مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

اعلام وضعیت آخر زمستونی...

از وصف وضعیت زندگی همین بس که بگم یک ربع پیش، پام به اتاقم رسید و حتی نماز صبح آخرین شنبه رو هم تو کارگاه شیرینی پزی خوندم. دیشبش هم سه ساعت خوابیدیم، از حالا هم باید سعی کنم بخوابم تا ساعت 10 که دوباره کار رو شروع کنیم تا غروب...


ذکر یا کریم...

دم دمای صبح جمعه ست، آخرین جمعه ی سال نود و چهار...

با خوابالودگی نمازم را می خوانم و چادرم را روی فرشکم رها می کنم، خودم را به تخت می رسانم، از خستگی روی پاهایم بند نیستم، روزهای آخر سال است و فشار کاری زیاد، خواهر به پشتوانه ی کمک من سفارش قبول کرده و هیچ جایی برای شانه خالی کردن نیست.

روی تخت که لم می دهم سعی می کنم برای آخرین صبح جمعه ذکر استغفار بگویم تا وقتی که خواب میهمان چشمانم شود، پتوی بهاره ام را روی خودم می کشم، به سختی از جایم بلند می شوم و پنجره ی اتاقم را کمی باز می کنم، پدر چفتش کرده و باز ترسم را نادیده گرفته، از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان در اتاقی که پنجره هایش کیپ تا کیپ بسته باشد خوابم نمی برد، به تخت بر میگردم و به پهلو دراز می کشم و خیره می شوم به پنجره، و به آبی هنوز تیره ی آسمان، و به پریدن پرنده ها از روی بام همسایه، آرام آرام دلم گرم خواب میشود که با صدایی آشنا از خواب می پرم. صدای عجیب پرنده هایی که هرگز دوستشان نداشتم، حالا برایم شده آهنگین ترین آهنگ دنیا... از جایم می پرم و خرامان خرامان به پشت پنجره ی اتاق می روم مبادا پرنده های خوشبختی را از خانه م برانم. آرام می روم پشت پنجره ی اتاق و نگاهشان می کنم، دو پرنده که با فاصله ی کمی پشت شیشه ی اتاقم نشسته اند، لبخندی عمیق روی لبم می نشانند.

دلم می خواهد ازشان خواهش کنم که مثل هرسال کنار پنجره م خانه ی عشقش را بنا کنند و مرا شریک برکت به دنیا آمدن بچه هایشان کنند. یکی می پرد و آن یکی همچنان نشسته، صدایش می کنم یا کریم؟!

و یک لحظه از ادای نامش خشکم می زند، باور کنید 25 سال و یک ماه و چند روز از عمرم گذشته اما من هرگز به نام این پرنده ها دقت نکرده بودم. با خودم آرام تکرار می کنم، یا کریم و یا کریم و یا کریم، مرا ببخش که دوستت نداشتم، ببخش که به نامت بی توجه بودم و مرا ببخشید که از کنار پنجره ام می راندمتان و شما باز هربار بی منت به مهمانی خانه ام می آمدید. 

حتی اسمت هم ذکر است، حتی اسمت هم یاد خداست، درست مثل اسم او... حتی یادت هم... یاکریم... یا کریم...یاکریم...

و ذکر امروز من زمزمه ی نام شماست.


#یا کریم #یا محمد

پژمان بازغی و کلک رشتی

میگم اینکه پژمان بازغی جان میکروفونو گرفته بود جلو دهنش اصلا قصدش دور زدن و اینها نبوده، صرفا کلک رشتی بوده که حرکت حلالی هم هست.


+ این شبها که صدبرگ و خندوانه هردو ساعت 11 پخش میشه بنده جدالی دارم با خودم که کدوم رو انتخاب کنم.

+ اگه فک می کنید بنده به همشهریم رای میدم سخت در اشتباهید! بله :دی

نارنجی ترین بژ اتاقم...

اسمش نارنجی بود، بخاطر آرامش و هیجانی که بهم میداد و بخاطر رنگ لباسش... هنوز اما اسمش نارنجیه، گرچه لباس دیگری به تن کرده و سعی کرده همرنگ جماعت اتاقم بشه، اما برای من هنوز نارنجیه

و عکس از همین حالاش...

یه روز یه رشتیه...

بارون منو یاد اتفاقات خوشی میندازه، اوم...:) یه رشتی نباید با دیدن بارون یاد چیزی بیفته، چرا که اینجوری خیلی خیلی وقتا یاد اون چیز میفته! باز جای شکرش باقیه که من یاد اتفاقات خوش میفتم با دیدنش...


ماجرای زندگی من شده ماجرای اون یارو که میره پیش دوستش میگه فراموش کردم، بالاخره فراموشش کردم!!! و دوستش تبریک میگیره و خوشحال و خندون میره براش آب میاره و میده دستش و یارو یهو بغض میکنه و با گریه میگه: "اوووووونم آآآآآآب می خوووورد:(((((" 


نذر حضرت زینب و اجابتش...

گفته بودم که از خدا چیزی را خواستم، با نذر و نیت نزدیک تر شدن بهش شروع کردم، نذرم کنار گذاشتن یکی از گناهانم بود، که بارها تلاش کرده بودم کنار بگذارمش و هر بار با شکست مواجه میشدم، ناامیدانه از خدا خواستم کمکم کند گناهم را تکرار نکنم و بعدتر که لایق رسیدن به آن چیز!(نه به شخص!) بودم حاجتم را روا کند، نرمش خوبی با خودم و خدایم بود. هم گناهی را ترک می کردم از این طریق، هم ممکن بود کمکم کند که آن اتفاق بیفتد(ازدواج نبود!) خب، این بار دومیست که چیزی را ازش به وضوح می خواهم، دفعه ی پیش برای خودم نبود، که اتفاقا مستجاب هم نشد از بد روزگار... پس این اولین خواسته ی واضح که مستقیم به خودم ربط داشت به حساب می آمد. 

خیلی امیدوار بودم به رخ دادن آن اتفاق و از ترک گناهم ناامید بودم(گناه آشکار و واضحی نبود، یک اشتباه رفتاری بود که خیلیهای ما بهش خو گرفته ایم) نتیجه باور کردنی نبود، روزی که نذرم را شروع می کردم از حضرت زینب کمک خواستم و در عین ناباوری من فقط یکبار آن هم وقتی که عصبی و تحت فشار بودم عهدم را فراموش کردم، شاید یکی دوبار دیگر هم اتفاق افتاده باشد که آنهم ناخواسته بوده و خودم ازش آگاه نیستم. در کمال ناباوری من ترک گنه کردم و امیدوارم که پیمان شکنی نکرده و با همین آرامش روزهایم را بگذرانم. 

حالا برسیم به خواسته ام، که طبق معمول همیشه خیر و مصلحت نبوده انگار، عادت شده برایم نشدن های آرزوها... از دو روز پیش که نشستم در سکوت اتاقم با خدایم حرف زدم، حین برطرف کردن بی نظمیها، انگار آبی باشد روی آتش... انگار حال دلم خوب شده، و انگار باور کردم که خیرم نبوده و باید با این اتفاق نیفتاده روزهایم را بگذرانم، شاید زمانش نرسیده و شاید هرگز نرسد. مهم حس امروزم است که مدیونشم، چقدر عجیب است که ما عادت می کنیم. به همه چیز... به نداشته ها، کمبودها، نرسیدن ها و ناکامی ها و... و حتی به خوشیها و نعمت ها و آرامش حاکم در خانه و ... ما آدمها چقدر زود عادت می کنیم. 


+ نذری که در کنار ترک گناه کرده بودم، روزی 69بار ذکر صلوات بود و هدیه کردنش به حضرت زینب...به مدت دو ماه، من از اول ماه قمری شروع کردم با خواندن نماز اول ماه، و آخر ماه دوم صدقه کنار گذاشته و نذرم را تمام کردم. نوشته شده بود که باید معادل روزی 69تومن صدقه بدهید که من 2ماهش را حساب کردم.میدانید؟ بی دلیل که روز وفاتش به دنیا نیامده ام،خدا کمی از صبرش را بهم داده، باور کردنی نیست که گاهی خودم از صبر زیادم شگفت زده می شوم. نمی دانم بگویم صبر زیاد خوب است یا نه... لابد خوب است، لابد... 

رمز: 1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

میز آرایش مگی :-"

خب امروز غروب حالم بدتر شد، نرفتیم باغچه، کلی خرید کرده بودیم که همشون موند. هم من مریض بودم و هم بابا تا دیروقت کار داشت و هم خواهرم سفارش داشت و هم عمه م اینا فردا عازم بودن و ... 

از سر صبح اومد که کارای خونه رو تموم کنه و هی استرس داد بهم که کارا تموم نمیشه و خونه کثیف میمونه و به کارام نرسیدم و ...و ناگفته نمونه اندازه ی یه دنیا هم بهم توجه کرد و به زور بردم تو تخت که بخوابم، منم اندکی خوابیدم و باز پاشدم وقتی پاشدم داشت صبحونه می خورد، بهش گفتم من کتابخونه م رو کامل گردگیری کردم، دسش نزنین. اما میز آرایشم هست و کیفامم خالی کردم و گفتم آت و آشغالاشو بریزه که کم کم همشونو بشورم بذارم تو کمد و کلا چیزی نمونه دیگه... دیگه بعد از ناهار رفت اتاقمو تمیز کرد و گفت من نمیتونم خزت و پرتاتو رو میز آرایشت بچینم میذارم رو تخت تو بیا بچین، گفتم قبوله شب میچینم!

باز نیم ساعتی چرت زدم و یه کم حرص و جوش نیومدن فر رو خوردم و سفارش های خواهر رو لیست کردم که یهو اومد با افتخار گفت مگی؟ نگران میزت نباش چیدمش... فقط عطرات چندتاشون جا نشد، گفتم مگه میشه؟ خب البته مهم نیست خودم جاشون میدم. دیگه نشد بیام بالا اصلا،از سر شب دستمون بند شیرینی پزی بود. تا اینکه اومدم و با این صحنه ی دهشتناک و رعب انگیز رو به رو شدم!!! میذارمش تو ادامه مطلب!

 


 این شما و این میز مرتب!


از تو کیفم لواشک افتاده بود برداشته گذاشته رو میز، به بالای ساعتم دقت کنید، لاک پاک کن برداشته بودم لاکمو پاک کنم، یهو کار پیش اومد و... اونم نکرده بذاره تو جعبه ش و درشو ببنده:)) یعنی هرررچی تو کیفم بود از تراکت و چی و چی گذاشته جلو آینه... طبقه ی پایینم دو بسته چیزی بود که برداشتم:| اینجا آقا رد میشه، سوالم اینه که کسی چنین چیزی رو میذاره جلوی چشم؟رو کنسول زیر آینه؟! :| بعد میگه جا نبود عطراتو بچینم:||| یعنی حالم بد شد از بس خندیدم. آدامسم حتی دارم رو میز آرایشم... و یه دو هزار تومنی که نشون میده بنده بسیار پولدارم که رو میز پولم دارم! 


تحویل نمی دهم من امسال را

"امسال پر از خاطره های من و توست

تحویل نمی دهم

من امسال را" 


...


+ می خوام اینو برای بابالنگ دراز بفرستم، اما نگرانم که برداشت بدی کنه، ولی خب باید اعتراف کنم از بهار تا زمستون 94 دلخوشیم بوده و چه و چه، حتی اگر خودش ندونه، که نمی دونه... و برام مهمه، حتی اگه خودش ندونه، که بی شک نمیدونه. دلم می خواد بدونه که همین نامه های گاه گاه غیر احساسی و گاها احساسیش باعث شده نخوام تحویل بدم امسال رو... 

در جستجوی مکانی آرام...

وضعیت جسمیم داره بدتر و بدتر میشه، چشمهام به سختی باز می مونن و یک ریز عطسه می کنم، سوزش گلوم داره بیچاره م می کنه و نفس کشیدنمم با زحمت اتفاق میفته.

تو این حال بد مجبور بودم اتاقم رو هرجوری که هست تمیز کنم، چون امروز نوبت طی و گردگیری اتاق ها بود. شابانو از اتاق خواهرم شروع کرد و منم اومدم تو اتاقم و رو تخت افتاده و می لرزم. تا به اتاقم برسه، باید برم دانشگاه و کتابهامو پس بدم و عجیب احساس بیچارگی میکنم، هیچ کس نیست کتابامو ببره پس بده به کتابخونه؟

ای کاش میشد یه روز کامل بخوابم، یا امشب برای مراسم چارشنبه سوری نرم باغچه... چارشنبه سوری هیچ حس خوشی برام نداره، حالام که مریضم و بیشتر از تفریح به آرامش و استراحت احتیاج دارم. 


+ از خونه تکونی متنفرم، از رسمهای به فنا رفته ایضا... مثل چارشنبه سوری که فقط صدای بمب مونده ازش و دیگر هیچ

+ کامنتا تایید نشدن. معذرت می خوام

دامن کوتاهم آرزوست ^-^

دلم یکی دو تا دامن نخی پنبه ای می خواد، که قدشون یه وجب باشه.

دلم دو سه تا لباس لوس دخترونه می خواد، از اونا که آدم روش نشه تو خونه راحت بپوشه:|

دلم شلوارکای یه وجبی جین و نخی و اسپرت ورزشی هم می خواد.


+ شماها دلتون از اینجور چیزا نمی خواد؟ 

راز تنها لباس نوزادی موجود در کمدم...

تهران که بودم، تو فروشگاه ال سی یه لباس نوزادی دیدم که به دلم نشست، شبیه یکی از لباس های خودم بود. برای اولین بار در عمرم لباس نوزادی خریدم، امروز که منتقلش کردم به چوب لباسی و بعد تو کمدم، یهو چشمم خورد به قیمتش... تا چند ثانیه خشکم زد بود. میدونم همش اتفاقه ها، ولی خب چرا این اعداد همش سر راه منن؟ دهه...