امروز بعد مدتها دوباره همو دیدیم و مثل اکثر مواقع شعور به خرج داد و نپرسید مشکل چیه، فقط ازم خواست هرچی دوست دارم بهش بگم... که البته چیزی از مشکلم نگفتم فقط وقتی حرف از یه ماجرایی پیش اومد رفتم تو فکر و حالم بد شد که احتمالا فهمید مشکل به همون جریان مورد بحث ربط داره
...
رفتیم یه جا که ساعت ۴ عصر بهم ناهار بده، از آسانسور در جلو رفتیم و دیدیم طبقه ۵ کار نمیکنه، دکمهی طبقه ۶ رو زدیم که چند تا پله بیایم پایین و غافل از اینکه سر از یه رستوران دیگه در میاریم:-“ آسانسور درست وسط رستوران طبقه ۶ باز شده بود، اونقدری حالم بد بود که گفتم همونجا بشینیم و بیخیال رستوران محبوبمون شدم،اونم خندید و گفت شاید روزی اینا بوده!
گارسون ۷ بار ازمون پرسید سس پاستام چطور باشه؟ برام توضیح داد سس سفید با آلفردو فرق داره و رسما حالمو از بد به بدتر بدل کرد.
تو همین حین پسره سعی میکرد مشغولم کنه، باهام حرف میزد، بهم گفت میخوام ازت مشورت بگیرم و عکس چند تا آشپزخونه نشونم داد. ازم پرسید این مدل آشپزخونهها به نظرم قشنگه؟ اونقدر بیانرژی بودم که حتی یادم نیست چجوری بود و فقط سفید بودنشو یادمه... بهش گفتم خیلی و اونم با خجالت گوشیشو گذاشت رو میز و چند تا عکس دیگه از مبلمان و در و دیوار خونه نشونم داد و نظرمو پرسید، بمیرم برای دل بیچارهش که آخر عمری گیر من افتاده... عکس تختخوابم نشونم داد و دوس داشت بدونه تخت این مدلی دوس دارم یا نه؟ میفهمیدم میخواد حالمو بهتر کنه... اما انگار نمیشد، هیچجوری نمیشد. خیلی ذوق وسایل خونه داره! و منتظره زندگیش به مراحل خرید وسیله و ... برسه
...
این سری بر عکس چند بار قبل، بدون اینکه هزار بار بپرسه کجا بریم سر ماشینو کج کرد سمت دریاها و وای... این بهترین انتخابی بود که میشد داشته باشه، دلم میخواست رو به دریا بشینم و ساعتها گریه کنم اما نمیشد، اصلا نمیخواستم اشکمو ببینه، نمیخوام بدونه چقدر درد دارم. چقدر میترسم... چقدر خدا دوستم نداشته و چه دردی داده بهم...
داشت نزدیک مغرب میشد و من هنوز نماز ظهرمو نخونده بودم، بهش گفتم و گفت بریم یه جا که الاچیق هست نمازتو بخون، کسی نبود اون دور و بر که بخوایم اجازه بگیریم(آلاچیقا اجارهای بودن)
وقتی دید حیرونم ازم پرسید اینجا غصبیه و حلال نیست نماز بخونی، نه؟ یهو دلم رفت که درک کرده بود و بدون اینکه بگم فهمیده بود. تصمیم گرفتم پشت یه آلاچیق که به کسی دید نداشته باشه نماز بخونم... روی ماسهها، گفت صورتت ماسهای میشه، خندیدم و نمازمو شروع کردم، نشست کنارم، تا وقتی نمازم تموم بشه دراز کشیده بود. ازم پرسید چه حسی داری الان که نمازتو خوندی؟ خیلی سبک شدی؟ گفتم آره و من نشستم و اون دراز کش انگشتاشو روی ماسهها میکشید. ازش پرسیدم به چی فکر میکنه؟ گفت به تجربههایی که داشتم و باز ساکت به حرکت ماسهها که از تو مشت و لای انگشتاش سر میخورد نگاه کردم.
تا راه افتادیم هوا تاریک شده بود و آستانه نگه داشتیم. چون من هوس نون محلی کرده بودم و سر جریانی تو راه برگشت لج کرده بودم و گفته بودم اگه بخره هم نمیخورم و دیگه نون نمیخوام و ...بهم گفته بود مگی لجباز، با ناراحتی و دلخوری دو بار به لجباز بودنم تاکید کرده بود. میدونستم ومیدونم که لجبازم اما فکرشو نمیکردم اونم به این زودی بفهمه و بخواد به روم بیاره
زود از دلم در آورد و امشب دیدارمون تا ۱۲ شب کش اومد.
...
ازم خواست که برنامهی سفر بذارم و به خودم کمک کنم که خوب شم. سفر تنهایی، بعدتر سفردوتایی... هر دو پیشنهاد رو رد کردم. دارم به این فکر میکنم که کاش میشد باهاش برم سفر
انگار دلم میخواد.
...
من میدونم ما عاشق هم نیستیم، اما انگار قرار نیست همهی آدما عاشق هم باشن... شاید زندگی همین مهربونی و دوست داشتن خیلی معمولی باشه که بینمون حاکمه، نمیدونم، شاید...
با ی خانوم 51 ساله دوست شدم
همیشه فانتزیم بود تو سفر با یکی دوست شم مثل تو این فیلما
البته این فقط ی فانتزیم بود کلی فانتزی داشتم ک تو اون سف. ب تک تکشون رسیدم! برای همین میگم برو... نمیدونی چی در انتظارته
اسمش؟؟ هوم!!! ی صفت بارزش رو در نظر بگیر اون رو بگیر مثلا
نمیدونم چرا وقتی داشتم این رو مینوشتم یاد بابالنگ دراز افتادم... یهو دیگه چیزی ازش ننوشتی ... شاید سوال خوبی نباشه الان ولی یهو کنجکاو شدم ک الان چی شده
خیلی بامزه بود:)
من سفر تنهایی رفتم ولی اینکه چند روز تنها باشم نه، عموما با یکی از دوستام میرم:)
و اما در مورد بابالنگ دراز، در کمال ناباوری به این نتیجه رسیدیم که بهتره از هم خبر نداشته باشیم و اون رو عهدش موند و هیچ ایمیلی بهم نداد. من اما یکبار حالش رو پرسیدم و جوابی نگرفتم
مگی میشه مگی پسره
خیلی ی جوریه
ی اسم دیگه بگو
عشق برای هر کس ی جوره
شاید داره به وجود میاد
بعدش دوست داشتن خیلی قشنگ تره مگی....خیلیییی
سفر تنهایی عالیه
عالیییییی مگیییی
برو
دگرگون میشی برمیگردیم
من رفتم و البته روز دوم یدوست پیدا کردم ک اون دوستی عالی بود ....
نمیدونم چه اسمی روش بذارم اگر نظری داری ممنون میشم که بگی، چون نمیدونم چی خطابش کنم.
منم فعلا خیلی خوشحالم از همین دوست داشتن نه زیاد و نه کم
دربارهی سفر هم چه اتفاق بامزهای که تنها رفتی و اونجا دوست پیدا کردی
عشق مگه چیزی جز درک شدنه؟
عشق مگه چیزی جز بلد بودن همدیگه است؟
عشق مگه چیزی جز بودن حواس طرف مقابل به حال و هواته؟
عشق مگه جز تلاش برای لبخند زدنه طرف مقابله؟
عشق مگه جز صبوری و گوش کردنه؟
عشق مگه.... .
عشق و دوست داشتن همینهاست...همینکه میخواد سلیقه تو در زندگیش باشه...
همینکه وقتی غم داری .گوش میکنه و نمیگه:بهتر شدی خبر بده.
تلاش میکنه بهتر بشی.
همینکه هوس نون میکنی و سر ماشین کج میکنه بره براورده کنه...
عشق همینهاست..همین توجه هاست..همین درک شدنهاست..
عشق یعنی برات وقت بزاره تا ۱۲ شب برای اینکه تو بهتر بشی و کنارت باشه...
اینکه با حال بدت کنارش بمونی یا کنارش حالت بهتره...یعنی ارامش...
مگر دوست داشتن غیر از ارامش کنارشه؟غیر از حال بهتر کنارشه؟
من توی این متن چیزی جز از عشق و دوست داشتن ندیدم.
و خب تنها وتنها تو از حال و هواتون باخبری...
خوب باشی همیشه مگی جانم
قربون تو و کامنت طولانی و با دقتت عزیز مهربونم
چه تصویرسازی قشنگی
ممنون گیلاس:)
خب خوبه دیگه ، حداقلش اینه که یه دوست خوب پیدا کردی
می فهمم چی میگی ، ایشالا شرایط فراهم شه و بتونی بری
دختر مثبت اندیش
گرم نبود کنار دریا و روی ماسه ها؟
بود، خیلی هم بود
اما گرماشم چسبید بهم
چی شدی مگی؟ :(
یه جفت گوش اگه خواستی خبرم کن!
خوبم،
بعضی مشکلات اصلا حل شدنی نیستن انگار... این مشکلم از اون دسته
متاسفانه خودمم کاری از دستم بر نمیاد برای حلش
سلام
میدونم همه چی سخته و هر روز همه چی داره سخت تر میشه، اما اینقدر خودتو اذیت نکن :(
قرار نیست یک نفری همهء دنیا رو درست کنی مگی.
آدم باید لجباز باشه خب:))) حتی با خودشم لج کنه :)))
یه کم بخند قشنگ خانم
دوست داشتن معمولی هم خوبه ، همین که یکی باشه که تا حدی بفهمه خوبه .
مواظب مگی باش
سلام
نمیدونم اصلا بتونی تصور کنی مشکلمو یا نه
ولی ممنون که برام دعا میکنی
لجبازی هم که همیشه کارم بوده، اما وقتی حالم بده طبیعتا لجبازیهام شدتش بیشتر میشه خودمم میفهمم چقد غیرقابل تحمل شدم!
میبینم که تو هم لجبازی
واقعا به همون یکی که منو بفهمه قانعم میسا
جالبه که میگن گاهی رابطه های مهربون بیشتر از رابطه های عاشقانه دووم میارن حالا نمیدونم چقدر این حرف درست هست ، ولی در کل فکر کنم بد نباشه بری سفر و یه هوایی بخوری ، مخصوصا الان که ذهنت درگیره
واقعا اینطوره؟ شاید راس میگی
یه حسن این رابطه تا اینجا این بوده میزان لطفمون به هم برابر بوده، اینجوری نبوده یکیمون مهربونی کنه و اون یکی ناظر باشه
سعیمو میکنم، سفرم نیاز به یه سری آمادگی داره که باید مهیا شه