مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

کسی راه خفنی برای شکرگزاری بلد است؟

خوب طبیعیست من هم مثل هر آدم دیگری از دنیایم انتظاراتی دارم، مثلا از خدا انتظار دارم آنقدر دستم را شل نگرفته باشد که با اندکی تقلا بتوانم دستم را از دستش رها کنم و بروم که بروم، بله من یک دختر بسیار متوقعم...

اما همین من متوقع هم گاهی شگفت زده می شود از این همه داشتن ها، روزی که نوشتن را شروع کردم هنوز جلوی چشمم است، از وبلاگم انتظار داشتم روزها و خاطراتم را در خودش ثبت کند و انتظار داشتم یکی دو دوست ناشناخته در وبلاگم را بزنند و گاهی سرفه ای چیزی هم بکنند که یعنی ما هستیم، ما اینجاییم و تو تنها برای خودت نمی نویسی... 

حالا که عمری از چرند نوشت هایم گذشته، می بینم که نوشتن خیلی فراتر از انتظارم به من بخشیده، نوشتن به من غریب نبودن در تهران را بخشیده، نوشتن به من خیلی چیزها و خیلی خیلی بخشیده...

در خانه شان که باز شد قلبم ریخت، چه احساس آشنایی داشت، خانه ها برای من روح دارند، بهتان که گفتم وبلاگم به من زیادی بخشیده، سه سال پیش چونان روزی چوپان را و کم کم بهسا و پریسا و فاطمه و ... که حالا پایمان به خانه و زندگی حقیقی هم باز شده

پریسا خیلی زیاد بود برای زندگی من، پریسا حتی  برای نماز صبح بیدارم می کرد، آخ نمی دانید چه لذتی داشت! آخر صادقانه بگویم در خانه مان هیچ کس حاضر نیست برای نمازبیدارم کند بس که سفت و سخت می خوابم! چه می گفتم؟ هان پریسا خیلی زیاد بود،همانقدر که چوپان،همانقدر که بهسا و زینب، همانقدر که... نمی دانم واقعا لایق داشتن این همه خوبی بوده ام یا نه؟ ای کاش گاو شیر ده نباشم(از عمه کوچکم یاد گرفته ام! گاو شیر ده را) 

اولین روزهای ٢٦ سالگی خوب بوده، تنها بدیش دوری من از خدا بود که از دیروز سنگهایم را با خودم وا کندم و انگار قرار است کمی میم تر باشم، میم نام حقیقی من است. 

این همه صغری کبری چیدم که بگویم به نظرتان هنوز هم این وبلاگ برایم برکت دارد؟ هنوز قرار است به داشته هایم اضافه کند؟ خجالت می کشم آخر... 


پست داشته های وبلاگی از پستهای ادامه دار است، حوصله ی خواندنش را داشته باشید دیگر،خب؟ 


یا الله... نامحرم وارد می شود.

غریبه شده اینجا برام انگار... 

این چند وقته که نبودم سه روز کاملش در سفر بودم، سفری سیاحتی، زیارتی و علمی

من کااارم :))

خجالت آوره ها...

ولی من بعد این همه روز اومدم بگم زنده ام و برم:دی

حالا علی الحساب شما حال داشتین از خودتون بگین تا من بیام هفتاد کامنت تایید نشده رو تایید کنم! :))

رازهایی از دوران شباب(!)

از دیشب که یه رازی رو درباره ی کسی فهمیدم همش دلم می خواد درباره ی اون راز خاص باهاش حرف بزنم! با خودم فک می کنم واقعا کی فک می کرد من اینقدر موجود بی جنبه و رو اعصابی باشم؟ :-" 



خاک غریب

من هنوز که هنوزه آرزوی سفر به خاک افغانستان رو دارم...

نمی دونم چقدر عمر از خدا می گیرم، فقط می دونم محدودیت های خونوادگیم هنوز بهم اجازه ی خروج از کشور رو نمیده


خرمشهر را خدا آزاد کرد، رمز را مگی :دی

یعنی یه پست کم ارزش به دلیل داشتن رمز باید باعث روشن شدن حدود 30 خواننده بشه؟:دی کلا ایمیل رو در نظر نمی گیرم بنده ... 

 بعد من چجوری به همگیتون رمز بدم آخه؟!

قصد داشتم چن تایی عکس از خودمم بذارم حالا نصفه نیمه که این کارو نمی کنم و رمز را آزاد می کنم. فقط منتظرم ببینم همینایی که رمز، رمز می گفتن با دیدن پست حاضرن کامنت بذارن یا نه؟ :-" 

من هیچ وقت از داشتن خواننده ی خاموش ناراحت نبودم و نیستم، ولی اینکه فقط وقتی کسی پست رمزی میذاره بریم و طلب رمز کنیم اصلا جالب نیست. من که ناراحت نمیشم فقط گفتم بهتون بگم اقلا گاهی روشن باشین وقتی می خواین رمز بگیرین... والا:)) 


یه بیس شیش ساله ی واقعی *_*

حالا که دارم این پست رو می نویسم به سالهای پیش تر فکر می کنم، به دو سال و سه سال پیش، سالی که به مناسبت تولد من با خواهر و برادرم رفتیم تبریز سفر و از اون نون هایی خوردیم که مادربزرگ شباهنگ مسافت زیادی رو برای خریدشون طی می کرد. از اون نونها که من فکر می کردم بربری تبریزیهاست و حالا می دونم نه، به این میگن یاغلی کوکه و خواهرم درست می گفت که اینا نون روغنین... یاد اون غروب به انتظار عید فطر نشسته ای میفتم که با یاغلی کوکه افطار کرده بودم و یاد صبحی که تنها بودم تو خونه ی تبریز و خواهرم 6 صبح برام یاغلی کوکه خریده بود و بعد رفته بود دانشگاه... 

یاد این میفتم که همچین شبی سه سال پیش ساعت 11 شب بخاطر یه ارور بانکی چقدر استرس کشیدم و تا دم سکته رفتم که جای 200 هزار تومن 2 تومن از حسابم کسر شده بود و مغازه دار ثابت کرده بود که همش 200 تومن به حسابش واریز شده و من دستم به هیچ جا بند نبود و ... که زود ختم به خیر شد. 

به این فکر می کنم که هوا خیلی سرد بود و من دستکش تازه دستم کرده بودم که بعد تو یه فروشگاهی درش آوردم و احتمالا جا گذاشتم و دیگه هیچ وقت پیدا نشد. ما کنار شیرینی تشریفات ایستاده بودیم و تصمیم می گرفتیم که برای شام چی کار کنیم که بابا بهم زنگ زد، هانی دلش دسر تشریفات می خواست و وقتی رسیدیم بهش  خیلی دیر بود و دیگه بسته بود. یادمه که از رکس؟! میوه خشک خریدیم و من گفتم تو میوه خشک ها پرتقالم باشه، می گفتم، اونجا بودیم که بابا دوباره زنگ زد، گفت آقای غ. آوردشون کمی خیابون استادان رو دور زدن(بابا رفته بود ارومیه ماموریت و مامان رشت بود و رفته بود خونه ی مامانش به یاد دوران مجردی) و حالا رفتن از اون ساندویچ تخم مرغ ها بخورن و گفت فیلمش رو برامون می فرسته و همون موقع فرستاده بود، فیلم اون مردک چاقی که نون رو روی شکمش میذاشت و لوله می کرد. با انگشت شصتش تخم مرغ و سیب زمینی رو له می کرد و من خندیده بودم و گفته بودم بابا بهش لب نمیزنه و گویا بیشتر از نصفش رو نتونسته بود بخوره

یاد اون سال بخیر، دل خوشی داشتم و بعدش یکی دو تا اتفاق خیلی خوش ترم نیز کرده بود. دلتنگ اون روزام، عمیقا... با اینکه خوشی این روزام بیشتره و دلایل خوشیم محکم تر و درست درمون تر، بگذریم. من دلم برا اون نون باگتی که از دی تو دی پایین لاله پارک خریدیمم تنگ شده، برای خونه ی دانشجویی پویا و برای آبش که قطع شد و برای دخترک جوان همسایه شون که درمونو زد و ازمون خواست با آچار بریم درحیاط رو براش باز کنیم چون قفله و من تا دقایقی دچار توهم بودم و می گفتم خب بگیم یه آقا بیاد و اصلا پویا آچار نداره اینجا که خواهرم به دادم رسید و گفت آرومتر! کلید می خوان مگی... چون ما طبقه اولیم زنگ ما رو زده... بعد من یادم افتاده بود که مادربزرگ مادرم که یک رگ ترک در قدیم داشته در گذشته وقتی دچار آلزایمر شد دیگه به کلید می گفت آچار و زبان فارسی رو سخت استفاده می کرد، تو کلامش پر بود از واژه های ترکی و روسی و حتی منو گلین صدا می کرد. وقتی بهش میگفتم من ترکی بلد نیستم می خندید و می گفت تو ترکی! میشه مگه بلد نباشی؟ اینا رو به گیلکی میگفت... خدا رحمتش کنه

آخ چقد اون شب خندیده بودیم وقتی بهمون آدرس هتل مرمر رو داده بودن و ما دنبال هتلی بودیم عظیم... و خبری ازش نبود! بعد کلی تلاش کاشف به عمل اومد که اصلا هتلی در کار نیست و هتل مرمر در گذشته واقع در اون نقطه بوده، همین!

خب از ابتدای پست احتمالا متوجه شدید که با پستی بسیار پریشان نوشت مواجه خواهید بود، بله... من در عالم خواب و بیداری این پست رو نگاشتم.


برگردیم به امسال، به همین چند روز پیش که 12 بود.

چشمم به کادوها خورد اما بازشون نکردم، با سلیقه بسته بندی شده بودن... با سلیقه ی خواهرم ر. 

سر میز شام نشستیم و گل گفتیم و گل شنیدیم، غذا هم انگار لذیذ تر از همیشه بود و من بالاخره ساندویچ استیک رو هم امتحان کردم و اوم... خوب چیزی بود، ساندویچ استیک ترش بارسا رو میگم. بهشون گفتم اعتراف می کنم که پشیمونم از این همه مدت دوریمون و همه خندیدن، اما هنوز معتقدم مرغ و گوشت توی خورشت بد مزه ترین چیزهایی هستن که توی دنیا وجود دارن و معتقدم خورشت های ایرانی خیلی بی شعورن که مرغ و گوشت رو در خودشون تباه می کنن... غذا فقط غذای شمالی بی هیچ مرغی، بی هیچ گوشتی!



بعد شام با اینکه فک می کردم حوصله ی عکس گرفتن ندارم و مایلم همه چی خیلی آنی اتفاق بیفته و تموم شه نشستم روی مبل تا سه چهار تا عکس از تولد بیس و شیش سالگیم داشته باشم، احتمالا شما تعدادیتون می خواید بگید که تو 27 ساله شدی و 26 ساله نشدی، بیاین در این مورد با هم بحث نکنیم، چون من به بچه ای که سه روزشه نمیگم یک ساله! و طبیعیه که به خودمم که چند روز از 26سالگیم میگذره نگم 27 و در این مورد هر کی بحثی داره نگه داره برای خودش، مچکرم واقعا... 


اول از همه کادوی هانی رو باز کردم که داد می زد کادوی خودشه، فکر می کنم عادت کردم  هر سال یک بار یه همچین چیزی ازش هدیه بگیرم، نمی دونم چی شد که اینقدر علاقه به عطر پیدا کرد... اما خب ازش ممنونم چون تو خرید عطر سلیقه ش از همه مون بهتره! باز کردنش همانا و تکرار کلمه ی رمزآلود بوژنه بوژنه! شامپو بوژنه از سمت من همان... آخ شمام یادتون میاد عطر خوب شامپوهای آبی بوژنه رو؟ وقتی خیلی کوچولو بودم شامپویی که موهامو باهاش می شستن فیروز بود و بعد تر بوژنه... و من عطر بوژنه رو هیچ وقت فراموش نکردم. هانی پارسال عطری برای خودش خریده بود که برام یادآور عطر خوش کودکی و شامپو بوژنه بود، حالا رنگ دیگه ی همون عطر رو با تمام پس اندازش برای خواهرش خریده بود. به جرات میگم هرگز با هیچ عطری اینقدر حالم خوش نشده بود، هیچ عطری... یادم نمیره که برای خرید تار پول جمع می کرد و یادم نمیره سخاوتمندانه با تمام وجودش تلاش کرد که خوشحالم کنه... نمی دونم تا کی اینقدر پشت هم خواهیم بود، اما میتونم بگم خیلی کم دیدن عین خودمون... نمی دونم اینقدر پشت هم بودن خوبه یا نه، فقط می دونم ما خیلی پشت هم بودیم، خیلی جاها...


خب از کادوها میگفتم چند وقت پیش بعد مدتها دوستم، همون دوست مشترک خانوادگی زنگ زد و گفت برام وقت آرایشگاه گرفته که ابرو و موهامو مرتب کنم، از بعد مرگ حامد دو بار وقت گرفته بودم و کنسل کرده بودم و یک بار وقت گرفته بودم و فراموش کرده بودم که برم. اولش یه کم این پا و اون پا کردم و بعد محکم گفتم نه، حوصله ش رو ندارم و در نهایت با هر ترفندی بود مجبورم کرد برم باهاش... بعدش بردم خرید و اصرار کرد هدیه م رو انتخاب کنم، برق فروشگاه به اون بزرگی رفته بود و تنها نوری که وجود داشت نور چراغ قوه ی گوشی های کارکنانش بود، و خانوم پ. اصرار داشت تو همون شرایط هدیه م رو انتخاب کنم ، منم تو همون ظلمات و تاریکی محض! یه بادگیر مناسب با قیمتی که به نظرم مناسب هدیه بود و رنگ مورد نظرم انتخاب کردم و خریدم:)


یه جعبه کادوی قشنگ فیروزه ای روی میز کنار کیک بود که نمی تونستم حدس بزنم از طرف کیه و ذهنم درگیرش بود، وقتی بازش کردم دلم می خواست از ته دل جیغ بزنم، همه میدونن من چقدر چرم های ایرانی رو دوست دارم(درسا، مشهد، مارال و نوین چرم) بله یک عدد کیف پول چرم دیگه به کیفهام اضافه شد و از حالا منتظر بعدیشم، امید که توش پولام برکت داشته باشه... این کیف رسیده از دو تن از همکارای خیلی خوب خواهرم بود، بله یه همچین دوستای خفنی داریم، ما هم در جواب این حرکتشون نیمی از کیک رو کات نموده و فرستادیم که در محل کار نوش کنن و کامشون شیرین باشه....



سایر کادو ها هم پوشیدنی هایی بود که به سلیقه ی خودم و توسط خودم! خریداری شده بودن، که از طرف اعضای خونواده بود. این وسط وقتی کیکم رو می بریدم چشمم خورد به هدیه ای که از همه قشنگ تر کادو پیچ شده بود و من بازش نکرده بودم و تو دلم حدس زده بودم چیه، ولی به ظاهر فقط غری زده بودم که سواچ نیست، نه؟! هدیه مامان،بابا و خواهرم بود. بمیرم براشون که حاضرت تحت فشار باشن و منو خوشحال کنن...



عجیب ترین قسمت ماجرا این بود که همه ی هدایام رنگشون تو یک تم خاص بود. بی اینکه کسی با کسی هماهنگ کنه :/





پست موقت !+ عکس

پست بعد آماده ی آپ شدنه، و ترجیحم اینه رمزدار باشه:) 

به دلایل مختلف...

چیز خاصی نیست جز دو سه تا عکس

و اگر رمز می خواین لطفا طلب کنین که من موجودی هستم آلزایمری *_* و معذب برای رمز دادن، حس می کنم با دادن رمز پیش پیش مجبورتون می کنم به خوندن...

اندر احوالات تولد بیس و شیش سالگیم *_*

حال دلم خوش تر از پارسال بود انگار... صبح تولدم رو میگم.

توانا تر بودم انگار... 

پیام خواهر دلبر رو خوندم: "موش کوچولو؟ بیدار شو... گیلی جون؟ بیدار شو..." گیلی اسمیه که برادرم روم گذاشته بود روزهای آغازین صحبت کردنش...

پودر کاکائو رو توی آب جوش حل کردم و هم زدم تا یک دست شه، تخم مرغ ها رو دونه دونه شکستم و زرده و سفیده ش رو جدا کردم، احساس عجیبی بود پختن کیک تولد برای خودم!

دوست جان زنگ زد و گفت میاد دنبالم که بریم هدیه بخریم از طرف خانواده ی مادری، بله خواهر بهش سپرده بود. کیک که آماده شد خودم رو به ناهار خانوادگی رسوندم، بابا از سر میز بلند شد، گونه ها و سرم رو بوسید و ازم تشکر کرد که به دنیا اومدم و از مادرم هم...

دور و بر ساعت پنج و نیم بود که خواهر رسید، دوشی گرفت و ازم خواست برم بیرون و تا وقت شام برنگردم...

لباس اولی که خریدم چیزی بود که مدتها پیش دیده بودمش و دلم نیومده بود بخاطرش 250 تومن پول بدم، چون نهایتا لباسی بود که باید تو خونه می پوشیدم. حالا تو آف 70 درصد بود و فقط سایز من موجود بود، فقط سایز من... 

با وی آی پی کارت برادرک خریدامو کردم و برای کل لباس ها مبلغ ناچیز 100هزار تومن رو پرداختم، به دوستم نگاه کردم و گفت انگار راس راسی امسال سال توئه! تاییدش کردم. 

کرم پودرم آخراش بود ولی دلم نمی خواست بخرم، مامانی بهم سپرده بود 4 5 تا مام خوب برای بابا بخرم، بابام عاشق مامه *_* و هیچ وقت، هیچ وقت بوی عرق نمیده:( آخه مرد اینقدر تمیز؟

دوستم گولم زد و گفت بخر، بهش گفتم می خوام برم تهران و گفتم برند محبوبم اونجا استند داشته و گفتم می خوام یه سری خرت و پرت برای اول سالم بخرم، من هیچ وقت لوازم آرایش به اون خفنی نداشتم و می خوام یه بار شده برای خودم حسابی مایه بذارم حالا که خودم در آمد دارم. نمی دونم چی شد که  کرم پودر نوبا رو امتحان کردم خیلی سبک بود، کانسیلرش هم... جفتشون رو برداشتم. دوستم اصرار داشت که یه رژ هم برای امشب بخرم که شگون داره(!) و من اصرار داشتم که نه... وقتی رفتیم حساب کنیم آقای فروشنده یه رژ ملایم نوبا تو ساکم گذاشت و گفت از این کارا نمی کنیم ما، ولی حالا دیگه:))) 

و دوستم :| و من :دی

خواهر زنگ زد به دوستش و فهمیدم میگه دیرتر بیاین، ولی نمیدونستم چرا؟ سفارش کرد بریم شام رو خودمون بگیریم و بیایم خونه، ما هم از خدا خواسته لم دادیم تو ماشین و دوست رانندگی کرد زیر برف و بارون... تا غذا حاضر شه رفتیم تو رستوران و یه سطل(!) سیب زمینی سفارش دادیم، اینجا سیب زمینی هاشو توسطل میریزه خب، من بی تقصیرم:دی 

اونجا دوستم سوتی داد و من حدس زدم خواهرم رفته بیرون که برام کادو بخره دقایق آخر... بله طفلک خواهرم که خدا همیشه به وقتش برکت میده نه تنها کیک من، بلکه کیک بابامم درست کرده بود و رفته بود برای خریدن کادو! از طرف برادرک که میگفت تنها نمیتونه بره و بسیار غمگین بود که برام هدیه ای نخریده...

برگشتیم خونه، من فکر می کردم هیچ کس جز هانی فرصت نکرده برام هدیه بخره و واقعا اونقدری اصرار کرده بودم که امسال می خوام بزرگ شم و نمی خوام از هیچ کس کادو بگیرم که فک می کردم به حرفم گوش می کنن، تنها خواسته م یک عدد سواچ سبک اسپورت بود که باز کسی اهمیت نداده بود. بگذریم...

وقتی اومدیم خونه و با میز کادوها مواجه شدم دقایقی رفتم اون دنیا و برگشتم، اولش ته دلم عصبانی بودم که به حرفم اهمیت ندادن و خودشونو اذیت کردن برای خریدن کادو، ولی کم کم آروم شدم و دلم ضعف رفت براشون که اینقد به فکرم بودن... نمی دونم چرا، ولی همیشه تولدای من خاص تر برگزار میشه و همیشه همه چی درست و به جاست:( ولی وقتی من میزبانم و تولد دیگرانه همه چی بد پیش میره و کادوهامم هیچ وقت اونی که باید نمیشه...


ادامه ی داستان در پست بعد:دی + عکس

پست های حین هم آغوشی با لحافکم...

اومدم جلوی پنجره ی برفی ایستادم و می خونم:

"سکوت می کنم که این سکوت منطقی تره، که الکل نگاه تو یواش داره می پره... " =)))))))


+ من خیلی برف دوس داشتم، حس می کنم علاقه م اندکی کم شده امروز:)))

+ امروز می خوام کادوی اصلیمو باز کنم و استفاده ش کنم، اینقدری دو روز گذشته شلوغ بود سرم که نشد استفاده ش کنم! به خدا

چقدم ذوق داشتم واسه تهران رفتنم:(

گند بزنن به برف که برنامه هامو به هم زد. خیلی غمگینم، خیلی...

اه


بعدتر نوشت: چقد عصبانی و لج دار نوشتم پست و:))) خوبم من، کامنتاتون هست بچه ها، تایید نکردم هنوز... 

اولین باریه که برف لجمو در آورده:دی

تا ساعتی بعد واقعا یک روزه میشم :دی

نه، من چرا هر چی دور خودم می چرخم کارام تموم نمیشه؟

قول میدم از کارگاه که برگشتم اینجا رو مزین به چندین عکس کنم و بگم برنامه ی بعدیم چیه :دی

و در یک جمله بگم: "تولد ۲۶ سالگی بهترین تولد عمرم بود" 

و برخلاف چیزی که تصور می کردم بی کادو هم نموندم، خدا یه دردایی میده و بعدش جبران میکنه همینه... اصلا منتظر این همه تبریک از دوستای قدیمی و حتی کادو نداشتم. اینکه کلی زحمت بکشن که 12 بهمن کادو برسه دستم و من کارگاه باشم و نرسه به دستم و کلی بخوره تو ذوقشون...

خب میام میگم چیا گرفتم حالا:دی

کامنتتاتونم دوباره می خونم و جواب میدم! مرسی، اه