مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

شاید باورتون نشه…


پارسال این موقع تصمیم داشتم که از پسر جدا شم. باورش سخته اما خیلی کم مونده بود تا نهایی کردن تصمیمم… 

امیدوارم تصمیم درست اینی باشه که بالاخره گرفتم:) 


+ من حالم خیلی بهتره و مرسی از احوال‌پرسیاتون

می‌دونم می‌دونم خیلی زشته که اینجا نیستم و ننوشتم از روزام، ولی روزای کاری شلوغی بوده و به خودم حق میدم امیدوارم شمام بهم حق بدید:دی


+ چند تا اتفاق تازه و کوچولو هم افتاده که تعریف می‌کنم براتون:)

+ اتفاق ناجالب هم افتاده و این بوده که معده‌م خونریزی کرده و امیدوارم چیز جدی و مهمی نباشه، لطفاً اگه اینجا رو می‌خونید برام دعا کنید، دوستتون دارم. 

نهم مهر، حوالی ۸ غروب و موقعیت ما


من؟ نشستم تو یه کافه تنهایی و وبلاگ می‌خونم.

اون؟ تو مرکز خرید میچرخه و دنبال خریدای لحظه آخریشه…


اینجا همونجاست که اولین‌بار با چوپان اومدیم، چیز خوشمزه‌ای نخوردیم ولی چون خوش گذشت بازم اومدیم و حالا من امروز تنها اینجام، چون چوپان درگیر بود و منم بد ندیدم بعد قرنی با خودم خلوت کنم و آخرین روزای واقعاً مجردیم رو اینجوری بگذرونم. 

+ قرار نیست به این زودیا ازدواج کنم ولی دوستان و اطرافیان میگن بعد خواستگاری باید بپذیری دیگه مجرد نیستی، درست میگن؟

روزانه و اتفاق‌های دور و برم

من از اون آدمام که دوستای قدیمیم هنوز دور و برم هستن، شاید کم ببینیم همو مثلا سالی یه بار و شاید خیییلی هم تفاوت اعتقادی و سلیقه‌ای داشته باشیم ولی کنارشون حس خوبی دارم. 

امروز غروب بعد چندین روز کار کردن فشرده و به خود نرسیدن رفتم سالن دوستم و موهام رو کوتاه کردم، به اون یکی دوستم هم گفتم که بیاد. ما سه تا دوران مدرسه روی یه نیمکت می‌نشستیم و همه ما رو با هم می‌شناختن:) 

بهشون خبر دادم که تاریخ خواستگاری کیه و هر دو اشکی شدن، اصلا یجور عجیبی به هر کی میگم احساساتی میشه… آقا چرا من اینجوری خالص و احساساتی نیستم پس؟:) اصلا چرا من  هیچ حس خاصی به خواستگاری ندارم پس؟ حتی استرس:))

از بین ما سه تا فقط من بودم که سفت چسبیده بودم به خونه و شهرم… اونا بارها و بارها تلاش کردن برای مهاجرت و متاسفانه هر بار نشد که بشه، حالا شنبه آخرین روزیه که سه نفرمون رشتیم… یکی‌مون بالاخره رفتنی شده و دلم از رفتنش یه جوریه که برای خودم باورکردنی نیست دلم میخواد برم یه گوشه بشینم و از دلتنگی براش یه کمی گریه کنم حتی، دلم تنگ میشه براش گرچه کم میدیدیم همو… اما امید داشتم وقتی اراده کنیم میتونیم دور هم جمع شیم.


+ امروز یه کیک عروسی داشتیم که خودمون تحویلش دادیم، از اونایی بود که دوست داشتم اگه جشنی گرفتم برای خودم درستش کنم. بله، من وا دادم و اینجا هم از کارم می‌نویسم. 

+ خیلی روزام شلوغ بوده و از این رو راحت نیستم پست بنویسم و شما انقدر مهربون کامنت بذارید و من جواب ندم، از طرفی دلمم نمیاد کامنتا رو ببندم:) خلاصه اگه تایید نکردم فعلا دلیلش اینه و ممنونم که برام کامنت میذارید حتی اگه جوابی نمیدم.

+ چند روزیه که به واسطه‌ی دوستیم با زینب، معنی موشو رو در گویش رفسنجانی‌ها فهمیدم و اصلا یه حالی شدم که نمی‌تونم بگم چه حالیه…:)) 



رفاقت چیه اصلا؟ جز اینکه کنار هم خود خودمون باشیم؟ جز اینکه از احوالات هم باخبر باشیم؟


ولی من همیشه با دوستای صمیمیم واقعا" صمیمی بودم، اینجوری نبودم که بمونم دم شوهر کردنم! بگم میدونی دارم شوهر می‌کنم؟

اینجوری نبودم که اگه کسی تو زندگیمه ازش حرف نزنم، من اینا رو مهم می‌دونم و فکر می‌کنم آدم سالم باید همینجوری باشه و با رفیقاش رو راست باشه…

در پایان براتون دعا می‌کنم دوستاتون باهاتون واقعا" صمیمی باشن:) شمام برای من همین رو بخواید، مچکرم