مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

روزانه نویسی های مگیانه:)

کیسه های خرید رو روی زمین گذاشتم و در رو با کلید باز کردم، با دستهای پر و به زحمت وارد شدم و با پا در رو بستم. خریدها رو وسط کارگاه رها کردم، شنلم رو روی اولین مبل پرتاب کردم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم. حالا مدتهاست که اینجا محل آرامش منه، ضبط رو روشن کردم و به آسمون خیره شدم، اشک هام سرازیر شد، ظرف های کاکایویی، تخم مرغی و خامه ای که مدتهاست به بوشون آلرژی پیدا کردم  رو دونه دونه تو ظرفشویی می چپونم، اشکهام هنوز می ریزه. کتری رو پر از آب کردم، بلند بلند با خودم حرف زدم، گفتم ایراد از تو ئه، حساسی و حساسیت زیادت رو نشون نمیدی، مردم علم غیب که ندارن، چرا وقتی در باطن اینقدر ضعیفی باید ظاهرت رو به سان کرگدن نشون بدی؟ مگه نه اینکه تو هم حق داری ناراحت شی؟ 

گاز رو روشن کردم، من آدم قرص خوردن نیستم، برای منی که سالی 3 مسکن به زور مصرف می کنم چای بهترین جایگزینه، ظرف چای رو از کابینت بالای گاز بیرون می کشم، چای لاهیجانمون تموم شده، باید با چای تویینینگز تلخ سر کنم. معجون چای داریم اما، معجونی که فاط.مه عل.یزا.ده برای کارگاهمون آورده و اولین بار دور همین میز ریخت و پاشیده با هم نشستیم و چای خوردیم.

مدتها بود که به فکر خریدن کتاب شبهای روشن بودم و حالا فا.طمه علی.زاده این کتاب رو برام خریده... دستمو دراز می کنم و برش می دارم، شروع می کنم به خوندن و غرق در واژه ها میشم، یادم میفته که خامه رو بیرون گذاشتم، انگار دلم سبک شده، اصلا این کتاب ها چه معجزه های بزرگی هستن، نه؟ از جام بلند میشم و خامه رو توی کاسه ی همزن می ریزم و روشنش می کنم، گوشیم زنگ میزنه... دوست جانه، چند کلمه صحبت باهاش حالمو بهتر از قبل می کنه و با انرژی بیشتر کارهامو شروع و بالاخره تموم می کنم. حالا منم و یک حال خوب، کیکهای حاضر در یخچال و کیکی در انتظار پخته شدن...


+ دقایقی بعد از خوب شدن حالم در رو زدن، پیک بود، بسته ی پستی جا مونده از هفته ی پیشم رو آورده بود. نمی تونم بگم با باز کردنش چه حالی شدم، واقعا نمی تونم بگم... خدای بزرگم، ممنون که حواست بهم هست.

نظرات 3 + ارسال نظر
zahra 1395/11/11 ساعت 17:13

بالام جان بیا بغلت کنم ، البته که گریه ادمو سبک میکنه ولی تورو خدا چیچینی جانم اون اشکاتو بذار واسه وقتایی که انقد ذوق زده شدی از اتفاقهای معجزه ای که خدا میذاره تو زندگیت.

مرسی که اینقد بغلاتونو ارزونیم می کنید، چرا من اندازه شماها با هیچ کی مهربون نبودم هیچ وقت؟
آخ آخ اون معجزه کووو؛) ؟! ایشالا ایشالا...چشم

zahra 1395/11/11 ساعت 17:09

بالام جان بیا بغلت کنم ، البته که گریه ادمو سبک میکنه ولی تورو خدا چیچینی جانم اون اشکاتو بذار واسه وقتایی که انقد ذوق زده شدی از اتفاقهای معجزه ای که خدا میذاره تو زندگیت.

:*

مریم 1395/11/11 ساعت 12:37

تولدت مبارک دختر پرتقالی
همیشه شاد باشی و بخندی کنار خانواده..
تندرست باشی در کنار خانواده..

مرسی مریم مرسی *_*
هنوز به دنیا نیومدم، فردا همین ساعتا دم اذون مغرب به دنیا میام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد