مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

...

نمی دونم چرا همیشه وقتایی که ناراحتم تمایل دارم خشمم رو بیشتر از اونچه که هست نشون بدم. 

ساعاتی مانده به 26سالگی عزیزم *_*

1. تبریکای امسالم خیلی قشنگ بود خیلی، تبریک چوپانکم و طودی از همه قشنگ تر

2. کادو ندارم امسال، جز دوستام که ممکنه کادو بدن از هیچ کی قرار نیست کادو بگیرم، خیلی حس خفنی داره حس بی کادویی:دی

3. اگه به من بود حتی کیک هم نمی خواستم، ولی زیاد به خواست من نیست این چیزا

4. نیلوش میگه بیا تولد دومتو انزلی بگیریم، ولی من نمیرم!

5. به مامان گفتم کادو نمی خوام فقط یه چیز می خوام، گفت بگم ساعت نمی خرما!!! منم گفتم ساعت نبود ولی نمیگم چی بود و دیگه هم نگفتم.

6. دارم فک می کنم یعنی امسال چیا در انتظارمه؟ ضمنا هنوز چن ساعتی مونده به 26 سالگی و من هنوز ربع قرن سن دارم! ایش:دی

7. خدایا رو سفیدم کن و سال 96 رو مهربون تر از 95ت قرار بده! مرسی، اه

خدای بزرگم، یجور ناجوری مدیونم بهت... سر این دوستا، این دوستا، آخ...

وبلاگ خیلی خلوتم، 25 تا تبریک برات زیاد نبود؟

من میمیرم برای شماها که اینقدر حواستون به تولدم بود، من می میرم برای شماها...


+ شقایق بارها و بارها تولد افرادی رو یادم بود و دلم نمی خواست بگن که تولدشونه و من پیش از اعلامش تبریکم رو بگم، اما ضد حال خورده بودم، حالت رو میفهمم و تبریک قشنگت رو بارها خوندم، ممنونم عزیز دلم، ممنونم

بازم بخوابیم؟

وی یک روز مانده به تولدش فقط و فقط تمایل به خواب نشون میده، با هیچ کادو و هیجانی هم گول نمی خوره و از تخت بیرون نمیاد. خواب عزیزم، تو بهترین کادو برای من تنبلی


+ وقتی پاشم کامنتا رو می خونم و جوابم میدم، قول میدم:دی

روزانه نویسی های مگیانه:)

کیسه های خرید رو روی زمین گذاشتم و در رو با کلید باز کردم، با دستهای پر و به زحمت وارد شدم و با پا در رو بستم. خریدها رو وسط کارگاه رها کردم، شنلم رو روی اولین مبل پرتاب کردم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم. حالا مدتهاست که اینجا محل آرامش منه، ضبط رو روشن کردم و به آسمون خیره شدم، اشک هام سرازیر شد، ظرف های کاکایویی، تخم مرغی و خامه ای که مدتهاست به بوشون آلرژی پیدا کردم  رو دونه دونه تو ظرفشویی می چپونم، اشکهام هنوز می ریزه. کتری رو پر از آب کردم، بلند بلند با خودم حرف زدم، گفتم ایراد از تو ئه، حساسی و حساسیت زیادت رو نشون نمیدی، مردم علم غیب که ندارن، چرا وقتی در باطن اینقدر ضعیفی باید ظاهرت رو به سان کرگدن نشون بدی؟ مگه نه اینکه تو هم حق داری ناراحت شی؟ 

گاز رو روشن کردم، من آدم قرص خوردن نیستم، برای منی که سالی 3 مسکن به زور مصرف می کنم چای بهترین جایگزینه، ظرف چای رو از کابینت بالای گاز بیرون می کشم، چای لاهیجانمون تموم شده، باید با چای تویینینگز تلخ سر کنم. معجون چای داریم اما، معجونی که فاط.مه عل.یزا.ده برای کارگاهمون آورده و اولین بار دور همین میز ریخت و پاشیده با هم نشستیم و چای خوردیم.

مدتها بود که به فکر خریدن کتاب شبهای روشن بودم و حالا فا.طمه علی.زاده این کتاب رو برام خریده... دستمو دراز می کنم و برش می دارم، شروع می کنم به خوندن و غرق در واژه ها میشم، یادم میفته که خامه رو بیرون گذاشتم، انگار دلم سبک شده، اصلا این کتاب ها چه معجزه های بزرگی هستن، نه؟ از جام بلند میشم و خامه رو توی کاسه ی همزن می ریزم و روشنش می کنم، گوشیم زنگ میزنه... دوست جانه، چند کلمه صحبت باهاش حالمو بهتر از قبل می کنه و با انرژی بیشتر کارهامو شروع و بالاخره تموم می کنم. حالا منم و یک حال خوب، کیکهای حاضر در یخچال و کیکی در انتظار پخته شدن...


+ دقایقی بعد از خوب شدن حالم در رو زدن، پیک بود، بسته ی پستی جا مونده از هفته ی پیشم رو آورده بود. نمی تونم بگم با باز کردنش چه حالی شدم، واقعا نمی تونم بگم... خدای بزرگم، ممنون که حواست بهم هست.

شاید خیلی حساس شدم، نمی دونم...

من امروز از حرف کسی ناراحت شدم و گریه کردم حتی، اما به روش نیاوردم و به روم نیاوردم و خوشحال مکالمه رو پایان دادم. 

نمی دونم روشم درسته یا نه، ولی میدونم حق داشتم ناراحت شم و شاید هر کس دیگه ای هم بود میشد. دوست دارم بدونم واقعا بهتره ناراحتی هامونو به هم بگیم؟ یا نگیم و کم کم فراموش کنیم اون مساله ی ناراحت کننده رو؟


نمیگم سر چی :-"

اخیرا فهمیدم من یکی از بی جنبگان تاریخ بشریت هستم! و واقعا نمی دونم با این حجم بی جنبگی چه کار کنم؟! 


+ خدایا سرم آوردی اینقد غر مردمو زدم، خودم بدتر بودم:(( :|

گویا صدای پر اعتماد به نفسی دارم...

اینکه میگن تو صدای من اعتماد به نفس موج میزنه تعریفه؟ 

همیشه می مونم تشکر کنم یا نه!



  ادامه مطلب ...

هیچ وقت نفهمیدم چرا، اما به ترمینال بیهقی احساس خوبی دارم.

همین

دل من حالش خوشه، اصلا بلد نیس بگیره *_*

بارون میباره، تند میباره و من تند تر می رونم، صدای ضبطم بلنده، خیلی بلنده که به خودم میام و سرعتم رو کم می کنم... صدای آهنگم رو اما نه... لذت گوش کردن آهنگ های شاد به همین بلند بودن صداشه اصلا

دارم با خودم بلند بلند صحبت می کنم، جالبه و من هیچ وقت دقت نکرده بودم که گاهی با خودم بلند بلند هم صحبت می کنم، گفتم برم دنبال چوپان؟ یعنی الان تعطیل شده؟ پی ام میدم و نمیبینه و منم میرم دنبال باقی خریدهام... بارون با شدت بیشتری میباره و من حالم خوشه

حامد همایون گوش می کنم، عین خیلی های دیگه که این روزها گوش می کنن و ابایی از این همرنگ آدمها بودن ندارم. شاید سلیقه ی موسیقیاییم بیشتر به ناظری ها و شجریان و ... تمایل داشته باشه، اما امروز انگار گوشم شنیدن این آهنگها رو می طلبه

به سفر بعدیم فکر می کنم، به اتفاقایی که این روزا در جریانه...

به اینکه چقدر غیر قابل پیش بینی تر از پیش شدم، به اینکه چه تصمیم های عجیبی می گیرم و چه محکم تر قدم بر میدارم، به اینکه تو خیلی زمینه ها حریف می طلبم(!) و به اینکه باز دارم برنامه م رو جوری تنظیم می کنم که به تفریحاتم برسم و از این بابت خوشحالم... به اینکه امسال هرکی خواست برام هدیه ای بگیره متقاعدش کردم کوچیکترین و کمترین و ... برام بخره

به تغییراتم فکر می کنم، به تغییراتی که نمی دونم همیشگیه یا نه، نمی دونم خوبه یا نه... نمی دونم، نمی دونم

به زودی سفر کوچکی رو ترتیب میدم، ایشالا :دی