟ یهو دلم رفت که درک کرده بود و بدون اینکه بگم فهمیده بود. تصمیم گرفتم پشت یه آلاچیق که به کسی دید نداشته باشه نماز بخونم... روی ماسهها، گفت صورتت ماسهای میشه، خندیدم و نمازمو شروع کردم، نشست کنارم، تا وقتی نمازم تموم بشه دراز کشیده بود. ازم پرسید چه حسی داری الان که نمازتو خوندی؟ خیلی سبک شدی؟ گفتم آره و من نشستم و اون دراز کش انگشتاشو روی ماسهها میکشید. ازش پرسیدم به چی فکر میکنه؟ گفت به تجربههایی که داشتم و باز ساکت به حرکت ماسهها که از تو مشت و لای انگشتاش سر میخورد نگاه کردم.
تا راه افتادیم هوا تاریک شده بود و آستانه نگه داشتیم. چون من هوس نون محلی کرده بودم و سر جریانی تو راه برگشت لج کرده بودم و گفته بودم اگه بخره هم نمیخورم و دیگه نون نمیخوام و ...بهم گفته بود مگی لجباز، با ناراحتی و دلخوری دو بار به لجباز بودنم تاکید کرده بود. میدونستم ومیدونم که لجبازم اما فکرشو نمیکردم اونم به این زودی بفهمه و بخواد به روم بیاره
زود از دلم در آورد و امشب دیدارمون تا ۱۲ شب کش اومد.
...
ازم خواست که برنامهی سفر بذارم و به خودم کمک کنم که خوب شم. سفر تنهایی، بعدتر سفردوتایی... هر دو پیشنهاد رو رد کردم. دارم به این فکر میکنم که کاش میشد باهاش برم سفر
انگار دلم میخواد.
...
من میدونم ما عاشق هم نیستیم، اما انگار قرار نیست همهی آدما عاشق هم باشن... شاید زندگی همین مهربونی و دوست داشتن خیلی معمولی باشه که بینمون حاکمه، نمیدونم، شاید...
جهت ثبت در تاریخ که امروز برای اولین بار برام میوه خرید، شاید از نظرتون اتفاق کوچیکی باشه که از نظر منم هست.
اما این اتفاق تنها دلخوشی این روزام بوده... کامنت ها رو تایید میکنم، تا شب انشالله
یه گرفتاری ای برام پیش اومده که هیچ جوری انتظارش رو نداشتم، اگر از اینجا رد میشید بدونید که سخت محتاج دعا و انرژیهای مثبتتونم...
با احترام و عشق
مگی
فردا روز رکوردگیریه و تمرینات باشگاهم سختتر میشه و هنوز بعد چند ماه براش هیجان دارم.
تصمیم داشتم برای ۲۴م هدیه بخرم براش اما نشد، نتونستم تصمیم بگیرم و میدونم اگه هر کس دیگهای بود براش کتاب میخریدم. متاسفانه اینم نمیتونم بخرم بنا به دلایلی
عاشق قاشق چنگالای سنگینه حتی به ذهنم رسید براش یه دست قاشق و چنگال سنگین بخرم اما وقتی مستقل نیست و خونهی مامان باشه چه معنی داره همچین کادوی به درد نخوری:(؟
برنامه غذاییم سالم شده، زندگیم خیلی رو نظم بیشتری پیش میره، کارامو دقیقتر و کم اشتباهتر انجام میدم... اما هنوز وقت خوابم هیچجوری تنظیم نشده و از این بابت حسابی برای خودم متاسفم. چرا که دوست گرامی هر روز ساعت ۱۱:۳۰ ۱۲ خوابه و ۵:۳۰ صبح بیدار
احساس تباه بودن دارم:-“
امروز اتفاقی یه پستی از آرشیوم خوندم که اسمش تهران، طهران بود. ۲۹ شهریور ۹۵ یا ۹۶ نوشته شده بود اگر اشتباه نکنم...
با خودم فکر کردم خوبه یه پست دیگهی تهران،طهران بنویسم.
تو اکثر رمانهایی که این اواخر خوندم شخصیتهای اصلی داستان جز همسرشون معشوقهی دیگه داشتن که این به نظرم به شدت نگران کنندهست.
احساس میکنم اذهان داره عادت میکنه به همچو وضعیتی...
یکی از بدیهای رابطهی نامعلوم مثل رابطهی ما اینه که نمیدونی تو مناسبتها چقدر باید برای هدیهش هزینه کنی که نه کم باشه، نه اونقد زیاد که طرف با خودش فکر کنه خیلی برات با ارزشه و همه چیز تموم شده...
به نظرم درستش اینه اگه از رابطهمون و ادامهش مطمئن نیستیم هدیهی بزرگی رو قبول نکنیم. امسال به یه مناسبتی ازش یه دفتر قشنگ که دست ساز و ساخت هنرمندای هنده هدیه گرفتم و بعد از قبول هدیهش متوجه شدم هدیهی دیگهای هم توشه... ازش خواستم اجازه بده فقط دفتر رو قبول کنم و بهش گفتم این دفتر ارزش مادی و معنوی رو با هم داره. بعد دیدم انگار بیادبانهست بر گردوندن هدیه و امانت پیش خودم نگهش داشتم.
یه مناسبتی در پیشه که برام مهمه و حالا نمیدونم باید براش هدیهای بخرم؟ آیا اون هدیه باید ارزش مادی داشته باشه؟ یا یه هدیه کوچیک باشه برای تبریک؟
+ از صفات خودم؟ همیشه در الا بلا بودن...
از روزی که رفته سفر هر روز بهم میگه حتما منو با خودش میبره و احساس میکنم از اینکه خودش رفته و منو نبرده احساس گناه میکنه!
با اطمینان میتونم بگم حسش همینه و احساس میکنه چونان وظیفهای داره و نتونسته از پسش بر بیاد.
+ آدمی که رمانتیک نیست و آدمی که بیاندازه درونگراست.
+ من اما میدونم بلدم رمانتیک باشم، فقط وقتی انتخاب کنم.